کليد بغداد دردستان پيچک

کد خبر: ۱۲۸۵۰۲
تاریخ انتشار: ۲۵ مهر ۱۳۹۰ - ۱۱:۱۳ - 17October 2011

 

 

از روز يکم دي ماه سال 1359، به حکم سردار شهيد «محمد بروجردي»، مسئوليت فرماندهي عمليات ستاد غرب سپاه منطقه 7 کشوري به غلام علي پيچک محل شد. در آن برهه، او با وضعيت بغرنجي درگير بود، يعني به عهده داشتن مسئوليت هدايت نيروها در جبهه اي با وسعت زياد و بدون هيچ پستوانه دولتي؛ چرا که سپاه در جبهه غرب از طرف «بني صدر» تحريم شده بود و کمتر امکانات دولتي و تجهيزات لجستيکي به رزمندگان حاضر در آن جا را ارائه مي داد.
با اين حال، پيچک دلسرد نشد و به يمن تدبير و جاذبه معنوي خود توانست به اوضاع آشفته خطوط دفاعي سر و ساماني بدهد. توجه دقيق به وضعيت محورهاي عملياتي، دغدغه تسکين احساسات و عواطف جريحه دار شده نيروهاي برآشفته از کارشکني هاي بني صدر و اطرافيان وي و تقدير از زحمات توان فرساي اين رزمندگان نيز، از خصوصيات شاخص پيچک بود.
حسين همداني، فرمانده وقت نيروهاي اعزامي سپاه همدان؛ مستقر در جبهه مياني سرپل ذهاب طي ماه هاي آغازين جنگ، در اين مورد مي گويد:
... از آنجا که از بدو غائله تجزيه طلبي ضد انقلابيون در کردستان ما با نوع بينش خشن و عملکرد افراطي آقاي «عباس آقازماني» ـ معروف به ابوشريف ـ و اطرافيان ايشان مخالف بوديم و حتي در مناطق کردنشين غرب کشور با آن ها درگيري داشتيم، طبيعي بود که در آن ماه هاي اول شروع جنگ تحميلي، بين بچه رزمنده هاي همداني حاضر در جبهه غرب، نسبت به طيف ابوشريف و حتي بچه هاي اعزامي از سپاه تهران به منطقه، نوعي ذهنيت سلبي و مبتني بر دافعه وجود داشته باشد. به اصطلاح رايج در اين روزها، گارد ذهني ما نسبت به آن ها، کاملا بسته بود.
خب، غلام علي پيچک هم که از تهران به منطقه غرب آمده بد، مي گفتند ابوشريف هم خيلي با او گرم مي گيرد، لذا آن ذهنيت قبلي بچه ها، به نوعي پيشداوري منفي نسبت به پيچک تسري پيدا کرد. منتها پيچک خيلي بزرگوارانه با جوّ ذهني موجود در بين بچه ها برخورد کرد. اولا از همان بدو گرفتن مسئوليت عمليات غرب سپاه، نسبت به بچه هاي ما تواضع مؤمنانه اي از خودش نشان داد. با آن که فرمانده عمليات سپاه غرب کشور بود و طبعا ما بايستي به ديدار او مي رفتيم، ايشان در همان روزهاي اول تصدّي اين مسئوليت، بلند شد و آمد به شهرک المهدي(عج)، به ديدار ما بچه هاي سپاه همدان. در جمع بچه ها حاضر شد و خيلي دقيق و حساب شده از خدمات و زحمات بچه هاي سپاه همدان ياد کرد.
مشخص بود از همان آغاز تصدي فرماندهي عمليات غرب، آقاي بروجردي او را نسبت به موقعيت حساس جبهه مياني سرپل ذهاب و مرارت هايي که بچه هاي سپاه همدان براي تثبيت خط دفاعي آن جا متحمل شده بودند، توجيه کرده بود. آخر آقاي بروجردي بالشخصه علاقه عجيبي نسبت به بچه هاي سپاه همدان داشت. به خاطر دارم که آن روز، «پيچک» در جمع برادرهاي رزمنده ما با لحني پرشور و تواضعي چشمگير از زحمات بچه ها در جبهه سرپل ذهاب تقدير و تشکر کرد و در ادامه صحبت هايش گفت: «برادرهاي عزيزم! بنده به زيارتتان آمدم تا ببينم شما چه کم و کسري هايي داريد؟ از مسئولين چه مي خواهيد؟ من از تمام مشقت هاي شما باخبرم. خوب مي دانم از روز اول جنگ تا به اين لحظه چقدر سختي کشيديد تا اين خط دفاعي را حفظ کنيد. الان هم در حضورتان توفيق حضور پيدا کرده ام، تقاضاي من از شما اين است که با بنده در حکم يک برادر کوچک و حقيرتان برخورد کنيد. به خدا قسم من دنبال اين مسئوليت نبودم، بلکه از رده هاي بالا آن را به عنوان وظيفه شرعي به بنده محول کردند.
همين حالا هم اگر شما به هر عذري مايل به همکاري با من نباشيد، خدا گواه است هيچ مساله اي نيست. صرفا بدانيد که وظيفه عمده من خدمت رساني به شما عزيزان و پشتيباني هر چه بهتر جبهه شما، براي زمينه سازي عمليات بزرگي است که به حول و قوه الهي قرار است در غرب انجام بدهيم.»
منظور پيچک از «عمليات بزرگ در غرب»، نبرد دوم بازي دراز بود که چهار ماه بعد در ارديبهشت ماه سال 1360 اجرا شد. خلاصه پيچک از همان اولين برخوردش با نيروهاي ما در زمستان سال 1359، واقعا قلوب همه بچه ها را با آن تواضع و خلوص مثال زدني، به خودش جلب کرد. در آن روزهاي سخت و پر از مرارت ماه هاي اول جنگ، در ساير مسئولين بالا دستي آن دوره، کمتر مثل و ماننده داشت.
مدام از محورها و مناطق عملياتي بازديد مي کرد. مي آمد سنگر به سنگر، پاي صحبت بچه ها مي نشست. با همه سعه صدري که از پيشنهادهاي شان استقبال مي کرد، پذيراي انتقادهاي شان هم بود. بعد هم مسايل مطرح شده توسط بچه ها را سريع جمع بندي مي کرد و بدون فوت وقت، شخصا دنبال حل و فصل آن ها مي رفت.

 

alt


به عنوان مثال، يادم هست که در سه ماه اول جنگ و قبل از آمدن پيچک، يک پست دژباني توسط سپاه غرب در «اسلام آباد»، احداث شده بود که مسئولين اين دژباني، بعضا در برخورد با کاروان هاي حامل کمک هاي مردمي استان همدان به جبهه سرپل ذهاب، سخت گيري هاي بي موردي اعمال مي کردند. عناصر اين دژباني، خوروهاي حامل کمک هاي اهدايي را به اسم کنترل، مجبور مي کردند بروند به «پادگان ابوذر» و بارهاي شان  را در آنجا تخليه کنند. به محض اين که پيچک از اين قضيه مطلع شد، طي يک دستورالعمل اکيد کتبي به مسئولين آن دژباني نوشت:
بسمه تعالي
برادران دژباني سپاه غرب
بدين وسيله ابلاغ مي شود از لحظه صدور اين دستورالعمل، تردد کليه اشخاص و خودروهايي که داراي حکم ماموريت از سپاه استان همدان مي باشند، در منطقه کاملا آزاد و بلامانع است و به هيچ وجه عنوان، نيازي به کنترل يا اعزام آن ها به پادگان ابوذر نيست.
اجرکم عندالله
عمليات غرب ـ پيچک

بعد از صدور دستور پيچک، ديگر ما با عناصر آن پست دژباني مشکل پيدا نکرديم و روند کمک رساني مردم استان همدان به بچه هاي شان در جبهه مياني سرپل ذهاب، به سهولت انجام مي شد.
نمونه ديگري از مساعدت هاي بسيار موثر برادر عزيزمان «غلام علي پيچک» نسبت به بچه رزمنده هاي همداني جبهه مياني سرپل ذهاب، در رابطه با رفع معضل اسکان آن ها در پادگان ابوذر بود. تا قبل از تصدي مسئوليت عمليات غرب توسط پيچک، در آن پادگان يک محل بسيار کوچک و محقري را به عنوان عقبه در اختيار ما گذاشته بودند. طوري که بيتوته نيروها در آن جا خيلي دشوار بود. پيچک که آمد، دستور داد يک بلوک کامل از ساختمان هاي پادگان ابوذر را در اختيارمان بگذارند. در نتيجه، کل نيروهاي فرسوده و خسته عملياتي ما، براي استراحت موقت و تجديد قوا، از سرپل ذهاب به عقبه ما در آن بلوک ساختماني پادگان ابوذر مي رفتند و مشکل بي جا و مکاني بچه ها، با عنايت و اقدام ضربتي پيچک رفع شد. از حُسن خلق و انسانيت پيچک هر چه بگويم، کم است. برخوردهايش با آدم ها عالي بود.از اواخر اسفند 59 تا اوايل تير 1360 که به دستور «حاج محمود شهبازي» فرمانده سپاه استان همدان، مجبور شدم در همدان بمان، ديگر پيچک را نديده بودم. وقتي در آغاز تابستان سال60 دوباره به جبهه سرپل ذهاب برگشتم، از بچه هاي خودمان در آن جا شنيدم پيچک اکثر شب ها به شهرک المهدي(عج) مي آمد، شب را پيش بچه رزمنده هاي همداني بيتوته مي کرد. خيلي با آن ها گرم مي گرفت و مي گفت و مي خنديد. عجيب آقا صفت و مرد بود.
به همين ترتيب، هم به آن ذهنيت قبلي ما غلبه کرد و هم با بچه ها صميمي شد. ديگر خوب مي دانستيم که پيچک ما، از خودمان است و هيچ سنخيت و تجانسي با امثال ابوشريف ندارد.»

************

کليد «بغداد» را به او خواهم داد
«24 ساعت قبل از عمليات دوم «بازي دراز»، ستاد کرمانشاه با انجام عمليات مخالفت کرد سرهنگ عطاريان و ابوشريف هر دو خودشان را کشيدند کنار و پيچک اين وسط تنها ماند. اول کمي دو دل بود که آيا عمليات بکند يا نه. ولي اشتياق بچه ها و زحماتي که کشيده بودند را ديد، سريع به کرمانشاه زنگ زد و گفت: ما عمليات را انجام مي دهيم. حالا شما مي خواهيد ما را تدارک بکنيد، مي خواهيد نکنيد. هيچ تاثيري در تصميم گيري ما ندارد. ما نه يک بار بلکه سه بار استخاره کرديم و به پيروزي در اين عمليات اطمينان داريم. در هر شرايطي اين عمليات را انجام مي دهيم. از آن طرف هم صدام رجز مي خواند و مي گفت: هرکس بازي دراز را از چنگ من درآورد من کليد «بغداد» را به او خواهم داد.»
***


«يک روز که در پادگان ابوذر، پيچک مطابق معمول آماده مي شد تا براي سرکشي به خط مقدم برود، حين حرکتش به او گفتم: برادر پيچک، اجازه دارم مطلبي را با شما درميان بگذارم؟ با همان لبخند زيباي خودش گفت: در خدمتيم، بفرماييد. گفتم: من يک مقدار نگران شما هستم. حالا که داريد به خط مي رويد، پيشنهاد مي کنم کمي مواظب خودتان باشيد. کمي سگرمه هايش در هم رفت و گفت: ببين برادر، نه تير آدم را مي کشد، نه ترکش، نه بعثي آدم را مي کشد، نه ضد انقلاب، تنها خدا است که قبض روح اولاد آدم به دست اوست. با اين اوصاف، دليلي براي نگراني باقي نمي ماند. پس شما هم بي دليل، نگران نباشيد.
اين را که گفت، دوباره لبخند زد و سوار ماشين شد و رفت.»

آن سه مرد/گلعلي بابايي
 

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار