خبر رحلت امام را با هلهله و شادي به ما دادند . شب هنگام يک سروان به همراه چند سرباز عراقي در حالي که بشکن مي زدند و ترانه مي خواندند ، پشت پنجره آسايشگاه ما قرار گرفتند . سروان عراقي بلافاصله حسن اصغري نژاد را فرا خواند . حسن ، از بچه هاي مقاوم بود که زير شديد ترين شکنجه ها داغ يک آخ را بر دل بعثي ها گذاشته بود . نانجيب براي به اصطلاح شکستن روحيه بچه ها با لحن آکنده از تمسخر و تکبير از حسن پرسيد: اگر خبر مرگ امام خميني را بدهم، چه حالي پيدا مي کني؟ اسير ايراني بلافاصله پاسخ داد: باور نمي کنم .
سروان عراقي اين بار اخم هايش را در هم کشيد و با لحني عصبي سوالش را تکرار کرد و همان پاسخ را شنيد . آنگاه در يک موضع انفعالي براي اثبات ادعايش اظهار داشت : همين اعلان راديوي خودتان اعلام کرد ، اما بازم حسن جواب خود را تکرار کرد : باور نمي کنم .
سروان عراقي که حسابي کلافه شده بود با عصبانيت فرياد زد : چرا ؟ و حسن نيز بدون فوت وقت پاسخ داد : « اعوذبالله من شيطان الرجيم ، وان جائکم فاسق بنباء فتبينوا .... »
سروان بعثي بعد از کمي مکث ، با خشم و حيرت سوال کرد : « انا فاسق ؟ » و سپس حسن اصغري نژاد را – که البته به ضرب و شتم عادت داشت – از آسايشگاه خارج کرد و او را به باد کتک گرفت .
اگر چه عراقي ها به علت غيرت ديني و هوشمندي سياسي بچه ها ، دست خالي به مقر خود باز گشتند ، اما فراق امام عزيز ، امان بچه ها را بريد و تمام آسايشگاه يکپارچه در غم و عزا و درد فرو رفت .
نشريه يادماندگار شماره اول از دور جديد