كاظم هم بندة خداست...

کد خبر: ۱۲۷۶۳۵
تاریخ انتشار: ۱۰ خرداد ۱۳۹۰ - ۱۱:۲۱ - 31May 2011

يكي از نگهبان ها، اسمش كاظم بود. شيعه بود. يك برادرش توي جبهه كشته شده بود و دوتاي ديگر هم،توي ايران اسير بودند. روزي كه حاج آقا را آوردند اردوگاه، با بي رحمي حاجي را شكنجه كرد. بچه ها، پشت پنجره ها ايستاده بودند و بلند بلند گريه مي كردند. سرتاپاي حاجي غرق خون شده بود. بعد از آن، هر وقت كاظم از جلوي حاج آقا رد مي شد، حاجي بلند مي شد و به او سلام مي كرد. كاظم هم سعي مي كرد مدام از جلوي حاجي رد شود. چند ماهي گذشت. يك روز حاج آقا رفت لباس هايش را بشويد. كاظم هم دنبالش رفت. كنارش ايستاد و شروع كرد به شستن دستهاش و با حاج آقا صحبت كرد. چند روز بعد، باز هم اين كار را كرد. يك روز، وقتي كاظم كارش با حاج آقا تمام شد، رفتيم پيش حاجي. گفتيم «چي مي گه؟» گفت «كي؟» گفتيم «كاظم ديگه. مثل اين كه دست بردار نيست.» گفت «كاظم هم بندة خداست ديگه.» اصرار كرديم. گفت «كاظم شيعه است؛ مي آد سؤالهاي شرعيش رو مي پرسه.»
روزي كه داشتند حاج آقا را از اردوگاه مي بردند،يكي كه بيشتر از همه ناراحت بود كاظم بود. گريه مي كرد. حاج آقا كه سوار شد. كاظم رفت طرف فرمانده. چيزي بهش گرفت. از فرمانده خواسته بود اجازه بده همراه حاج اقا برود، به بهانة جلوگيري از فرار حاجي ولي در اصل براي اينكه يك روزد ديگر با او باشد.بعدها، بازهم حاج آقا را ديديم. اما هيچ وقت نگفت بينشان چي گذشته. كاظم چرا اين قدر عوض شده بود.
راوي:سعيد اوحدي

يادمان يازدهمين سالگرد مرحوم سيد علي اکبر ابوترابي

 

نظر شما
پربیننده ها