/10/65
آنها مي دانستند و از شهادت خود خبر مي دادند . واقعاً مي دانستند !
***
ميگ و ميراژهاي دشمن مرتب بالاي سر ما ظاهر مي شوند و با شليک پدافند هاي هوشيار ما متواري مي گردند . از طرف ديگر « اف 14 » هاي خودي از سطحي پايين شيرجه زنان به مواضع دشمن حمله ور مي شوند و سپس اوج گرفته و ماهرانه بر مي گردند و اب تکبير و تحسين بچه ها بدرقه مي شوند.
حيدري اطلاعيه اي پيدا کرده است . با بچه ها مي خوانند و مي خندند . جلو مي روم . نشانم مي دهند . عجب فريب آشکاري! عکس « صدام » را مي گويم که در حال زيارت مرقد امام حسين (ع) به
چاپ رسيده است !
-مژدگانا که گربه عابد شد !
در زير آن با خط خرچنگ قورباغه اي به سربازان ايران وعده و وعيد شکمي داده اند که در صورت تسليم شدن وسايل آسايش آنان را فراهم مي کنيم و آپارتمان و زن و زندگي در اختيار آنان قرار مي دهيم . خوراک و پوشاکشان مي دهيم و آنها رابه زيارت اماکن مقدسه مي بريم ! جداً مضحک است ! خنده بچه ها بي جهت نبود . صدام هر روز دامي تازه مي گسترد .
چيزي به ظهر نمانده . منطقه کمي آرام است . اين فرصت هاي طلايي کمتر پيش مي آيد . احدي و قلعه وند و سمندريان بلافاصله دست به کار مي شوند تا سنگر بغل دستي را بزرگ کنند وسقفي محکم بر آن بزنند تا از خطر خمپاره در امان بمانيم. من هم مي روم تا کمکشان باشم . احد مي گويد :« صلاح نيست بيش از اين تعداد بيرون باشيم . تو دستت هنوز خوب نشده ، برو توي سنگر ، ما خودمان انجام مي دهيم .« هنوز داخل سنگر نشده بودم که خمپاره آمد و در ميانشان به زمين نشست. با صداي مهيب انفجار و يا حسين احد ، از سنگر بيرون پريدم و هر دو علي را غرق به خون ديدم. با شکافتن سقف فلک ، بر بال ملائکه نشستند و به خدا پيوستند . باورم نمي شد . سمندريان به ديوار سنگر تکيه زده بود و قلعه وند نقش لبخند هميشگي بر لبش بود ! همان لبي که وقتي مي شکفت همه دشت به گل مي نشست . لحظاتي بعد آمبولانس آمد و آنان را با خود برد . آنها رفتند و ما مانديم . از يک سو بايد بمانيم و شهيد آينده شويم و از ديگر سو بايد شهيد شويم تا آينده بماند . هم بايد امروز شهيد شويم تا فردا بماند و هم بايد امروز بمانيم تا فردا شهيد نشود . عجب دردي ! چه مي شد اگر امروز شهيد مي شديم و فردا زنده مي شديم تا دوباره شهيد شويم ؟!
لختي مي انديشم . خدايا چه سرّي است که به هر کس سفارش مي کنم و مي سپارم تا در صورت وقوع پيشامدي دوربين و دفترم رابه پشت جبهه برده به تهران برساند ، آن عزيز يا مجروح مي شود و يا شهيد ؟! سمندريان و رحمان وند و جان محمدي و برادر متين و ...
خداوندا کي نوبت من خواهدرسيد ؟ عاقبت من و يادداشتهايم چه مي شود ؟ ترس از اينکه مطالب گم و گور شود آزارم مي دهد . از طرفي دوست دارم که شهيد شوم و با ياران بروم و از سويي مي خواهم يادداشتم را به تهران برسانم . اگر به ملکوت بروم ، يادداشت مي ماند و اگر نروم از قافله مي مانم . « عسي ان تکرهو شيئا و هو خير لکم و عسي ان تحبوا شيئا و هو کره لکم .»
« چه بسا از جيزي خوشتان نمي آيد ولي همان به صلاح شماست و چه بسا چيزي را خوش داريد که به زيان شماست .»
سمندريان رفت ، اما دفتر خاطرات و يادداشت هايش به يادگار مانده است ؛ و من با مطالب دلنشين او همنشين شده ، خلوت مي کنم . انگار خوداوست که در کنارم نشسته و مي خواند :
هو المستعان و به نستعين
زمين آبستن حادثه اي شگرف و زمان در انتظار طلوعي ديگر است خفاشان شب پرست مضطربانه انفجار عظيمي را در انتظارند . در دفتر تاريخ فصلي نوين گشوده خواهد شد . آخرين پايه هاي کاخ ستمگران به لرزه درافتاده و سقف بيداد رد حال ريزش است . شب رو به زوال است و صبح نزديک . مناديان نور کمر بر بسته ، تيغها به کف گرفته و عزم فتحي بزرگ نموده اند . سينه هاي ستبرشان صلابت کوهها رابه سخره گرفته ، پهن دشت زمين از استواري گامهايشان شرمگين ، خورشيد تابان در برابر رخسارشان سر افکنده و خروش رعد در مقابل غرش فريادشان به سکوت
نشسته است .طوفانهاي زميني در ازاي قيامشان سر در گريبان گشته اند .
اينجا کربلاست و اينان کهنداي هل من ناصر ينصرني مولايشان را لبيک گفته و به جبهه هاي نور روانه گشته اند ياران حسين اند و به انتظار عاشوراي زمان مي سوزند . اگر صاحب بصر باشي و به سيمايشان بنگري ، شوق ديدارمولايشان موج مي زند و بر زبانشان اين جمله جاريست که : « شب حمله شب ديدار مهدي است .»اينان براستي نقاب از دنياي دني ّ بر گرفته اند و از اين عروس هزار داماد روي تافته اند . خصم زبون ، چون روباهي مکار ، پاي را دايره تنگ خود بيرون نهاده و پنجه در پنجه شيران افکنده است . اما امروز نقطه عظيمي در تاريخ است و با ياري و نصرت الهي ، اين وارثان زمين بر مستکبرين زورمند و زر مدار شوريده اند و سيلي به گونه جهانخواران کوفته اند. فردا دست خدا زا آستين ياران خميني و پويندگان عشق حسيني برون خواهد آمد و صفحه اي ديگر بر صفحات زرنگار ايثار ، بر کتاب عشق ، افزوده خواهد گرديد . اينان که چنين پر صلابت در انتظار حمله ايستاده اند فردا آخرين شعر رهايي را خواهند سرود و سروده هاي فتح رادر گوش خصم زمزمه خواهند کرد دعاي امام بدرقه راهشان و دست نصرت الهي به همراهشان باد. انشاء الله
ساعت 5 بعد از ظهر سه شنبه بيست و سوم دي ماه ، تپه هاي قلاويزان.
دفتر خاطراتش را ورق مي زنم . در صفحه 40 نوشته است :
...خداوندا شيريني شهادت در راه خودت را به ذائقه اين بنده گناهکار و روسياهت نيز فروبريز ...
9 بهمن 1365
بار ديگر روز آمد و شب رفت که همانا شب رفتني است . زمين تن به خنکاي سحر گاهي سپرده
است که هميشه در فصل شکفتن شکوفه ها ، سپيده صبح ، اينچنين خنک و دل انگيز است . اين مظهري است ازآن صبح بزرگ و روح افزاي پيروزي .
بچه هاي اطلاعات _ عمليات در قلب دشمن نفوذ کرده اند . کوچکترين حرکت آنان را کنترل مي کنند و به فرمانده گزارش مي دهند . گويا امروز از حرکات و جابجايي ها پي برده اند که خصم خيال حمله دارد . فرمان آماده باش هم آمده است . از سنگر متلاشي شده ديروز سريع مي گذرم . ولي مگر خاطره ديروز از ياد رفتني است ؛ لبخند قلعه وند ، محبت سمندريان و عکس يادگاري سه رفيق شفيق را .
هنوز قلعه وند را مي بينم که همچنان در کارهاي خير از ديگران سبقت گرفته و در گوشه اي بدون خود نمايي مقدمات سفره را فراهم مي کند .
دو شب پيش سراغ خرج هاي آر پي جي را از او گرفتم و آدرسش را خواستم . بي آنکه آدرس را بگو يد ، از جا برخاست و در آن شب ظلماني بيرون رفت و دقايقي بعد با يک گوني آر پي جي و مهمات برگشت وقتي ابراز دلخوري کردم و شرمندگي ، مثل هميشه در جواب فقط خنديد و اين لبخند برايم درس بزرگي بود.
کمي جلوتر برادر امراللهي را مي بينم . دفتري در دست دارد و با عجله آدرس منزل بچه ها را يادداشت مي کند آدرس مرا هم مي گيرد به شرطي که بعداً آنها را به من هم بدهد. ولي همين که کارش به اتمام مي رسد مجروح شده و از دور خارج مي گردد ! آدرس ها هم مفقود الاثر .
کارتي بر روي زمين افتاده است . برميدارم، مال عراقي بيچاره اي است که قرباني اميال صدام و اربابان شده است .
هرچه به شب نزديک مي شويم آتش دشمن شديدتر مي شود ، گويي زلزله آمده است ! به علت باتلاقي بودن منطقه ، زمين مانند گهواره تکان مي خورد .
ساعت 3 نيمه شب است و آتش به اوج خود رسيده . بايد يش از اين هوشيار بود . با اينکه نوبت پست ما نيست ، مجبوريم بيدار بمانيم و مواظب اوضاع واحوال باشيم . سري به سنگر ديده باني مي زنيم . با برادر « باقرزاده » به آنجا مي رويم . سنگر کوچکي است . وقتي مي نشينيم ، سر از خاکريز بالا مي زند . بايد به صورت سجده نگهباني داد! چون تيرها بي وقفه به گوني سنگر مي خورد و ترکش ها هم بي اجازه وارد سنگر مي شوند .
به نوبت پشت خاکريز را بر انداز مي کنيم . چشم کار نمي کند . بر عکس هر شب ، منور کمتري به هوا مي رود . چهره همديگر را فقط در انعکاس نور رگبار گلوله هاي آتشين رسام مي بينيم .
عراقيها از شب وحشت دارند و معمولاً در روز حمله مي کنند و به اصطلاح « کلاسيک » وارد جنگ مي شوند. يکي دو بارهم به تقليد از عمليات شبانه ما ، بي گدار به آب زدند و شب آمدند که روزگارشان را چون شب سياه کرديم . حالا آنان صبح و ظهر و عصر و شب را در عمليات آبي و خاکي و هوايي آزمايش کرده ، اما هنوز به نتيجه مطلوبي نرسيده اند . يک بار هم به گفته چنداسير گشتي ، آخوند درباري شان گفته بود شما هم آيه و جعلنا ... رابخوانيد تا چشم ايراني ها شمارا نبيند . ما خوانديم اما ايراني ها ما را زودتر ديدند و اسيرمان کردند !
خلاصه، امروز آنان درمانده تر از هر روز ، آخرين پلتيکهايشان را به کار گرفته اند . بگذريم . چيزي به سپيدي صبح نمانده است . بايد وهش و حواس را ششدانگ جمع کرد و روبرو را پاييد .
وقت نماز رسيده . با پوتين و تجهيزات به صلو? مي نشينيم ! نماز بي سابقه اي اقامه مي شود.
نمازي پرالتهاب ، در زير رگبار سرخ تير هاي رسام و بارش بي امان ترکش ها . خدا مي داند ، شايد اين آخرين نماز باشد و شايد هم ...!
واقعاً مشکل است ! اما خداوند بزرگ ، مشکل گشاست و تنها ياد اوست که قلبمان را اميد و قوت مي بخشد . شب سختي را پشت سر گذاشته ايم . آتش ، کمي سبکتر شده و از منور دشمن هم خبري نيست و اين نشانه بارزي از آمدن آنهاست . ما هم از بس تاريکي را پاييديم ، چشمانمان از حدقه در آمد . با شنيدن صداي ناله تانکها ، ديگر شکي باقي نمي ماند .
يک بار ديگر آر پي جي را چک مي کنم و نارنجک ها را دم دست مي گذارم . يکي هم آماده پرتاب است در دستم ، براي نفوذ احتمالي گشتي ها . در همين هنگام با پرتاب يک منور خودي در ميان دشت ، خيل سربازان عراقي را مي بينيم که گوسفند وار ، آهسته و بي صدا به طرف ما مي آيند ! با ديدن آنها از سنگر بيرون مي پرم و با فرياد تکبير، بچه ها را خبر کرده از سنگر خارج مي کنم . بچه ها بلافا صله در جاهاي خود مستقر مي شوند . تا لحظاتي قبل خيال مي کردي در پشت خاکريز هاي ما از نيرو خبري نيست. همه جا ساکت و آرام بود ، آرامشي قبل از طوفان ، و اکنون که صدام پا روي دم شير نهاده ، همه برخاسته اند . درياي آرام به تلاطم افتاده و امواج خروشان به حرکت در امده است .
برو بياي عجيبي است ! فرمانده مي گويد : « تيرها را هدر ندهيد ، بگذاريد دشمن جلو بيايد .فقط آرپيجيزنها تانکهاي تير رس را امان ندهند . » آنقدر با طمأنينه سخن مي گويد و قدم مي زند که انگار اتفاقي نيفتاده . از خمپاره هايي که در کنارش منفجر مي شود بي تفاوت و بي اهميت گذر مي کند . مي گويد تا خدا نخواهد خراشي به صورتت نمي افتد . »
بچه ها شور و حال مخصوص به خودشان را دارند ، همان هاي و هوي و جنب و جوش و عشق و صفايي که تاکنون جبهه ها را گرم نگهداشته است . يکي مهمات مي آورد ، يکي مي خواند و ديگري سلاحش را امتحان مي کند و فرياد شادي بر مي آورد و سومي با سر نيزه محل امني را براي مهمات تازه رسيده اش حفر مي کند و چهارمي تانکها را نشان مي دهد و ارپيجي زن را به شليک تشويق مي کند . من هم آرپيجي را اماده شليک مي کنم. حالا حيدري هم به کمک من آمده و دسته دسته برايم خرج و موشک مي آورد و انبار مي کند .
با پرتاب اولين موشک آرپيجي ، صفوف بعثي ها از هم مي پاشد . آنان ديوانه وار به گوشه اي مي گريزند ولي تانکهايشان خاکريز هاي ما را نشانه رفته اند ، تا بلکه آرپيجي زنها را ازکار بيندازند . صداي مهيبي دارد ، گوش را از کار مي اندازد ، ولي قادر تيست طپش ايمان و عشق بچه ها را از کار بيندازد.افشاري و باقر زاده ده قدم آن طرفتر شليک مي کنند و عده اي هم سيارند ، به محض شليک جايشان را تغيير مي دهند و به اصطلاح رد گم مي کنند . با منهدم شدن اولين ماشين جنگي دشمن ف تانکها از حرکت مي ايستند و مردد مي مانند . حالا اين سبيل خوبي شده است براي تمرين و نشانه روي بچه ها که به نوبت خود را مي آزمايند :
- اين تن بميره ، بده يکي هم من بزنم . نيرو هاي بعثي که خيال مي کردند بر اثر گلوله باران شبانه روزي آنان نيروهاي ما از بين رفته اند و پشت و پشت خاکريز ها خبري نيست ، روي اين حساب واهي گستاخانه جلو مي آيند و بچه ها فشنگ ها را براي خوشامد گويي آماده نگه مي دارند . نزديک تر شده اند . سلاحهاي سبک و سنگين به کار مي افتد . آنچنان دماري از روزگارشان در مي آورند که ديگر نفس کشي بر جاي نمي ماند .
***
در حدود 3 ساعت از درگيري مي گذرد . تانکها ردحال سوختن و فرارند . آرپيجي زنهاي بندري با شجاعت تمام به آنان نزديک شده ، پس مانده ها را شکار مي کنند . آنقدر مشغول شده ايم که گرسنگي فراموش شده است . وقتي حيدري غذا را مي آورد يادم مي افتد که شکمي هم در کار است و بايد حقش را به جا آورد .
بچه هاي تدارکات فعال تر زا هميشه با « خشايار» مهمات مي آورند . خشايار نام يک نوع خودرو غنيمتي است که شبيه تانک است و در مسيرهاي باتلاقي در گل نمي ماند و مهمات و آذوقه حمل مي کند . اما اين بار به دليل نقص فني در کنار گوشمان خراب شده و مانده است ، آن هم در برابر شياري که در ديد و تيررس مستقيم تانکهاست . ديگر ماندن سلاح نيست . فوراً آنجا را ترک کرده و موضع را عوض مي کنيم . هنوز چندان دور نشده و فاصله نگرفته بوديم که خشايار مورد اصابت قرار گرفت . سوراخ شد ولي خوشبختانه مهماتش صدمه اي نديد .
دشمن براي باز پس گرفتن منطقه خود را به آب و آتش مي زند . بار ديگر نيروهاي تازه نفس را وارد ميدان کرده است و بچه ها بلافاصله آنان را به دنياي ديگر صادر مي کنند . در محور چپ « سه راهي شهادت » کار به درگيري تن به تن کشيده شده است . ياران خدا سر را به خدا سپرده اند و به قلب سپاه اهريمن زده اند . سر ودست مي دهند ، ولي تن به خواري و ذلت نمي دهند . اين را از مولايشان حسين آموخته اند ، هيهات من الذله.
در همين حال بلدزري غنيمتي ديده مي شود که با حداکثر سرعت به طرف دشمن مي رود ! خيلي عجيب است ! شايد اين حرکت در طول جنگ تحميلي بي سابقه بوده که فردي بلدزر را بردارد و به
سوي دشمن بگريزد ، شايد همتوسط يک اسير عراقي اين کار صورت گرفته باشد ! و شايد ...؟!
بلدزر يک راست به راهش ادامه مي دهد و مي رود . بالاخره با يک آرپي جي بلدزر به آتش کشيده شده ، متوقف مي مماند . بعد معلوم مي شود زماني که که بلدزر در حال زدن خاکريز بوده ، انفجاري صورت مي گيرد و موج ان راننده خودي را به پايين پرت کرده بي هوش مي کند ، و بلدزر که پدال گازش گير کرده بود بدون راننده به راهش ادامه مي دهد و به آن سوي خاکريز مي رود !
برادري خمپاره اندازش را به دوش گرفته و دوان دوان به سوي ما مي ايد . در کنارمان اطراق مي کند . خدا عاقبت ما را به خير کند ، همين که او شروع مي کند ، گراي اينجا را مي گيرند و هر چه آتش دارند بر سرمان نثار مي کنند ! به هر جهت کمک او ، تند وتيز بالاي خاکريز رفته با دوربيني که در گردن دارد نگاهي به آن دور مي کند و مي گويد : « اکبري ، يالا شروع کن ، الله اکبر . » و دوستش مي گويد :« خميني رهبر . م و اولين خمپاره را درلوله مي اندازد . ناخود اگاه گوشمان را مي گيريم . دو گلوله با فاصله به هوا مي روند ، ولي انگار سومي به هدف مي خورد و حالا :
_ دمت گرم به هدف خورد .بزن، بزن . يالا ، جانمي جان ، رفتند رو هوا ... بزن و ...
اکبري هم گلوله را يکي پس از ديگري هوا مي کند و همراه آن افراد دشمن هم يکي پس از ديگري به هوا مي روند . پس از پرتاب ده - پانزده خمپاره .... کمکش پايين مي پرد و مي گويد :
- اکبري ، بسه ديگه غلط کردند . يالّا بزن به چاک که اوضاع خطريه !
همين که آنها رفتند باران خمپاره و توپ مستقيم تانک بر سر ما باريد .
من هم گفتم : « حيدري بزن بريم که اوضاع خطريه . اينجا ماندن شهامت نيست .»
هواپيماها مثل زنبور بالاي سرمان در رفت و آمد ند. بيشتر ، مواضع توپخانه را بمباران مي کنند .
معلوم مي شود که اتش توپچي هاي ما خيلي کارساز و دقيق بوده و به جاي حساسشان زده اند. از طرفي خوراک خوبي براي پدافند و ضد هواييهاي ما شده اند . تا کنون هشت فروند را به زير کشيده اند .
« بهشتي » لحظاتي پيش ميگفت : « تا حالا هيچ دقت کرده اي ؟ وقتي بچه ها شهيد مي شوند به حالت سجده به ملاقات خدا مي روند! من هم دوست دارم که اين گونه بروم !»
سبحان الله ! اگر بگويم دقايقي بعد او را رد سجده ديدم باورتان مي شود ؟ باورش مشکل است ، اما باور کنيد ! خود او بود که به آرزويش رسيده بود . به محض انفجار ، پيراهن بادگيرش آتش گرفت . هر چند که بچه ها پتويي رويش انداخته و اتش را خاموش کردند ، ولي ترکش هاي سعادت بخش ، او را در هم فشردند و او در سجده خدايش را ملاقات کرد .
تا چشم کار مي کند ، دشت پشت خاکريز ، پر است از اجساد متلاشي شده و تانکهاي سوخته . تعدادي هم همچنان مي سوزند و دود مي کنند . از نيروهايشان خبري نيست . ديگر وجودي نمانده تا عرضص اندام بکند . فقط خرج آتش و بارش خمپاره را زياد کرده است تا تلفات بگيرد . حالا ديگر وقت ايستادن و تماشا کردن نسيت . بايد پناه گرفت و استراحت کرد .
همه در سنگر گروهي جمعشان جمع است و دمشان گرم . سر صحبت باز و سفره دل گشوده شده است . هر کدام چيزي مي گويند و خاطره اي تعريف مي کنند .
_ ديدي چکارشون کرديم ؟ چه بلايي سرشون آورديم ؟
تو عمرم اين قدر شليک نکرده بودم ... عجب صفايي داشت ! هر چي خشاب بود تموم کردم .
_ منم تو عمرم اين قدر نکشته بودم .
- فقط بديش اين بود که بچه هاي خوبي از پيشمون رفتند .
- اتفاقاً بديش اين بود که مات مونديم و لياقت نداشتيم که بريم .
- خبر نداري ديشب چه شانسي آورديم . حسن تو بگو _ حسن منوچهري ، خياط صلواتي گروه .
- نه ... خودت بگو .
ديشب منو حسن تو سنگر نشسته بوديم و گل مي گفتيم و گل مي شنفتيم ، که حسن واسه خود شيريني ، يواشکي ، ته منور دستي رو زد زمين و منور مثل فشفشه پريد رو هوا و خال آسمون شد . بعدش به من گفت : نيگا پسر چه نوري داره ! همين که پا شدم وسعت نورشو ببينم ، يهو ديده .... يا اباالفضل ... يه گله عراقي دارن پاورچين پاورچين ميان جلو . داد زدم : حسن ، عراقيها ... جاتون خالي . بلافاصله دست به اسلحه شديم و رگبار مسلسل رو خالي کرديم روشون و دروشون کرديم . اگه بگي يکيشون زنده موند ، نموند .
-... تو نميري عجب شانسي آوردي ، برو صدقه بده .
- تو آخرش بي خودي سرتو به باد مي دي .
- نه جون حسين ، ديگه عهد کردم سر پست و نگهباني حواسم جمع باشه .
آتش دشمن همچنان مي باريد و ترکش ها آنچنان به پرواز در آمده بودند که انگار جلوي کندوي زنبور ايستاده اي ! اصلاً صلاح نبود که حتي دو نفري به سنگر روباز ديده باني بروند. آنقدر خطري بود که براي خارج شدن ، بچه ها شهادتين مي خواندند . نوبت « اصغر» شده است . بايد به سنگر برود ، اما دودل است ، هم دلهره دارد ، هم مي خندد . سر را کمي بيرون مي برد ، ترکش از بيخ گوشش رد مي شود ، واو بلافاصله به شوخي صليبي روي سينه مي کشد. بچه ها مني خندند .
کمي مکث مي کند ، ولي فايده ندارد ، بايد برود . ديگر بيش از اين تأخير جايز نيست ، دشمن همين را مي خواهد . معمولاً او خط آتش درست مي کند و بعد زير اين آتش خود جلو مي آيد . با يک صلوات ، اصغر را به بيرون هل مي ددهيم و او مثل قشنگ از لوله سوله خارج شده با يک جهش تند و تيز روي خاکريز مي رود . با هم صدايش مي زنيم : « زنده اي ؟ » و صدا خفيفي از لابلاي انفجارها مي ايد که : « فعلاً آره » .
اورفت و ما خودمان را با خاطره ها سرگرم کرديم . گاهي انفجار روي سنگر اجتماعي ، خاک ها را بر سرمان مي ريخت و براي لحظه اي سموت حاکم مي شد و در چشم هم زل مي زديم .
حرفها داشت به جاهاي خوب خوب مي رسيد و هر لحظه شيرين تر مي شد که اصغر با پوتين گلي خودش را به داخل سنگر پرت کرد . شانس آورده بود. ترکش شلوارش را سوراخ کرده بود ، حالا نوبت من بود ، بايد مي رفتم نگهباني ، هرچند که ظاهراً به روي خود نمي آورم ولي طپش قلبم تند تر شده است . دست خودم نيست . آخر هر کس رفته از ترکش بي نصيب نمانده است . چاره چيست ؟ بايد بروم . اگر کمي مکث کنم با سلام و صلوات بيرونم مي کنند ! بهتر است به زبان خوش بروم ! اگر لحظه اي سستي بکني بلايي که نزديک بود بر سر حسن بيايد به سراغت مي آيد . از قديم گفته اند : « يک لحظه غفلت يک عمر پشيماني » .
بدون معطلي سلاح را مسلح کرده بيرون مي پرم . ولي دقايقي نگذشته بود که برگشتم . چه برگشتني ! دستم به سينهام دوخته شده ! ترکش به بازويم خورده و در کنار قلبم خانه کرده است .
بچه ها کمک مي کنند و زخم رامي بندند . آنها نگران من بودند و من نگران دوربينم ! دوربين رادر سنگر ديده باني جا گذاشته بودم . تا انجا 20 متري فاصله بود . از حيدري خواهش کردم برود و آن
را برايم بياورد . او بي درنگ تند وتيز بيرون رفت و دقايقي بعد نفس زنان با دور بين باز گشت . دفتر و حلقه فيلمها را هم در کيسه ماسک گذاشتند و به گردنم آنداختند . منتظر آمبولانس ماندن بي فايذه بود ، به زحمت بلند شدم و پس از خداحافظي به طرف اورژانس به راه افتادم . هنوز چند قدمي نرفته بودم که آمبولانس سر رسيد . با مجروحي ديگر همراه شدم و سريع به اورژانس لب خط رفتيم . امدادگر جواني مشغول مداواي جراحت دست يک رزمنده بود . همکارش سر مجروحي ديگر را پانسمان مي کرد . چند نفري هم سرپايي معالجه مي شدند .
در ميان بچه ها دو مجروح سياه سوخته را مي بينم که قيافه شان به آدميزاد نمي خورد !؟
.... درست حدس زده بودم ، آنها دو بعثي روسياه و اسير بودند . يعرف المجرمون بسيماهم .... قيافه درهم و گرفته شان از دور داد مي زند که از ما نيستند .
اورژانس ، چند قدم پايين تر از « سه راهي شهادت » قرار گرفته است . صداي بمباران لحظه اي قطع نمي شود . منتظر امبولانس مي مانيم تا به پشت جبهه برويم . اين بار خيلي دير کرده اسست . نکند خداي نکرده بلايي بر سرش آمده باشد؟ آخر گذشتن از سه راه شهادت کار ساده اي نيست . امدادگر پر تلاش مشغول مداواي مجروح عراقي شده است .
صداي بوق پي در پي امبولانس ها بلند مي شود :
- برادرها هر چه زودتر سوار شن ، عجله کنيد!
پس از اينکه دومجروح را با برانکارد در آن قرار دادند من و بقيه هم سوار شديم ، هنوز درست جابجا نشده بوديم که مجرح وخيم الحالي را آوردند . قرعه به نام من افتاد که پياده شوم و او سوار شود . بلافاصله پايين آمدم تا با سرويس بعدي عازم شوم .
استارت زده شد و ماشين با شتاب در ميان هاله اي از گرد و غباردور شد .
هنوز صدمتري نرفته بود که توپ دور برد بعثي ها آمبولانس را به هوا فرستاد . واقعه دلخراشي بود ! پس از دقايقي آنان را با دست و پاي شکسته و بدنهاي پاره پاره به اورژانس برگرداندند. فضا آکنده از بوي خون ، نفرت و خشم شده است . وحشت سراپاي دو اسير را فرا گرفته ، لرزش محسوسي به جانشان افتاده است . از چشمانشان تضرع و التماس مي بارد . مي پندارند که با وقوع اين حادثه ، ديگر زنده نخواهند ماند . اما ناباورانه مي بينند کوچکترين توهين و اهانتي به آنان نمي شود . امدادگر در حال بستن پاي يکي از مجروحين آمبولانس است . براي اينکه به او دلداري بدهدمي گويد : « طوري نيست سطحي است . » مجروح در جواب مي گويد : « نيازي به دلداري نيست . من مي دانم پايم قلم شده است . آخر خودم پايم را به دست گرفتم و آوردم ....خدايا راضي هستم به رضاي تو... يا حسين زهرا (س) . »
مي خواهم از اين حادثه هاي فراموش نشدني عکس بگيرم اما نمي شود . دستم بالانمي آيد . حالا نه مي توانم بنويسم و نه عکس بگيرم ، از اين پس بايد حوادث را به پرونده ذهن سپرد البته اگر موجي نشده باشم ! پهلويم به شدت درد مي کند ، نفس به سختي بالا مي آيد . هواپيماها مرتب جلوي اورژانس را بمباران مي کنند . چندي نمي گذرد که آمبولانس بعدي سر مي رسد . ماشيني بي در و پيکر و شيشه با بدنه اي سوراخ شده .
همه فشرده در آن جاي مي گيريم . با شتاب حرکت مي کند . سه راه شهادت را پشت سر مي گذاريم . وقتي که شما بداني که اين جاده درميان باتلاق و برکه و درياچه قرار گرفته و لوله تانکها و توپهاي دشمن بر روي آن جاده قفل شده است ، ان وقتناخودآگاه سرت را خم مي کني تا توپ مستقيم به
سرت نخورد ، باانفجار آمبولانس قبلي حسابش را بکن که در يان لحظات چه بر ما گذشت ؟
جاده لغزنده و پر دست انداز است . راننده کم حرف و پر تحرک ماشين را چون پر کاهي به اين سو و آنسو هدايت مي کند و از روي دست انداز ها ي عظيم و خطرناک پروازش مي دهد . عجب ايماني ! عجب دست فرماني ! خدا قوتش بدهد.
.هر بار که ماشين با آن سرعت سرسام اور داخل دست انداز مي افتد ، قلب ما هم مدتي از کار مي ايستد و نفس کشيدنرا فراموش مي کنيم ! چاره چيست ؟ اگر يک لحظه تامل و وقفه بيفتد و حرکت آهسته تر شود ، آن وقت دفتر عمر هم بسته شده و به قول معروف نه از تاک نشان مي ماند و نه از تاک نشان. از هر کجا که مي گذشت بلافاصله همان نقطه کوبيده مي شد . در اين معرکه ، جا خالي هاي به موقع و حساب شده اش معرکه بود .
مجروحي بر روي برانکارد کف آمبولانس دراز کشيده بود و همه فشارها بر او وارد مي آمد. طاقتش طاق شد و گفت: « نمي شه يه خورده آهسته تر بري برادر» . راننده که به جاده خيره شده بود ، با مهرباني جواب داد : « من مخلص همه شما هستم ، ولي در اينجا اصلاً صلاح نيست که پا را از روي گاز بردارم ». در همين موقع متوجه شدم کنترل ماشين از دست در رفته و به چپ و راست مي رود . راننده به سختي مهازش مي کند . به طور حتم اتفاقي افتاده است . مي خواهم بپرسم ، اما حرف زدن با راننده که چهار چشمي ، هوا و زمين و چپ و راست را برانداز مي کند و مي گازد صلاح نيست . همه دردها فراموش شده ، نفس کسي در نمي آيد . زير لب دعا مي خوانيم . وقتي کنار درياچه متوقف مي شود ، تازه مي فهميم که لاستيک عقب آمبولانس در اثر اصابت ترکش سوراخ و پنچر شده و مقدار زيادي از راه را با رينگ آمده است . الله اکبر !
در همين لحظه سر و کله چند فروند هواپيماي دشمن پيدا مي شود . تا رفتن آنها روي زمين دراز کش مي شويم . کمي بعد سوار بر قايق شده نفس راحتي مي کشيم . ما مي رويم و راننده مي ماند تا به خط بر گردد و مجروحين بعدي را دريابد . ما به آب مي زنيم و او به آتش .
قايقران با يک حرکت سريع قايق رابه حرکت در آورده به سوي ساحل نجات مي راند . آ ب خنکي که از کناره هاي قايق بر سرو صورت مي پاشد ، آرامش خاتصي به جان مي بخشد . راحتي بعد از سختي چه لذت بخش است . آبي که پشت سر قايق مي شکند و چين مي خورد چه زيباست ! درست مثل چين خوردگي پيشاني جان محمدي به هنگام مبارزه .
دقايقي بعد خود را در ميان موانع عظيمي از حلقه هاي سيم خار دار مي بينم . نه يک رديف نه دو رديف ، شايد هرچه سيم در عراق و کويت و عربستان و اردن بوده به درياچه ماهي دريخته اند . آنقدر که ديگر راهي براي عبور ماهي ها هم نمانده است . کار رزمندگان خط شکن ما در شب حمله که با رشادت و درايتي وصف ناپذير آنها را پاره کرده اند بي نظير بوده است . از همان معبر پيروزي عبور مي کنيم .
در طول مسير ، « هاور کرافت » هاي دشمن را مي بينيم که منهدم و سرنگون گشته اند و اکنون بر بالاي آنها پرچم جمهوري اسلامي به علامت پيروزي در اهتزاز است .
قايقهاي زيادي در رفت و امدند. جوان قوي هيکلي که قايقش رابا مهارت از کنارمان رد مي کند ، مي گويد :
« خسته نباشيد ، خدا قوت . » قايقران ما جواب مي دهد : « خداحافظ امام ، التماس دعا . » و خوشحال دور مي شود .
با دو کلمه حرف نيرو مي گيرند ، شارژ مي شوند . همه کارهايشان عجيب است . شايد هنوز براي دنيا زود باشد بفهمد که وقتي مادر يکمي از رزمندگان _ شکري _ موافقت نمي کند که پسرش به جبهه بيايد ، در شبي که مادر خسته در بستر خوابيده است ، انگشت سبابه او را در جوهر استامپ مي برد و ورقه را به امضاي او مي رساند ! و همو که به هنگام اعزام ، مادرش آمده بود تا او را از اتوبوس پايين بکشد و به خانه ببرد ، آيه مبارکه و جعلنا ... را خوانده بود تا از چشم مادر پنهان بماند ! و هم شاگرديش ! گوسفندي نذر مي کند تا به جبهه بيايد !
ما اينها را داريم و صدام مينها را ، ما ايمان و او ريگان ....
قايق به مقصد رسيده و من هنوز در حال و هواي خود سير مي کنم . توسط برادري به بيمارستان صحرايي « امام حسين (ع) » راهنمايي شده و از آنجا راهي بيمارستان شهيد بقايي مي شويم . دم و دستگاه مفصيل در اينجا چيده شده است .
در هر منزلي که متوقف مي شويم ، پزشکان و پرستاران ، اين « فرشتگان » نجات پروانه وار به گرد مجروحين مي چرخند و آنان را مداوا مي کنند . گروه انصار هم که بچه هاي پاک و مخلصي هستند مدام مجروحين را جابجا کرده و به پزشکان کمک مي کنند . دور بينم را تحويل تعاون مي دهم اما دفتر و حلقه فيلمها را عليرغم اصرار آنان نزد خود نگه مي دارم . مي خواهم هر طور شده آنها را با خود ببرم و هر چه زودتر به چاپ برسانم .
برادري مي پرسد :« مگر در اين دفتر چيست ؟ » مي گويم : « خاطره » مي گويد : « اتفاقاً من هم خاطره مي نويسم . » مي پرسم : « چگونه ؟» مي گويد :« هر کاري مي کنم مي نويسم . » مي گويم : « سعي کن کار هاي ديگران را هم بنويسي.»
مقداري با هم گپ مي زنيم و سپس بعد از معاينه و برداشتن عکس سينه ، خداحافظي کرده از هم جدا مي شويم . او مي رود تا از اين پس زندگي بچه ها و ايثارشان را به قلم بکشد و من مي روم تا قصه تازه اي از زندگي را روايت کنم و بگويم چگونه شد که ستارگان ، دير طلوع کردند و زود غروب .
راوي:محمد حسين قدمي
گزارش مرتبط:
جشن حنابندان/بخش پنجم