پاسدار حقيقى

کد خبر: ۱۲۹۴۱۹
تاریخ انتشار: ۲۷ فروردين ۱۳۹۰ - ۰۶:۵۷ - 16April 2011

با اعلام رمز عمليات (والفجر مقدماتى) عمليات از سه محور آغاز مى‏شود و نيروها در تاريكى مطلق شب، پيشروى خود را به منظور پاكسازى ميادين مين و شكستن خطوط دفاعى دشمن و رخنه در اين خطوط آغاز مى‏كنند. وسعت و عمق موانع و استحكامات دشمن و وجود كانال‏هاى متعددى كه دشمن براى ايجاد آنها در طول بيش از چند ماه، كوششى قابل ملاحظه انجام داده بود، سرعت لازم را از نيروها مى‏گيرد... رمل، ميادين مين، سيم‏هاى خاردار حلقوى، مواضع كمين، سيم خاردار معمولى، كانال به عرض 3 تا 9 متر و ...
تاريكى مطلق بر همه جا سايه گسترده است. عمليات آغاز شده است. و با وجود آن همه موانع ايذايى كه دشمن فراروى خاكريز خود ايجاد كرده است، رزمندگان پيش مى‏روند و خاكريز اول دشمن را به تصرف درمى‏آورند. موانع متعدد، پيشروى را كند مى‏كند... در زير آتش سنگين دشمن خود را به جلو مى‏كشيم. با اجراى آتش پشتيبانى خودى، آتش سنگين دشمن فروكش مى‏كند. اما آتش (دوشكا) زمين گيرمان مى‏كند. از هر طرف رگبار گلوله مى‏بارد. اگر اين وضع ادامه يابد، قتل عام خواهيم شد. گردان قاسم به كربلا رسيده است. آتش، زخم، شهيد... تا سر بالا كنى، گلوله‏هاى وحشى، (دوشكا) جمجمه‏ات را مى‏شكافد. سنگرى كه از سمت چپ ما را زير آتش دارد، بدجورى كلافه‏مان كرده است. اگر اين سنگر خاموش شود، اگر... - مى‏روم اين سنگر را هم خاموش كنم.
زبردست مى‏گويد. اين رفتن يعنى برنگشتن. دوشكاها از هر طرف مى‏زنند و صمد مى‏خواهد برود. بچه‏ها مى‏دانند كه اگر صمد برود، براى هميشه رفته است. مى‏خواهيم رفتنش را مانع شويم. اصرار مى‏كنيم.
- هر طور شده بايد اين سنگر را خاموش كرد...
حرف صمد درست است، ولى چگونه؟
- من اگر شهيد شدم، شما به راه خود ادامه دهيد!
صمد خود مى‏داند، چگونه بايد برود. با اين حرف او، بچه‏ها روحيه‏اى ديگر مى‏گيرند. صمد آرام خود را به طرف سنگر دشمن مى‏كشد. عهد مى‏بنديم كه اگر صمد نتواند، سنگر دوشكا را خاموش كند، يكى يكى اين كار را دنبال كنيم. همه در يك قدمى شهادت ايستاده‏ايم. صمد با صلابت و طمأنينه به طرف سنگر دوشكا مى‏رود. از سنگر آتش مى‏ريزد. همه زير لب (وجعلنا) را زمزمه مى‏كنيم: خدايا، چشمان دشمن را كور كن... به كنار سنگر دشمن مى‏رسد و خود را بالاى سر سنگر مى‏كشاند. گويى به جاى قلب در سينه، نارنجكى دارم كه ضامنش كشيده شده است.اى چند ثانيه انتظار، پايانت كو؟... با انفجار نارنجك سنگر دوشكا خاموش مى‏شود. از صمد خبرى نيست. حتم دارم كه رفته است: (رفتى! سفر بخير!) پيش مى‏رويم. عمليات ادامه دارد...
مواضع تصرف شده تثبيت نشده است. كم‏كم صبح از راه مى‏رسد و بچه‏ها براى پاتك دشمن آماده مى‏شوند. به تمامى نيروها دستور تغيير موضع داده مى‏شود. برمى‏گرديم و در مسير بازگشت انبارهاى مهمات و سلاح‏هاى سنگين و نيمه سنگين دشمن را منهدم مى‏كنيم.
نيروهاى زرهى دشمن وارد عمل شده‏اند و تانك‏ها به طرف ما مى‏آيند. برمى‏گرديم، در اين حين رزمنده‏اى زخمى را مى‏بينم كه از شدت خونريزى به زمين افتاده و قادر به حركت نيست. تانك‏ها با سرعت مى‏آيند. تصميم مى‏گيرم كه رزمنده زخمى را به عقب بكشم. اگر اينجا بماند، شايد در زيرشنى تانك‏ها له ‏شود. كمكش مى‏كنم. هنوز چندين قدم نرفته‏ام كه ضربه شديدى كمرم را مى‏شكند. درد در تمام وجودم منتشر مى‏شود، بى‏اختيار به زمين مى‏افتم. در آخرين نگاه، همرزمان مجروح را مى‏بينم كه بيهوش بر خاك افتاده‏اند...
چشم وا مى‏كنم و خود را بر برانكارد مى‏بينم. به سنگرى زيرزمينى انتقالم مى‏دهند. هر طرف مجروحى است. زخمى‏ها را در اين سنگر جمع كرده‏اند. از صحبت‏ها مى‏فهم كه وضعيت چندان مساعد نيست. مجروحين چشم بر در سنگر دوخته‏اند: نيروهايى كه مى‏آيند خودى‏اند يا عراقى؟...
سرما در استخوان‏هايم مى‏خزد، مى‏لرزم. يكى از بچه‏ها پتويى بر رويم مى‏كشد. كم‏كم گرم مى‏شوم. صدايى را از بيرون سنگر مى‏شنوم:
- ببينيد هر كدام زنده است، به عقب منتقل كنيد...
صمد بار ديگر به جبهه باز مى‏گردد. نشستن و آسوده زيستن را تاب نمى‏آورد. از نوجوانى‏اش چنين بود، فعال و مبارز. در زمان وقوع انقلاب اسلامى با اينكه سيزده، چهارده سال بيشتر نداشت، در تظاهرات و راهپيمايى‏ها پيوسته حضور مى‏يافت. بارها توسط دژخيمان رژيم طاغوت مورد ضرب و شتم قرار گرفت. اما هرگز از همراهى مردم دست برنداشت. پس از پيروزى انقلاب اسلامى و با وجود فعاليت و تبليغات گسترده گروه‏هاى سياسى ( كه برخى داعيه دين نيز داشتند ) با شناختى روشن، به تشكل (حزب جمهورى اسلامى) در تبريز پيوست و همزمان با انتشار روزنامه جمهورى اسلامى درجهت پخش و تبليغ روزنامه و روشنگرى افكار شب و روز نشناخت. مقابله تبليغى وى با گروهك‏ها موجب شد كه در جريان طرح انقلاب فرهنگى در دانشگاه تبريز توسط گروهك حزب توده به اسارت گرفته شود كه پس از چندين ساعت با حضور امت حزب‏اللَّه آزاد گرديد.
در 12 آبان ماه 1359 با تغيير دادن سال تولد خود در شناسنامه به همراه نيروهاى داوطلب ديگر، تحت عنوان نيروهاى چريكى شهيد چمران به جبهه‏هاى حق عليه باطل اعزام شد و همدوش با ساير نيروهاى مردمى، از شهر اهواز ( كه عراقى‏ها تا 15 كيلومترى آن پيشروى كرده بودند ) به مدافعه پرداخت.
صمد چنين بود. يك نفس آرام و قرار نداشت. چون موج كه تا رسيدن به ساحل مراد، آشوبش فرو نمى‏نشيند و از پا نمى‏افتد.
در سال 1360 از جبهه باز مى‏گردد و اين بازگشت، نه بازگشت به پشت جبهه، كه خود حضور در جبهه ديگرى است. اينك نوجوان 17 ساله ما هواى (پاسدارى) دارد، پاسدار حقيقى .

 

برگرفته از خاطرات خانواده ودوستان شهید

نظر شما
پربیننده ها