شهيد سيدحسين علمالهدي همان دانشجوي پيرو خط امامي است که عاقلانه فکر و عاشقانه عمل کرد. در سالروز شهادت اين علمدار غريب جبهههاي هويزه پاي سخنان زهره و خديجه علمالهدي خواهران اين شهيد نشستيم. مشروح اين گفتوگو را در ادامه بخوانيد:
* پدرم و امام (ره) دوستاني صميمي بودند
پدرم و امام (ره) دوستاني صميمي بودند و با اينکه هم سن بودند ولي پدرم به امام عشق ميورزيد. بعد از دستگيري امام، پدر به مادرم گفت "زيارت جامعه را دست بگيريد و براي آزادي امام ختم صلوات کنيد". قرار شد پنج شنبهها صبح که پدرم وقت بيشتري داشتند و طلبهاي به منزل نميآمد اين برنامه را داشته باشيم. اين خبر بين متدينين اهواز پخش شد.
پنج شنبهها مدت زيادي طول نميکشيد که همه اتاقها و حياط پر از مردم ميشد و ختم 14000صلوات در عرض يک ربع ساعت تمام ميشد. بعد از آن زيارت جامعه کبيره شروع ميشد. البته هنوز هم اين برنامه را در مسجد محلمان براي سلامتي رهبري داريم. البته ساواک خيلي اذيت ميکرد و هر وقت که از خانه بيرون ميآمديم ميديديم دو نفر ساواکي خانه را زير نظر دارند . اتفاقا همسايه روبرويي هم پاسبان بود و چه بچههاي بدي داشت، لات و بي سرو پا ولي با همه اين شرايط ما کار خودمان را ميکرديم.
*ساواکي گفته بود "همه فتنهها از اين خانه بيرون ميآيد"
به خاطرم مي آيد قبل از انقلاب که روي پشت بامها الله اکبر ميگفتند، مأموري آمده بود جلوي در خانه و خواهرم در را باز کرده بودند. مأمور گفته بود شبها صداي الله اکبر ميآيد. خواهرم هم جواب داده بود "مگر هر صدايي ميآيد يعني از خانه ماست؟" ساواکي هم گفته بود "در اين شهر همه فتنهها از اين خانه بيرون ميآيد.
ما دخترها وقتي کلاس ششم را تمام کرديم، پدرم گفت "چون معلم کلاسهاي بالاتر مرد هستند و با چادر هم اجازه نميدهند به مدرسه برويد، لزومي ندارد ادامه تحصيل دهيد ولي هر هنري را که علاقه داشته باشيد مي توانيد شروع کنيد و به پايان برسانيد. اتفاقا تعدادمان هم زياد بود و مادر خياطي بلد نبودند به خاطر همين همه رفتيم کلاس خياطي. البته بعد از انقلاب که مدارس شبانه شروع به کار کردند، پدرم گفت حالا تا هر مقطعي که مايل باشيد ميتوانيد ادامه تحصيل دهيد و مانعي نيست.
*ماجراي خواندن آيات جهاد و تشکيل پرونده در ساواک
برادرهايم تقريباً 8 ساله بودند که در مسجد بابا، شبهاي قدر دعاي جوشن کبير ميخواندند؛ آن هم با صداي بلند و صحيح. يادم هست که حتي بزرگترها بدون غلط نميخواندند ولي بچهها چون از کودکي به مکتب رفته بودند و مرحوم پدرم خيلي آنها را تشويق ميکرد، قرآن و دعاها را خيلي خوب ميخواندند. با اينکه خانواده ما ضد دولتي بود ولي هر موقع ميخواستند مکاني را افتتاح کنند، ميآمدند جلوي در و ميخواستند که برادرهايم براي خواندن قران بروند. آن موقع کمتر کسي بود که قرآن را بلد باشد.
نزديک پادگان براي لشگر 92 زرهي اهواز مسجد اميرالمومنين(ع) که مسجد بزرگ و زيبايي بود را ساخته بودند و حسين را براي قرائت قرآن مراسم افتتاحيه دعوت کرده بودند. حسين آن موقع 12 سالش بود. وقتي درجه دارهاي ارتش وارد شده بودند همه به احترام آنها برخاسته بودند، بجز حسين که سرش را با ورق زدن قرآن گرم کرده بود که بگويد حواسم نيست. وقتي هم که ميخواسته قرآن بخواند، آياتي را که از قبل گفته بودند را نخوانده و آيات جهاد را خوانده بود.
اين رفتارش موجب شد که از همان سنين در ساواک برايش پروند تشکيل شود. به اسم سيرک مصري، رقاصهها را آورده بودند و در حياط مدرسهاي! در خيابان مولوي اهواز اسکان داده بودند. در اين سيرک در عين اينکه کارهاي شعبده بازي و غيره را انجام ميدادند، مي خواستند با اين زنان فساد را هم در شهر رواج دهند. يعني همانطور که الان به وسيله ماهوارهها بي بند و باري را تبليغ ميکنند، آن روزها از سيرک و زنان لخت در شهرهاي دور افتاده استفاده ميکردند. در زمان شاه اين برنامها معمول بود و کاوارههاي اهواز و خرمشهر معروف بودند. حسين تصميم گرفت سيرک را آتش بزند و همين کار راه هم کرد. بساطشان از اهواز جمع شد.
* ساواک روي قالبهاي يخ حسين را کتک ميزد
حسين ميگفت "دفعه اول که دستگير شدم در کلانتري3 چهار قالب بزرگ يخ گذاشته بودند وسط حياط و مرا خواباندند روي آن يخها و باتومي هم از زير يخها در آوردند و شروع به زدن کردند. وقتي از زندان برگشت ديگر ما پاي حسين را بدون جوراب نديديم. يک روز محمد خواهر زادهام که 12 ساله بود آمده بود گفته بود: دايي حسين تمام پايش زخم است. سال 53 ساواک حسين را دستگير کرد. شکنجهاش داده بود ولي با اينکه 16سال بيشتر نداشت، حرفي نزده بود. ساواک از مردم خوزستان و اهواز ميترسيد و بعد از 2 ماه حسين را آزاد کردند. تا پيروزي انقلاب 6 - 7 مرتبه ديگر حسين را دستگير کردند ولي چون به سن قانوني نرسيده بود نميتوانستند اعدامش کنند ولي بار آخر ساواک حکم اعدامش را داده بود که مصادف شد به شلوغي زندانها و تقريبا يک هفته مانده به ورود امام حسين آزاد شد.
*در زيرزمين خانه اسلحه ميبردند و اعلاميه چاپ ميکردند
آن موقع به ما اجازه نميدادند از کارها و فعاليتهايشان با خبر شويم. در همان خانهاي که زير نظر ساواک بود فعاليتهاي خطرناکي انجام ميدادند. در زيرزمين خانه اسلحه ميبردند و اعلاميه چاپ ميکردند. من بعد از ازدواج به کيانپارس رفته بودم که کمي از مرکز شهر دور بود. يک روز حسين آمد و تمام نوارهاي دکتر شريعتي، استاد مطهري، دکتر بهشتي و اعلاميههاي حضرت امام را در باغچه خانه ما مخفي کرد. کار خدا بود که يکي دو روز بعدش ساواکيها ريخته بودند خانه پدريام ولي موردي پيدا نکرده بودند. اگر اين نوارها و اعلاميهها را ميافتند اعدامش حتمي بود.
* چون در ساواک پرونده داشت اولين بار در کنکور نگذاشتند شرکت کند
حسين سال سوم دبيرستان بود که به زندان ساواک رفت و چون در ساواک پرونده داشت اولين بار در کنکور راهش ندادند و همه نمراتش را از سيزده بيشتر نداده بودند. مثلاً ميگفت "اي خدا نشناسها اين درس را من هجده ميشدم، سيزده دادهاند"!! سال بعد، حسين ضمن کارهاي مخفيانهاي که با دوستانش انجام ميدادند، مطالعه زيادي هم براي کنکور داشت. يک اتاق کوچکي داشت که يک حصير در آن پهن بود و يک بالش و چراغ مطالعه. حتي ملحفهاي هم روي اين حصير نميانداخت. در همه اين دنيا، اينها وسايل شخصي حسين بودند به همراه تعداد کمي کتاب، نهج البلاغه و دست نوشتههايش. در مدت اين يک سال آنقدر نهجالبلاغه را خوانده بود که حفظ شده بود.
بالاخره موفق شد در کنکور قبول شود. از قبولياش در کنکور خيلي خوشحال شد، به رشتهاش يعني تاريخ اسلام هم خيلي علاقه داشت. در دانشگاه فردوسي مشهد، سطح اطلاعات و قدرت استدلال و توانايياش در مباحثه، حتي براي اساتيد هم جالب بود. حتي بااينکه يکي از اساتيدش ساواکي بود با او وارد بحث ميشود و او را مغلوب منطق خودش ميکند. ديگر حسين در دانشگاه چهرهاي شناخته شده بود و همه حتي اساتيد درباره اش صحبت ميکردند.
*حسين خيلي خوش فکر و آينده نگر بود
چرا خدمت به استکبار ميکنيد با خريدن محصولات خارجي
خانه پدريمان اتاقهاي زيادي داشت و من مسئول نظافت خانه بودم ولي به گرد و غبار حساسيت داشتم و سرفهام ميگرفت. روزي به مادر پيشنهاد خريد جاروبرقي را دادم و ايشان هم قبول کردند و خريديم. وقتي حسين آمد و جاروبرقي را ديد آن قدر عصباني و ناراحت شد، که گفت "شما با خريد محصولات خارجي به آمريکا و کشورهاي سازندهاش خدمت کردهايد". بعد که ديد ديگر خريدهايم گفت "حالا که خريدهايد ديگر، باشد.
* در برابر متکبر خضوع نکرد
مسئول بسيج خواهران تعريف ميکرد "من تا روزي که قرار بود قطبزاده بيايد در دانشگاه سخنراني کند، حسين علم الهدي را نميشناختم. سالني بزرگ مهيا شده بود که فقط يک صندلي براي سخنران گذاشته بودند و دانشجويان بايد روي زمين مينشستند. سخنراني شروع شد ولي علم الهدي همانطور ايستاده گوش داد و صبر کرد تا سخنراني قطبزاده تمام شود و بعد با او وارد بحث شد و با بحث علمي و منطقي نظرات او را رد کرد.
* اصرار و تلاش شهيد علمالهدي براي تصويب اصل ولايت فقيه در قانون اساسي
حسين بعد از پيروزي انقلاب اسلامي هم، سرش شلوغ بود. گاهي اوقات هفته به هفته او را نميديديم؛ فقط براي اين که مادر ناراحت نشود، در حد چند دقيقه ميآمد خانه و في الفور با هر غذايي که داشتيم يک ساندويچ درست ميکرد و ميخورد و ميرفت. اصلاً دوست نداشت وقتش را تلف کند ولي يک روز آمد خانه و گفت: من دو روز در زير زمين کار دارم، هرکس هم که آمد و کار داشت، بگوييد باشد براي بعد. به فکر خورد و خوراک من هم نباشيد، هر چه خواستم ميآيم بالا و بر ميدارم.
رفت زير زمين و شروع به مطالعه کرد.در فرصتي که در زيرزمين نبود رفتم تا کمي وسايل آنجا را جمع و جور کنم تا اطرافش مرتب باشد. ديدم جايي که نشسته بوده (به حالت نيم دايره) پُر از کتاب و دستنوشتههايش است. کتاب ولايت فقيه امام هم بود.حالا بماند که وقتي برگشت گفت: کي وسايل مرا بهم ريخته است!! بعدها يادم آمد که اين تحقيقش از کجا شروع شده بود.
در جريان پاوه که امام فرموده بودند "کردستان بايد آزاد شود"، مردم اهواز هم راهپيمايي در حمايت از آن فرمان انجام دادند و خواهران بسيجي هم تفنگ به دست در آن شرکت داشتند. جمعيت زيادي جمع شده بود و در پايان حسين، سخنراني قرّاء و پُر حرارتي کرد و در پايان گفت "همه با هم اين شعار را ميدهيم اصل ولايت فقيه، در قانون اساسي، منظور بايد گردد"؛ بعد از اين راهپيماي بود که خودش هم آمده بود تا مقدمات قانوني شدنش را فراهم کند. بعد از دو روز که مطالعهاش تمام شد از زيرزمين با يک ساک ورزشي آبي رنگ که دست نوشتههايش در آن بود بيرون آمد و به مادرم گفت: کاري دارم که بايد به تهران بروم.
*بعد از شهادتش گفتند: تصويب اصل ولايت فقيه را مديون حسين هستيم
در تهران رفته بود نزد آقايان موسوي جزايري، عادل اسدنيا و فواد کريمي، نمايندگان مردم خوزستان در مجلس شوراي اسلامي و نتيجه تحقيقاتش را به آنها داده بود و تاکيد کرده بود که در مجلس مطرح شود و گفته بود اين اصل ولايت فقيه بايد جزء قانون اساسي شود. البته آن زمان اعضاي نهضت آزادي و بني صدر با اين موضوع مخالف بودند ولي با پيگيريها تصويب شد. بعد از شهادت حسين نمايندگان مجلس گفتند: تصويب اصل ولايت فقيه در قانون اساسي را مديون فکر روشن حسين هستيم که در آن زمان حساس در فکر اصل ولايت فقيه بود.
* تدريس نهج البلاغه در دانشگاه اهواز
حسين خودش اهل تحقيق و مطالعه بود و از شاگردانش هم همين فعاليتهاي علمي را ميخواست. در دانشگاه شهيد چمران اهواز نهج البلاغه و تاريخ اسلام درس ميداد و بيشتر شاگردانش هم دانشجو بودند.من يکبار سر کلاس تاريخ اسلامش رفته بودم. وقتي از جنگهاي پيامبر(ص) و حضرت علي(ع) ميگفت، انگار خودش در آن زمان بوده، آنقدر که زيبا تعريف ميکرد. چند جلسه هم من و مادر رفتيم و سر کلاس نهجالبلاغهاش شرکت کرديم. از روي همان نهجالبلاغهاي که هميشه همراهش بود و در حاشيهاش نکتههاي زيادي نوشته بود، تدريس مي کرد.
قبل از عمليات هويزه نهجالبلاغه، قرآن، دستنوشتهها و وصيتنامهاش را که در کيفي بوده به جلال موسوي ميسپارد ولي کيف در شلوغيها گم ميشود. بعد از شهادت حسين عدهاي از دوستانش آمدند و از مادر اجازه خواستند که بروند در منطقه و کيف را پيدا کنند؛ ولي مادرم اجازه ندادند. چون منطقه هنوز زير آتش دشمن بود و بعد از شهادت حسين و يارانش عراق تا 5 کيلومتري اهواز پيشروي کرده بود.
* گريه براي مظلوميت نهج البلاغه در کشوري اسلامي
آقا کاظم يک بار تعريف کرد که در کلاس نهج البلاغه بوديم و حسين مشغول صحبت بود که بي مقدمه رفت بيرون و با صدا بلند شروع به گريه کرد! من و بچههاي کلاس ناراحت شده بوديم که حسين از چه ناراحت شده و گريه مي کند؟! حسيني که شجاعتش زبانزد همه بود. بعدا خودش گفت که براي مظلوميت امام علي(ع)گريهاش گرفته است که چرا در يک کشور اسلامي بايد نهج البلاغه و سخنان امام اين قدر غريب باشد. يک بار ديگر هم گريه کرده بود وقتي دليلش را پرسيده بودند، حسين گفته بود "اگر قرار باشد اين اصل ولايت فقيه در قانون اساسي نباشد پس براي چه انقلاب کردهايم؟ اگر نباشد، انقلابمان به هدر ميرود و بعد از مدتي از بين ميرود و دوباره همانهايي که بودند بر ميگردند. اين همه جوان از دست داديم که انقلاب شود تا ولايت و سرپرستي يک فقيه در کشورمان برپا شود".
حسين همه غذاها را دوست داشت ولي بادنجان سرخ شده را بيشتر از بقيه دوست داشت. خودش هم درست ميکرد و به کسي دستور نميداد. اوايل انقلاب، يکروز که به خانه آمد، ديد ما در آشپزخانه مشغول سرخ کردن بادنجان هستيم. آنقدر عصباني شد؛ گفت: اينقدر کار در اين مملکت داريم آنوقت شما وقتتان را تلف مي کنيد؟! گفتيم مگر حالا ما چه کاري ميتوانيم بکنيم؟ گفت بياييد شما را ببرم روستاها ببينيد چقدر کار هست. بادنجان سرخ کرده آماده شده بود ولي نخورد. يک تکه نان برداشت و پنيري روي آن پخش کرد و يک پياز هم گذاشت و ساندويچش کرد و رفت بيرون. مي خواست به ما ثابت کند که حالا که من مخالف اين کار شما هستم خودم هم از آن نمي خورم.
30 نوار از زمان جنگ به يادگار داريم که حسين نيم ساعت به اذان ظهر در راديو اهواز صحبت ميکرده. چقدر صحبتهايش در آن شرايط سخت جنگ براي مردم آرامش بخش و موثر بود. البته هيچ وقت هم نگفتند که سخنران اين برنامه حسين علم الهدي است و مجري برنامه ميگفت يکي از برادران سپاه! بعد از شهادت حسين، جهاد حدود 4000 نسخه از همين سخنرانيهاي حسين را تکثير کرد که در همان هفته اول به سرعت تمام شد. الان هم وقتي آقاي رحيم پور ازغدي در تلويزيون صحبت ميکنند برايم خيلي جالب است چون صحبتهايشان، بيان و لحن صدايشان شبيه حسين است.
*عشاير اسلحههايشان را به حسين ميدادند تا عليه صدام استفاده شود
حسين از حدود 2-3 سال قبل از انقلاب بود که تماس خيلي نزديکي با عشاير خوزستان برقرار کرده بود. براي عشاير مستضعف کالاهاي ضروري ميبرد و به خاطر همين علاقه دو طرفه بود که عشاير خوزستان اسلحههايي را که صدام به ايشان داده بود به حسين تحويل دادند تا عليه خود صدام متجاوز استفاده شود.صدام گفته بود :"عرب هاي خوزستان با ما هستند." حسين گفت "براي اينکه ثابت کنيم عشاير خوزستان با مردم کشورشان همراه و همدل هستند و با توجه به خدماتي که در اين مدت داشتهاند، بهتر است وقت ملاقاتي از دفتر امام بگيريم و آنها را خدمت امام ببريم."
خودش آمد تهران وقت ملاقات گرفت و يک قطار دريست براي هزار و پانصد نفر! بعد از اتمام کلاسش هم به شاگردانش گفته بود: آماده شويد عصر ميخواهيم برويم خدمت امام و براي انتظامات همراه عشاير باشيد. آنها هم بسيار خوشحال شدند. وقتي آمد منزل اين خبر خوش را به ما هم داد، من و مادر سريع وسايلمان را جمع کرديم و آمديم راه آهن. زمان جنگ بود و ايستگاه راه آهن اهواز زير آتش عراق. بنابراين رفتيم خارج از شهر و در مسير قطار ايستاديم. حسين از قبل سفارش داده بود تا از بهبهان و اطراف براي آنهايي که لباس و کفش نداشتند اين وسايل را بفرستند. قبل از اينکه سوار قطار شويم حسين سخنراني کرد. سپس سوار قطار شديم و حرکت کرديم. * آقاي منتظري وقت ندارند!!
به قم که رسيديم پياده شديم و تا حرم حضرت معصومه سلام الله عليها پياده رفتيم و بعد از زيارت، به دفتر آقاي منتظري رفتيم. از طرف دفترشان خبر آوردند که وقت ندارند. گفتيم: يعني چه؟! ما از قبل وقت گرفته بوديم. رفتار کارکنان دفترشان هم خيلي بد بود و همه ناراحت شديم. بالاخره 5 دقيقهاي آقاي منتظري آمدند و بعد حرکت کرديم به سمت جماران. در همان ايستگاه راه آهن قم بود که بچهها شانههاي حسين را گرفتند و به زور نشاندند و عکسي گرفتند. همان عکسي که معروف است و حسين چفيهاي به گردن و لباس مشکي به تن دارد، چون مصادف با اربعين امام حسين(ع) بود.
* ديدار هزار و پانصد نفر عشاير با امام (ره) در جماران
بالاخره روز دوم سفر در جماران خدمت امام رسيديم. امام آمدند. صادق آهنگران هم نوحه خواند. اولين باري که در مقابل دوربين نوحه ميخواند همان جا خدمت امام بود. هميشه قبل و بعد از انقلاب، اين حسين بود که قطعنامه راهپيماييهاي اهواز را مينوشت و خودش هم ميخواند ولي آن روز قطعنامهاي که نوشته بود تا در حضور امام خوانده شود را به فرد ديگري داد تا بخواند. تعجب کرده بوديم و از هم ميپرسيديم پس حسين کجاست؟!
خلاصه ما حسين را نديديم تا بعد از سخنراني حضرت امام که پرژکتورهاي دوربينها خاموش شدند، يک دفعه ديديم حسين از پشت ستون حسينيه بيرون آمد. آنقدر از اين ملاقات عشاير با امام خوشحال بود که همان چفيهاي که به گردنش داشت را درآورد و شروع به چرخاندن بالاي سرش کرد (يَزلِه کردن). اين رسم اعراب است که به وقت خوشحالي انجام ميدهند. يک دفعه ديديم همه هزار و پانصد عشايري که آنجا بودند شروع به پايکوبي کردند. ديوارهاي حسينيه ميلرزيد. وقتي از حسينيه بيرون آمديم، مادرم از حسين پرسيد "آحسين کجا بودي؟! پس چرا پيش امام نبودي؟" حسين گفت "بودم، دو بار هم رفتم و دست امام را بوسيدم" مادرم دوباره پرسيد "پس چرا قطعنامه را خودت نخواندي؟"، حسين سرش را گذاشت زير و گفت "رضاي خدا اينجوري بيشتر بود."
*حسين ميگفت ما يک دوربين هم نداريم که عراقيها را در شب ببينيم
حدود سه ماه از جنگ گذشته بود، ولي حسين ميگفت ما يک دوربين هم نداريم که عراقيها را در شب ببينيم. به خاطر همين، بچهها سينه خيز ميروند تا جايي که دستشان به تانک عراقيها بخورد و بعد برميگردند عقب و کوکتول مولوتوف به سمت تانک مياندازند. هر شب هم عدهاي شهيد ميشوند. حسين وقتي ميآمد خانه ميگفت "امشب رضا پيرزاده شهيد شد"، فردايش ميگفت "اصغر گندمکار هم شهيد شد" و... تا زمانيکه خودش هم به دوستان و ياران شهيدش پيوست.
*سلامتي آقا برايش خيلي مهم بود
مدتي بود که پدرم ميآمدند اهواز و حسين متوجه شده بود که معده ايشان ناراحت است. بچهها را فرستاده بود بهبهان گوشت تهيه کنند. يک روز در آشپزخانه ايستاده بوديم که ديديم حسين با 5 - 6 کيلو گوشت آمد و به مادر گفت: با اين گوشتها هر روز براي آقا کباب درست کنيد. يکي از بچهها را ميفرستم جلوي درخانه تا غذا را بگيرد. در آن شرايط جنگ، ما خودمان هم گوشت در منزل نداشتيم و خانه پر بود از بچهها و نوهها. مادرم 3 تا سيخ کباب درست ميکرد؛ يکي را ريز ريز ميکرد و در دهان بچهها ميگذاشت و دو سيخ ديگر را براي آقا ميفرستاد. هميشه آقا يادشان بود و ميگفتند "حسين برايم کباب ميآورد".
يک روز حسين به مادرم گفت: يک چيزي بگم حتما خوشحال ميشويد. آقا امروز مرا ديدند و گفتند شما نبايد به جبهه برويد و مسئوليتتان در شهر بيشتر است. مادرم خيلي خوشحال شدند و پرسيدند: حالا نميروي؟ حسين قدري ساکت شد، بعد گفت: نه بابا! خدايم گفته برو! مادرم گفت آخه شما اين قدر کار داريد، برنامه راديويي و کارهاي سپاه و بقيه کارها؛ حسين گفت: آخه اگر من نروم بچهها هم نميروند. نيمههاي شب از صداي گريه مادر بيدار شديم؛ خواب ديده بود حسين شهيد شده!
سال 59 بود و 4 ماه از جنگ گذشته بود. شب شهادت حسين که البته ما از آن بيخبر بوديم، به همراه مادرم در قم نزد يکي از اقوام بوديم. يک سر هم رفتيم منزل آقاي جنتي و نماز جماعت را به ايشان اقتدا کرديم. بعد از نماز به اتفاق خانوادهشان رفتيم تا چايي بخوريم که آقاي جنتي آمدند و رو به مادرم گفتند: خبر خوبي رسيده. رزمندگان اسلام طي عملياتي که انجام داده اند به پيروزي بزرگي دست يافتهاند. مادرم پرسيد کجا بوده؟ آقاي جنتي گفت: اطراف هويزه؛ مادرم گفت درسته که پيروزي بوده ولي حتما عدهاي از بچههاي ما شهيد شدهاند.
خلاصه برگشتيم منزل فاميلمان و تا ديروقت بيدار بوديم و صحبت ميکرديم ولي مادر بيقرار بودند. نيمههاي شب بود که از صداي گريه مادر بيدار شديم. پرسيديم چه شده؟ گفت: حسين شهيد شده؛ به اهواز تلفن زديم، گفتند بچهها در محاصره هستند و از آنها بيخبريم. به مادر گفتيم پس شما از کجا اين حرف را ميزنيد اينها که ميگويند فقط در محاصره هستند! مادر گفت: خواب مرحوم پدرت را ديدم که در باغ بزرگي است و همه جا سبز و زيباست. يک تخت زدهاند و ملحفهاي سفيد روي آن است که از اين تخت نوري به اطراف ميتابد. با خوشحالي پرسيدم اين تخت را براي من زدهايد؟ گفت: نه براي شما نيست؛ گفتم پس براي کيست؟ گفت بعدا خودت ميفهمي؛ مادر ميگفت "اين تخت را براي حسين آماده کرده بودند".
تا چهلم ميگفتيم شايد شهيد نشده باشد، چون کسي هم برنگشته بود تا خبري بياورد. بعد از شهادت حسين و يارانش تا دو ماه هر شب آقاي آهنگران در جلو جمعيت با بچههايي که ميخواستند بروند، با نوحه ميآمدند منزل ما و هر شب هم يکي دو نفر غش ميکردند. خواهران بسيجي هم هر شب حدود 50-60 نفر با نوحه خواني براي تسليت به منزل مان ميآمدند. يکبار مادرم پرسيد: منزل همه خانواده شهدا ميرويد؟ گفتند نه فقط اينجا ميآييم، چون حسين حق استادي به گردن ما دارد. مادرم گفتند از فردا بايد به خانه همه خانواده شهدا برويد و تسليت بگوييد. آنها هم گفتند به شرطي که خوتان هم بياييد. مادرم هم قبول کردند. از آن به بعد هر روز با اتوبوس ميآمدند دنبال مادرم و منزل خانواده شهدا ميرفتند.
*گاهي اوقات چقدر راحت ميتوان دل يک خواهر شهيد را بدست آورد
خواهر شهيد علم الهدي گفت حسين خيلي مظلوم است و بعد اين طور تعريف کرد: در همين شهرکي که در آن زندگي ميکنيم، نمايشگاهي مفصّل برپا شده بود تصاوير بسياري از شهدا را گذاشته بودند. من چون خواهر شهيد هستم دقت کردم ببينم آيا عکسي از شهيد علم الهدي هم هست؛ ولي نبود.
ميگفتند نمايشگاه تصاوير شهداي محله است ولي مگر شهيدان بزرگوار همت و خرازي و زينالدين و... از شهداي اين محل بودند! که به چه بزرگي تصاويرشان نصب شده بود؟ خيلي دلم گرفت و در دفتر انتقادات نمايشگاه نوشتم: بعد از تجاوز عراق به ايران، اولين حملهاي که از سوي ايران صورت گرفت به فرماندهي شهيد حسين علم الهدي بود که موفقيت بزرگي هم بود و 1300 اسير به اسارت گرفتند و تعداد زيادي تانک دشمن را منهدم کردند (رشادت حسين و اهميت عمليات) بعد از شروع عمليات هم، ارتش که قرار بود پشتيباني عمليات را بر عهده داشته باشد به فرمان بني صدر خائن پشتيباني را متوقف کرده بود و حتي بني صدر گفته بود ما نميتوانيم به شماها اسلحه بدهيم! در پايان هم نوشتم "اين نامهرباني شما به خاطرمان خواهد ماند.
گفتوگو از ايمان نوروزي ـ زهرا اکبري