خبرگزاری دفاع مقدس: هنوز پشت لبش سبز نشده بود که رفت باشگاه پولاد و راه و رسم جوانمردی آموخت و چون فولاد آبدیده شد. سر همین ، وقتی در سن 14 سالگی پدرش را از دست داد شانه های کوچکش را یک تنه یله کرد زیر مشکلات زندگی و به مادرش اجازه نداد تا غم نان بخورد. سرش گرم کار و کشتی بود که ماجرای انقلاب پیش آمد. شب و روز برای خاطر انقلاب دوید تا اینکه انقلاب به ثمر نشست و بهار شد. وقتی شنی تانک های دشمن مرزهای غرب کشور را خراش داد، با بچه های شهرک مسعودیه به جبهه رفت و به قلب دشمن زد. عاقبت در «تنگه حاجیان» رسم مردانگی را بجا آورد و به خاطر نجات جان دوستانش ، نارنجک را در آغوش کشید و سو خت و پرر شد. بی بهانه به سراغ خانواده شهید علی محمودیان رفتیم و پای خاطرات شیرین خانم «سکینه محمدی» مادر بزرگوار شهید نشستیم. پروین و حمید رضا محمودیان (خواهر و برادر شهید) هم با یادآوری خاطرات، گوشه هایی از زندگی شکوهمند پهلوان شهید علی محمودیان را بازگو کردند.
متولد بهار
علی متولد بهار بود. 15 خرداد 1339 در بیمارستان فرح (شهید اکبر آبادی) به دنیا آمد. اولین بچه ام بود.موقع تولد خیلی کم وزن و ضعیف بود. فقط 1500 گرم وزن داشت. به خاطر همین، 40 روز در بیمارستان بستری شد. هر چقدر از این بچه بگویم به خدا کم گفته ام. سر شب این بچه را قنداق می کردم. صبح می دیدم که هنوز جایش خشک و تمیز است. من یک چیزهایی از این بچه دیدم که ... (ذکر می گوید و با تسبیح خاکستری رنگش صلوات می فرستد). علی تازه رفته بود هفت سالگی که دستش را گرفتم و بردم مدرسه و ثبت نام کردم. مدرسه اش در خیابان شمشیری بود(محله مهرآباد). به درس و مدرسه خیلی علاقه داشت. خوب درس می خواند. خدا بیامرز همسرم قبل از انقلاب به رحمت خدا رفت. به گمانم سال 54 بود. بعد از فوت خدا بیامرز از محله مهر آباد رفتیم سمت محله قیام (شاه سابق) و آنجا مستاجر شدیم.
مرد کار
دستم تنگ بود و نان آور نداشتم اما دوست داشتم بچه ها درس بخوانند. علی را برداشتم و بردم مدرسه فرخی و اسمش را برای دبیرستان ثبت نام کردم و گفتم شما بروید درس بخوانید، نگران خرجی تان هم نباشید. کار می کنم و خرجی تان را می دهم. خیالم از بابت درس و مشق علی راحت بود تا اینکه یک روز میوه فروش محله مان جلوم را گرفت و گفت: خانم محمودیان حواستان باشد علی مدرسه نمی رود. کتاب ها را می زند زیر بغل و تا صلاه ظهر توی خیابان می نشیند و بعد وقت تعطیلی مدرسه، برمی گردد خانه. خیلی ناراحت شدم. آن روز وقتی علی آمد خانه، حسابی دعوایش کردم و گفتم : پسر جان چرا مدرسه نمی روی ؟! علی بغض کرد و گفت : «من دوست ندارید شما کار کنید. خودم می روم کار می کنم و خرجی خانه را در می آورم. بعد از این هم مدرسه نمی روم »
گروهبان
نشد بیشتر درس بخواند ( بغض می کند). تا دوم دبیرستان بیشتر درس نخواند. بالاخره ترک تحصیل کرد و رفت پی کار. توی میدان شاپور در کارگاه سماور سازی مشغول به کار شد. حمیدرضا هم سه ماه تابستان می رفت کنار دست علی و کمکش می کرد. یکسال تمام در سماور سازی کار کرد. بعد همسرم پیشنهاد داد که برود نیروی هوایی و استخدام شود. هر چه خواهش و التماس کردیم قبول نکرد و گفت: «من از ارتش خوشم نمی آید». وقتی خیلی اصرار کردیم گفت: «شما فکر می کنید من به خاطر سختی های ارتش نمی روم خدمت نظام. نه بابا جان من از این رژیم خوشم نمی آید. اما حالا که اصرار دارید، باشد می روم و استخدام می شوم». رفت ارتش و استخدام نیروی هوایی شد. برای استخدام خیلی سختی کشید . برای گرفتن درجه هم خیلی تلاش کرد و بالاخره درجه گروهبان دومی گرفت.
ترک خدمت
یکروز دیدم علی با یک کیف آمد خانه و بدون مقدمه گفت: «من دیگر آنجا نمی مانم.» گفتم منظورت چیه بچه؟! گفت: «منظورم نیروی هوایی است. من دیگر ارتش برو نیستم». گفتم پسر جان تو برای این کار کلی زحمت کشیده ای. حیف است الان ولش کنی به امان خدا. برو پی کارت. هر چقدر گفتم آخر سر جواب داد : «فرماندهان و امرای ارتش دین و ایمان ندارد.» گفتم تو با آنها چکار داری. برو خدمت ات را بکن با دین و ایمانشان هم کاری نداشته باش. هر چقدر نصیحتش کردم به خرجش نرفت که نرفت و گفت: «من دوست ندارم در ارتش بمانم و برای رژیم شاه خدمت کنم». لباس های ارتش را کَند و از فردا دیگر سر خدمت نرفت.
پهلوان علی
هم کار می کرد و هم می رفت باشگاه پولاد(میدان شاپور). ورزشکار بود. از 13 سالگی کشتی کچ کار می کرد. حسین گیل ، آقا فیروز، علی آزاد ، داش علی ملا مهدی ، مصطفی خدامی ، شهبازی و محمود کفاش از دوستان هم دوره ای علی بودند. علی هفت سال کشتی کچ کار می کرد. خیلی وارد بود. یادم هست در یکی از مسابقات که به مناسبت نهم آبان برگزار شده بود، علی در آن مسابقه درخشید. اصلاً گل کاشت این پسر. ورزشکاران داشتند فن «بِرِک» را اجرا می کردند. این فن روی تشک اجرا می شود. وقتی نوبت علی رسید، این فن سخت را روی زمین خالی (سیمانی) انجام داد. آنهم بدون خطا . وقتی کارش تمام شد یک آن همه تماشاگران به احترام علی بلند شدند و تشویقش کردند. کارهای عجیب و غریبی می کرد. مثلاً 8 خرک می چید کنار هم و از روی آنها شیرجه می زد. خیلی کار سختی بود اما علی با مهارت انجام می داد.
جوانمرد
اهل فوتبال هم بود. سال 57 که رفتیم شهرک مسعودیه (سه راه افسریه)، علی باز هم رفت سراغ فوتبال. توی تیم «ستاره مسعودیه» بازی می کرد که بعد از شهادت علی به اسم تیم شهید محمودیان نامگذاری شد. توی ورزش هم اخلاق جوانمردانه ای داشت. یادم هست توی یک مسابقه «ناصر توحیدی» داورمان بود. اما بی معرفت بد سوت می زد. یعنی به نفع تیم مقابل، «تیم شهباز» می گرفت. رفتم به علی گفتم: من بعد از بازی حال این داور را می گیرم. علی جلوی مرا گرفت و گفت : «ولش کن. من خودم مسئله را حل می کنم». بعد از پایان بازی رفت یقه داور را گرفت اما زود ولش کرد. وقتی آمد پرسیدم چرا نزدی علی ؟ گفت : «همین که یقه اش را گرفتم ، عقب عقب رفت. دیدم برای چی بزنمش . گذشت کردم»
سه تفنگدار
دم دمای انقلاب رفت توی شرکت آکام فلز و آنجا مشغول به کار شد. آنجا برای خودش کسی بود. حرفش خریدار داشت. چند بار با رئیس شرکت سر حق و حقوق کارگرها حرفش شده بود و بگو مگو کرده بود. توی شرکت سه نفر بودند که بچه های شرکت به آنها سه تفنگدار می گفتند. یکی اش علی ما بود. دومی فریدون افشار و سوم ابراهیم صادقی. سر ماجرای بنی صدر باز با رئیس شرکت درگیر شده بود. عجیب با بنی صدر لج بود. عوضش عاشق امام خمینی بود. قرار بوده بنی صدر از شرکت آکام فلز بازدید کند. علی به بچه های شرکت سپرده بود که بنی صدر را هیچ رقمه تحویل نگیرند. بچه ها هم از علی حرف شنوی داشتند. وقتی بنی صدر آمده بود برای بازدید، کسی نرفته بود برای استقبال. این سه تفنگدار آنقدر از این کارها کردند و با رئیس شرکت درگیر شدند که آخر سر آقا رئیس هم از خجالتشان در آمد و اخراجشان کرد.
شب های روشن انقلاب
زمان انقلاب شبها خانه نمی آمد. تا صبح بیرون بود. علی جزء اولین کسانی بود که در میدان عشرت آباد وارد گارد شهربانی شد. در میدان 24 اسفند (انقلاب فعلی) به اتفاق دوستانش مجسمه شاه را کشیدند پایین که عکس اش را داریم. علی در پاکسازی پادگان دپو ارتش هم خیلی نقش داشت. یک کامیون اسلحه ( ژ3، ام یک ، برنو و کلت ) از آنجا بار زده و آورده بود محل. اسحله ها را صحیح و سالم برد و به بسیج مسجد صاحب الزمان (عج) تحویل داد و رسید گرفت که رسیدش الان هم موجود است. هر جا تظاهرات بود علی و دوستانش آنجا حاضر بودند. یک روز ساعت 2 بعد از ظهر با لباس خونی آمد خانه . گفتیم علی چی شده ؟ گفت نگران نباشید. در خیابان اتابک تظاهرات می کردیم . خیلی شلوغ بود. یک مادری آمده بود سراغ بچه اش که یک آن تیر خورد به سرش . من با یکی از بچه ها بردیم درمانگاه توی خیابان خواجوی کرمانی اما مادره فوت کرد. به خاطر همین لباس هایم خونی است.
هوای جبهه
با پیراهن مشکی آمد خانه. توی حال خودش نبود. حسابی بغض کرده بود. پرسیدم علی چه خبر است؟ چرا پیراهن مشکی پوشیده ای ؟! گفت : «دکتر بهشتی را کشتند». رفته بود محله سرچشمه و محل شهادت دکتر بهشتی را دیده بود. آن روز اصلاً حال و روز درست و حسابی نداشت. بعد از این ماجرا به طور کلی عوض شد. دیگر آن علی سابق نبود. چند روز بعد آمد خانه و گفت: «مامان اگر رضایت بدهید می خواهم بروم جبهه.» گفتم علی جان تو نان آوری خانه منی، من مستاجرم مادرم. نمی گذارم بروی جبهه. دامنم را گرفت و گفت: «مامان جان! تو نمی خواهی پیش حضرت زهرا (س) رو سفید شوی؟ نترس مادر؛ فکرنکن همین که رفتم جبهه زود شهید می شوم. مطمئن باش از این خبرها نیست.» آنقدر گفت تا بالاخره رضایت گرفت.
بچه های شهرک
مصطفی خدامی - از دوستان علی- آمد توی محله و بچه ها را جمع کرد و گفت : «بچه ها امروز وطن، ناموس و جنگ به کمک ماها احتیاج دارد. هر کس می خواهد برود جبهه بسم الله.» بعد از حرف های مصطفی چند نفر از بچه های شهرک مسعودیه مثل شهید یونس آذر براه، شهید رضا قناعتیان، حسن آقا زاده ، اکبر نعمتی ، مجید زینعلی ، قاسم عجب گلی و علی ما اعلام آمادگی کردند و جمع شدند و همراه آقا مصطفی رفتند جبهه( اواخر سال60). چند مدتی در منطقه گیلانغرب بودند. بعد از دو ماه، اعزام شدند به تنگه حاجیان . یک ماهی در تنگه حاجیان بودند. از آنجا رفتند تپه شهید حسن بالاش. علی و دوستانش عضو گروه چریکی شهید سید علی اندرزگو بودند و فرماندهشان هم علی رضا اوسط بود که بعدها شهید شد. علی رضا اوسط به خاطر جثه قوی و روحیه ورزشکاری علی، ایشان را معاون خودش معرفی کرده بود.
مرخصی آخر
علی با ابراهیم صادقی و فریدون افشار آمدند مرخصی. فردای آن روز رفت و به همه دوستانش سر زد. یک روز هم فوتبال بازی کرد. آخرین روز مرخصی، داشتیم شام می خوردیم که سر شام مامانم گفت : علی جان بس است دیگر نرو جبهه. علی خنده ای کرد و گفت: «این آخرین باری است که می روم جبهه. دیگر هم بر نمی گردم.» همسرم گفت: این حرفها چیه می زنی علی آقا. ان شاء الله که صحیح و سالم برمی گردی خانه و پیش پایت گوساله قربانی می کنم. علی باز هم خندید و گفت: «من وصیت نامه ام را هم نوشته ام و می دانم که برنمی گردم.» آن شب تا ساعت 2 نیمه شب نشستیم و صحبت کردیم. صبح زود علی خداحافظی کرد و رفت. وقتی که داشت می رفت اشک توی چشمهایش حلقه زده بود. کمی که رفت ایستاد و به زمین فوتبال که بالای خانه مان بود نگاه کرد و ...
نارنجک و علی
ما چهار نفر بودیم. توی منطقه حاجیان سرگرم شناسایی منطقه بودیم. داخل معبر تنگ داشتیم می رفتیم جلو. نفر اول علی بود. نفر دوم یکی از بچه ها، نفر سوم حسن آقا زاده و نفر آخر من. از خط مقدم هم جلوتر بودیم. حین حرکت در معبر با عراقی ها برخورد کردیم. یکی از عراقی ها به محض دیدن ما، ضامن نارنجک را کشید و به سمت ما پرتاب کرد. نارنجک افتاد پیش پای علی. لحظه سختی بود. علی بدون مکث خوابید روی نارنجک و به شدت زخمی شد. با آمبولانس آوردیم بیمارستان صحرایی گیلانغرب. حال علی خیلی خراب بود. باید انتقالش می دادند به عقب. عراقی ها امان نمیدادند که هلی کوپتر بنشیند. فکر می کنم شهید شیرودی بود که بالاخره با هلی کوپتر آمد و نشست کنار بیمارستان صحرایی. علی را داخل هلی کوپتر گذاشتیم . هر چقدر اصرار کردم و گفتم که من برادرش هستم قبول نکردند که همراه علی بروم چون کارت شناسایی نداشتم. علی را انتقال دادند به بیمارستان قلب تهران. علی درست روی آن تختی که امام بارها روی آن بستری شده بود، بستری شد. سه روز در بیمارستان قلب بود تا اینکه دکترها نا امید شدند و علی با بدنی پاره پاره بالاخره روز 25 خرداد 61 به شهادت رسید.
گفت و گو از: محمدعلی عباسی اقدم