سبزي کار حقيقي,محمد

کد خبر: ۱۲۶۱۳۲
تاریخ انتشار: ۲۲ فروردين ۱۳۸۹ - ۱۰:۴۶ - 11April 2010

فرمانده واحد‌ ادوات(ضدزره)  لشكر 5 نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامي)

خاطرات
سيد جواد غفاريان:      
يك روز محمد سبزيكار گفت: يكي از دايي هايم مغازه مرغ سوخاري در همين اول خيابان دانشگاه دارد و به من مي گويد دايي جان اين مغازه را به تو مي دهم به شرطي كه قول بدهي در مشهد بماني و به جبهه نروي. اما من خدمت دايي ام عرض كردم و گفتم: دايي جان من نمي توانم در اينجا بايستم. شما اگر اين مغازه كه هيچ اگر تمام دنيا را به من بدهيد من بايد بروم.

سيد جواد غفاريان:      
يك شب تماس بي سيمي ما با نيروهاي جلو قطع شد و محل استقرار آنها طوري بود كه با ماشين به آنجا نمي شد رفت . فاصله ما تا محل استقرار آنها هم بسيار زياد بود اما برادر سبزيكار صبح زود آمد و گفت : آقاي غفاري فكر كنم باطري بي سيم بچه ها تمام شده ، بيا دو نفري چهار پنج تايي باطري بي سيم بر داريم و براي آنها ببريم . محل استقرار بچه ها جاي بسيار پرتي بود و در معرض آتش مستقيم آتش بود ولي من و برادر سبزيكار با پاي پياده ساعت 5 صبح حركت كرديم و ساعت 11 به آنجا رسيديم و باطريها را به آنها داديم و برگشتيم .

صديقه كفشكشان:      
قبل از انقلاب يك روز عصر محمد براي گرفتن نفت به پمپ بنزين سعد آباد رفت ساعت 12 نيمه شب پدرش به خانه آمد به او گفتم :محمد از عصر به پمپ بنزين رفته كه نفت بگيرد اما هنوز نيامده است . چون حكومت نظامي است نگرانش شده ام .حدود ساعت 1 بامداد محمد و پدرش در حاليكه با همديگر بگو مگو مي كردند به خانه برگشتند . پدرش مي گفت : محمد جان مي خواستي با آنها درگير نشوي .گفت : براي چه درگيرنشوم . بيخود كرده اند . غلط هم كرده اند چون از روي لج بازي اين كارها را مي كنند . بعد من جلو آمدم و گفتم : مادرجان مگر چه شده ؟ گفت: هيچي ، ساعت 12 كه شد مأموران رژيم شاه گالنها را جمع كردند و در پمپ را بستند و گفتند: از اين ساعت به بعد حكومت نظامي است و شركت نفت دستور داده در را ببنديم. من هم در آخر كار به رژيم فحش و ناسزا گفتم و گفتم: رژيم غلط كرده حكومت نظامي اعلام كرده، مردم تا صبح سرما بخورند.دولت بيخود كرده كه چنين دستور داده, اگر سرباز ها مي خواهند كسي را بكشند بيايند مرا بكشند و بعد هم با سربازها شروع به دعوا كرده بود. مردم به او گفته بودند: آقا پسر چيزي نگو، با اينها نمي شود دهان به دهان كرد. اما محمد گفته بود ، براي چه من اين كار را مي كنم كه بفهمد مي شود. همه شما ترسو هستيد كه هر كاري اينها دلشان مي خواهد مي كنند و شما هم مثل موش در سوراخ پنهان مي شويد. حكومت نظامي يعني چه ؟ در نهايت اينها يكي دو نفر را مي كشند بعد خودشان مي ترسند و نمي كشند. و حكومت نظامي هم شكسته مي شود.

سيد جواد غفاريان:      
يك روزساعت 10 با موتور به داخل قرارگاه رفتم, زمانيكه به آنجا رسيدم ديدم محمد سبزيكار در حال خواندن نماز است. همان بيرون ايستادم و با خودم گفتم: چند لحظه اي بايستم تا نمازشان تمام شد و بعد به خدمتشان برسم. همينكه نمازش تمام شد و آمدم جلو بروم باز شروع به نماز خواندن كرد. چنين مرتبه اين كار تكرار شد تا اينكه رفتم و جلو ايشان نشستم و همينكه نمازشان تمام شد گفتم: از مدت زمان طولاني است كه من اينجا ايستاده ام و با شما كاري دارم. گفت: خوب زودتر داخل مي آمدي چرا بيرون منتظر شده اي؟

سيد جواد غفاريان:      
يك شب بعد از اينكه نوبت شيفتم در اتاق بي سيم مادر تمام شد بيرون آمدم كه يك گشتي بزنم و بعد بروم و بخوابم . يك دفعه برادر سبزيكار را در يك گوشه اي در حال خواندن نماز ديدم .

حميد كفشكنان:      
محمد در آخرين سفرش وقتي جهت خدا حافظي به درب خانة ما آمد تعدادي كتاب و جزوه هم دستش بود . محمد گفت : اين كتابها و جزوات را از كتابخانه مسجد الجواد به امانت گرفته ام و تا كنون وقت نكرده ام آنها را برگردانم .شما يك زحمتي بكش و اينها راببر و تحويل بده چون من مطمئن هستم كه اين دين به گردن من مي ماند من يك دفعه جه خوردم و گفتم يعني چه ؟ هيچي چون به جبهه مي روم و ممكن است مدتي طول بكشد نمي خواهم اين كتاب توي خانه بماند . من هم آنها را قبول كردم و از او گرفتم و تحويل كتابخانه مسجد دادم .

حميد كفشكنان:      
يك روز در زمان نوجواني به خانة خواهرم ,مادر محمد رفتم. در آنجا مشكلي پيش آمد من شروع به داد زدن كردم. محمد در آن زمان از من چند سالي بزرگتر بودم و محمد هم كه مشغول درس خواندن بود يك دفعه ناراحت شد از جايش بلند شد و يك سيلي محكم به صورتم زد. من چون با او رابطة عاطفي نزديكي داشتم خيلي دلگير و ناراحت شدم و تصميم گرفتم با او صحبت نكنم و هر چه محمد مي خواست با من صحبت كند من با او صحبت نمي كردم بعد من به خانة خودتان رفتم. بعد از ظهر همان روز محمد به درب خانه ما آمد و مرا صدا زد و گفت: محمد بيا برويم كارت دارم. گفتم: نه من با تو جايي نمي آيم. گفت: بيا كارت دارم. خلاصه با اصرار ما را توي ماشين نشاند و با هم بيرون رفتيم. محمود دور فلكه صاحب الزمان نگه داشت و از قنادي آنجا دو تا كيم گرفت و آورد. يكي از كيمها را به من داده ولي من در ابتدا كيم را نگرفتم. محمد دو مرتبه كيم را به من داد و در همان حال گفت: نه بايد حتماً بگيري و بخوري. چون من و تو با هم رفتيم. تو نبايد دلگير شوي. مرا ببخش. خلاصه شروع كرد به عذرخواهي كردن. من هم چون او از من بزرگتر بود ادب حكم نمي كرد كه بيشتر از آن روي حرف خودم پافشاري كنم. كيم را قبول كردم و با هم خورديم تا اينكه به درب خانه ما رسيديم. همينكه مي خواستم از ماشين پياده شوم محمد دستم را گرفت و گفت: حميد! گفتم: چيه؟ گفت: بيا و يك سيلي به من بزن. من در آن لحظه يك دفعه جا خوردم. گفتم: براي چه؟ گفت: چون من به تو سيلي نزني من راضي نمي شوم. اصرار كرد و مرا قسم داد و گفت: نه حتماً بايد يك سيلي محكم همانطور كه من به تو زدم به من بزني. با اين حرف او بغض گلويم را گرفت و دست به گردن او انداختم و با هم روبوسي كرديم و گفتم: من از اين قضيه گذشتم اما او راضي نشد و گفت: تا يك سيلي نزني نمي گذارم. پياده شوي. من هم گفتم: به خاطر اينكه تو راضي شوي، يك سيلي آهسته به صورتش زدم. پس از آن او يك مقداري احساس آرامش كرد و موضوع همانجا منتفي شد.

عليرضا افشار:      
قبل از عمليات در شب شهادت حضرت زهرا (س ) در محل پادگان حميد بعد از نماز مغرب و عشاء قرار شد در داخل مسجد به عزاداري بپردازيم . بعد از اتمام نماز من نشسته بودم . و خودم را آماده مي كردم كه دعا بخوانم . برادر سبزيكار و فقيهي فر ( كه بعداً شهيد شد ) و چند نفر ديگر از كنارم رد شدند و با دست به سر شانه من زدند و گفتند : ما جلسه داريم مي داني كه عمليات نزديك است پس براي ما دعا كن . من هم گفتم : التماس دعا . آنها هم گفتاند : التماس دعا و رفتند . مجلس عزاداري و توسل حدود سه ساعت طول كشيد . حدود 10 نفر را در بين مجلس با برانكار بيرون بردند . جلسه كه تمام شد و مسجد تقريباً خالي شده بود و تعدادي از بسيجي ها را ديدم كه گوشه مسجد زانو بغل گرفته اند و بعضي برروي زمين دراز كشيده اند و از حال رفته اند .بلند شدم و از كنار برادران عزادار كه رد مي شدم به برادر سبزيكار رسيدم . او در انتهاي مسجد در حاليكه زانويش را در بغل گرفته بود و بلند بلند گريه مي كرد . من از كنار ايشان رد شدم و رفتم . موقع خوردن شام برادران يك يك آمدند من به آنها گفتم : شما ها كه در موقع مجلس عزاداري آمديد و به شانه من زديد و گفتيد : التماس دعا و رفتيد مگر شما جلسه نداشتيد ؟ گفتند : چرا جلسه داشتيم اما مجلس عزاداري به ما اجازه اينكه در جلسه بنشينيم و به امور نظامي بپردازيم را نداد . و با خود گفتيم اگر بخواهيم طرح و يا كاري انجام بدهيم وحتي براي شركت در عمليات بهترين كار اين است در جلسه عزاداري حضرت فاطمه زهرا (س ) بيائيم و نيرو و قوت قلب بگيريم . كه براي اين كارهاي نظامي بايد چندين روحيه اي داشت كه بتوانيم پيروز شويم .

محمد ابراهيم سبزيكار حقيقي:      
در دوران كودكي قبل از اينكه به مدرسه برود يك روز محمد مريض شد و آن زمان خانه ما نزديك حرم مطهر امام رضا (ع ) بود . من محمد را مي خواستم جهت معالجه به پيش پزشك ببرم . در بين راه محمد به من گفت : بابا بيا به حرم برويم . زمانيكه به داخل حرم مطهر امام رضا (ع ) وارد شديم محمد سلام داد و بعد به اتفاق هم به داخل حرم رفتيم و از او امام رضا (ع ) طلب شفا نموديم .

صديقه كفشكشان:      
عصر دوشنبه محمد تلفن كرد و به من گفت : مادر من زنگ زده ام كه خودم به شما بگويم كه مجروح شده ام كه ناراحت نشويد و خبر هاي جور وا جور برايتان نياورند . گفتم : به پدرت بگويم به آنجا بيايد ؟ نه مادر جان كسي را نمي خواهد بگوييد بيايد فقط به پيش امام رضا (ع) برويد و شفايم را از ايشان بخواهيد و پيش هيچ كس ديگر نرويد و رو نيندازيد فقط و فقط پيش امام رضا (ع) برويد .

عليرضا افشار:     
يك روز از محمد سبزيكار پرسيدم كه خوب اينقدر شما سعي و تلاش مي كني كار را چطور مي بيني . يك لبخند زد و دستي تكان داد بعد گفت : ما هيچ ولي اگر به خدا مشيت الهي باشد همه كار خواهد شد .

محمد ابراهيم سبزيكار حقيقي:      
يك شب در مسجد در كنار امام جماعت نشسته بودم. در اين هنگام آقاي تدين محمد را با خودش آورد و محمد هم حمد و سوره اش را در پيش امام جماعت مسجد خواند حاج آقاي تدين مرا نمي شناخت- امام جماعت هم در پايان بر حمد و سوره اش صحه گذاشت. بعد حاج آقاي تدين گفت: ‌مي خواستم شما حمد و سورة ايشان را تأييد كنيد.

سيد جواد غفاريان:      
چون هوا سرد شده بود يك روز از طرف ستاد لشكر به تعدادي از نيروهايمان اوركت دادند اما قبل ازاينكه تقسيم كنيم چهار پنج اوركت كم آمد. برادر سبزيكار به من گفت: تا زمانيكه اين چهار ، پنج نفر اوركت ندارند. ما نبايد اوركت بپوشيم. اگر اوركت تنمانن كنيم بچه ها مي گويند اينها خودشان اوركت دارند در حاليكه ما نداريم. من با توجه به اينكه بر روي موتور سرما مي خوردم و بچه ها هر چه اصرار مي كردند و مي گفتند:‌ بيا اوركت ما را بپوش ولي من هيچگاه نپوشيدم. تا زمانيكه براي همه اوركت دادند بعد هم به من و برادر سبزيكار اوركت دادند و پوشيديم.

سيد جواد غفاريان:      
در پشت محل استقرار قبضه ها يك محوطه خيلي قشنگي بود كه در آن موقع سبزه ميدان مي گفتيم . و هر وقت باران مي آمد بخاطر وضعيت خاص خاك آن منطقه ماشين نمي توانست رفت و آمد كند . در يكي از روزهاي باراني گفتند : يكي از بچه ها مجروح شده است و ماشين هم نمي تواند به آنجا برود . برادر محمد سبزيكار سريع سوار يكي از نفر برهاي ((پي ام پي)) شد و با توجه به آتش زياد دشمن آن برادر مجروح را برداشت و آورد .

صديقه كفشكشان:      
يكروز محمد يك دست لباس فرم سپاه و پوتين را به خانه آورد گفتم: مادر جان اينها چيست؟ گفت مي خواهيم به اردو برويم به همين خاطر لباسها را به من داده اند . بعداً فهميديم آنها اولين لباسهاي استخدام رسمي اش در سپاه بوده است .

صديقه كفشكشان:      
در يكي از روزهاي ماه رمضان سال 61 محمد با پاي لنگ و عصا زير بغلش به خانه آمد . به او گفتم: مادر جان پايت چكار شده است ؟ گفت: با موتور تصادف كردم با پايم برخورد كرد. مادر تير و اينجور چيزها نبود. بعد از يكماه كه پانسمانش را باز كرد متوجه شدم مجروحيت ايشان در اثر گلوله و تركش شديم.

صديقه كفشكنان:      
شب آخر پسرم محمد گفت:مادر جان صبح براي نماز مرا بيدار كنيد مي خواهم قبل از رفتن به حمام بروم كار دارم بايد ساعت 7 فرودگاه باشم. صبح او را بيدار كردم بعد از اينكه نمازش را خواند به حمام رفت . چون حمامش زياد طول كشيد و مي ترسيدم كه از هواپيما جا بماند و مجبور شود با قطار برود و از طرفي چون مجروح بود و سفر با قطار او را اذيت مي كرد . چندين مرتبه به درب حمام كوبيدم و گفتم : مادر زود باش دير شد هواپيما مي رود و تو جا مي ماني. محمد فقط گفت: نه مادر جان خاطرت جمع باشد تا من نروم هواپيما حركت نمي كند. گفتم : برو خودت را جمع كن مگر تو چكاره مملكت هست كه تا تو نروي هواپيما حركت نمي كند.گفت: هر كس هر كاري بكنه كرده. هر زور باشد فقط همين را به شما بگويم تا من نروم هواپيما نمي رود. وقتي آينه قرآن گرفتيم و مي خواست از زير آن رد شود شوهر خواهرش به شوخي به او گفت: محمد جان اين دفعه سوم است كه برايت آينه قرآن مي گيريم. محمد گفت :خاطرتان جمع باشد اين دفعه كه بروم اصلاً نمي آيم . گفتم: الان مي روي و ان شاءا... باز دو مرتبه شب بر مي گردي. گفت: نه، اين مرتبه ديگر برگشتني دركار نيست.


علي اکبر رييسي
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار