لبان خشكيده فرمانده گردان امام حسين

کد خبر: ۱۲۹۵۷۴
تاریخ انتشار: ۲۶ ارديبهشت ۱۳۹۰ - ۱۰:۵۴ - 16May 2011
براى تكميل خطوط پدافندى بايد منطقه‏ اى را كه تعدادى تپه خاكى در آن هست، تصرف كنيم. اين تپه‏هاى خاكى چندين بار بين ما و عراقى‏ها دست به دست شده است و ديگر عزم بر آن است كه تپه‏ها را بگيريم و خطوط پدافندى را كامل كنيم. عمليات يا مهدى (عج) آغاز مى‏ شود. همزمان با نيروهاى عاشورا، لشكرهاى 25 كربلا و حضرت رسول (ص) نيز عمليات مى‏ كنند. مصطفى فرمانده گردان است. اصغر قصاب او را بازوى راست گردان مى‏ داند. درگيرى تا صبح به طول مى‏ انجامد، بايد كار را تا دميدن صبح تمام كنيم. پيشتر مى‏ روم كه وضعيت را به دقت بسنجم. در كانال مصطفى را مى‏ بينم. به ديواره كانال تكيه داده و پشتش را به ديواره خاكى كانال مى ‏مالد. تعجب مى‏ كنم. يعنى چه! با خودم مى‏گويم. بگذار از خودش بپرسم. سلام مى‏ كنم و خسته نباشيد...
- چه خبر آقا مصطفى!
- تركش خورده‏ ام...
با صدايى آرام صحبت مى‏ كند، مثل هميشه. انگار نه انگار كه تركش پشتش را دريده است.
- لباس خونى شده است. پشتم را به خاك مى‏ مالم كه خون از لباسم مشخص نشود...
حالا مى ‏دانم مصطفى چه كار دارد مى ‏كند. مى‏ خواهد بچه ‏ها از زخمى شدنش باخبر نشوند. مى ‏گويم: »بروم يك دست لباس عراقى برايت بياورم.« همانطور كه به ديواره كانال تهيه داده، سر بالا مى‏ كند: »نه، نه... باز هم بچه ‏ها مى‏ پرسند، چه خبر شده؟...« ديگر چيزى نمى ‏گويم و مى ‏مانم پيش او. قدرى كه مى‏ گذرد يكى از بچه‏ هاى پاسدار مى‏آيد پيش ما. لباس رسمى به تن دارد. پيراهنش را درمى ‏آورد و به مصطفى مى ‏دهد. مصطفى پيراهن او را مى ‏پوشد. مى‏ گويم: »حالا ديگر كسى نمى‏ تواند بفهمد زخمى شده‏ اى...« اگرچه مصطفى به روى خود نمى‏ آورد. اما، بالاخره زخمى شده است و زخمى بايد به عقب منتقل شود.
- آقا مصطفى! شما برويد عقب، بچه‏ ها هستند...
من مى‏ گويم و مصطفى جواب مى‏ دهد: نمى ‏توانم.
عمليات ساعات آخر خود را سپرى مى ‏كند. منطقه تصرف شده و اكنون پاكسازى مى‏ شود. مصطفى همچنان گروهان خود را هدايت مى ‏كند. هيچكس نمى ‏داند كه زخمى شده است، پاكسازى كه تمام مى ‏شود، مستقر مى‏شويم. مصطفى همچنان كنار ماست. بعد از ساعت‏ها نبرد نشسته‏ ايم تا نفسى تازه كنيم. مى ‏دانيم كه دشمن، مار زخم خورده است و به احتمال قوى پس از ساعتى پاتك شروع خواهد شد. در اين حين ناگهان يك نفر با لباس عراقى به سوى ما مى ‏آيد. تعجب مى‏ كنم. بچه‏ ها به طرفش تيراندازى مى‏ كنند. بدبخت الان آبكش مى ‏شود. مصطفى داد مى ‏زند: تيراندازى نكنيد!...

مى‏ گويد: او هنوز نمى‏داند كه منطقه تصرف شده و فكر مى‏ كند كه منطقه خودشان است.« نفر عراقى نزديك مى‏ شود و نزديك‏تر. نزديك‏تر كه مى‏ شود از شگفتى، حال ديگرى مى‏ يابد. انگار اتفاق غير منتظره‏ اى است! از مرخصى برمى‏ گردد، با دست پُر... شيرينى و ...
آقامصطفى مى ‏گويد: منتقلش كنيد به عقب...
آقا مصطفى! مى‏ پنداريم كه شهيدان را مى ‏شناسيم!... مى‏ پنداريم كه آنان نيز چون ما زيسته‏اند... اما چگونه رفتنشان گواه است كه آنان گونه ديگرى زيسته‏ اند... اغلب وقتى از شهيدان مى‏ گوييم، ابتدا سخن از جبهه و جهاد به ميان مى ‏آيد. و اين شگفت نيست چرا كه جوهره و عيار مردان در ميدان ستيز آغاز مى ‏شود.
آقا مصطفى! مى‏ دانيم كه تو در سال 1358، يعنى آنگاه كه 15 سال بيشتر نداشتى، به سپاه پيوستى. و در سال 1365 يعنى آنگاه كه 22 سال بيشتر نداشتى، علمدار و فرمانده گردان امام حسين (ع) بودى. و همه مى ‏دانند كه گردان امام حسين (ع)، گردان مردان آسمانى بود، گردان رزمندگانى كه عهد كرده بودند، تا پايان جنگ به خانه برنگردند، هر رزمنده گردان امام حسين (ع) خود فرمانده گمنامى بود كه خود را در لباس خاكى بسيجى استتار مى‏ كرد... و تو فرمانده گردان امام حسين (ع) بودى. وقتى كه 22 سال بيشتر نداشتى...
شايد برخى مى‏ پندارند فرمانده يعنى كسى كه آمرانه فرمان مى ‏دهد، تنبيه مى‏كند، تشويق مى ‏كند و ... اما تو در فرماندهى خود گونه ديگرى بودى، سر به زير، كم حرف، با صدايى به مهربانى آب و نسيم، و نگاهى به صميمت آفتاب. و با اين همه وقتى فرمان مى ‏دادى، رزمنده تا سر حدّ شهادت براى اجراى فرمانت به پيش مى‏ تاخت. با آن همه آرامش و مهربانى هيبتى داشتى كه شلوغترين و پرجنب‏ و جوش ‏ترين نيروى گردان در حضورت آرام مى‏ گرفت، حتى من هم! با اين همه شگفتا كه شنيدم در كربلاى 5 گريبان فرمانده تيپ را گرفته بودى، حتى گريسته بودى كه: بگذار امشب هم گردان ما در عمليات باشد.
خط اول نيروهاى دشمن توسط نيروهاى غواص شكسته شد. شب دوم عمليات، گردان امام حسين )ع( به فرماندهى مصطفى پيشقدم وارد عمليات شد. عزمِ گردان بر آن بود كه از نوك شمشيرى، سمت پشت كانال ماهى عبور كند. آتش نبرد چندان شعله‏ ور شد كه گويى آشوب قيامت بر پا شده است. به هنگام تثبيت مواضع، قسمتى از منطقه آزاد شده در تصرف دشمن باقى ماند و باز پس آوردن پيكرهاى مطهر تعدادى از شهدا ميسّر نشد...
به دستور فرمانده لشكر عازم خط گردان امام حسين (ع) شدم. مصطفى را ديدم، بى‏خوابى و خستگى از چهره غبار گرفته و آفتاب سوخته‏ اش عيان بود. گردان امام حسين (ع) شب گذشته نبرد سنگينى را پشت سر نهاده بود و آتش سنگين دشمن همچنان، جاى جاى منطقه را مى‏ سوزاند. يک دفعه فكر رهايى گردان از عمليات به ذهنم خطور كرد. منتظر بودم كه مصطفى بگويد: نبرد سنگين شبانه... خستگى مفرط بچه‏ ها... آتش سنگين دشمن و ... اگر ممكن است گردان ديگرى جايگزين ما شود. اما گويى مصطفى از آنچه در درونم مى‏ گذشت، با خبر شده بود. تا آن روز مصطفى را چنان نديده بودم. گريبانم را گرفته بود و التماس مى‏ كرد: برادر! بگذاريد گردان امام حسين (ع) امشب هم در عمليات باشد... شما را به خدا بگذاريد امشب هم عمليات بكنيم. مطمئنم كه به لطف و امداد خداوند پيروز خواهيم شد...
چيزى براى گفتن نداشتم. مصطفى سر برگرداند به طرف منطقه دشمن: »مى ‏بينى! شهداى گردان در منطقه باقى مانده‏اند... شما را به خدا بگذاريد امشب هم در عمليات باشيم.

كربلاى پنجم ادامه داشت. حوالى ساعت 10 صبح بود كه مصطفى با عجله وارد سنگر فرماندهى شد. چهره و چشمانش گواهى مى‏ داد كه خسته و بى‏ خواب است. فرمانده لشكر وضعيت گردان را مى ‏پرسيد و مصطفى با همان حجب و حيا، سر به زير جواب مى‏ داد. فرمانده لشكر گفت: من به قرارگاه مى ‏روم، مسأله هلالى ‏ها را حل كنيد از سنگر فرماندهى بيرون آمدم تا در سنگر كوچكى كه براى خود يافته بودم، اندكى استراحت كنم. مصطفى را ديدم كه با شتاب به سوى خط مى ‏رود. عرق از سراپايش مى‏ ريخت. همانطور در حال رفتن نگاهى به سنگر انداخت.
- رسول! آب دارى؟
تكان خوردم. آبى در كار نبود. لبان خشكيده فرمانده گردان امام حسين حكايت از تشنگى داشت. من اكنون جزو گردان حضرت ولى ‏عصر بودم و پيش از اين مدتى نيز با مصطفى كار كرده بودم. مصطفى مدتى فرمانده من بود...
- رسول! آب دارى؟
بى‏ اختيار از جا برخاستم.
- ببخشيد، تمام شده است. آب تمام شده است...
تبسمى بر لبان خشكيده‏ اش نقش بست.
التماس دعا !
فرمانده گردان امام حسين تشنه تشنه به محل ديگرى مى‏ شتابد... گلوى خيمه‏ ها مى‏ سوزد. ناله (العطش) كودكان بنى ‏هاشم آتش به هفت آسمان مى ‏زند. عباس روانه فرات مى ‏شود. صفِ دشمنانِ آب را مى ‏شكافد. ماه در آغوش فرات فرود مى‏آيد. آتش عطش بندبندش را مى ‏سوزد. دست در آب مى‏زند و جام دستانش را (لبريز از آب ) فرا لب مى ‏آورد؛ هيهات! هنوز حسين تشنه است...
التماس دعا!

از شرمسارى آتش گرفتم، آب شدم. فرمانده گردان امام حسين رفت. در بهت و اندوه او را مى ‏ديدم كه مى‏رود. صفير خمپاره‏ ها مرا به خود آورد. در حال خيز رفتن، يك بطرى آب معدنى را در زير جعبه مهمات ديدم. انگار دنيا را به من دادند. بلافاصله برخاستم و بى‏توجه به انفجار خمپاره‏ها، داد زدم: »برادر پيشقدم! آب... آب...«
مصطفى برگشت. با خوشحالى بطرى آب را تقديمش كردم. بى‏تأمل آب را بر سر مى ‏كشد.
- يا حسين
بطرى را به خودم برمى‏ گرداند. هنوز قدرى آب در آن باقى است.
التماس دعا!...
و نگاهى سرشار از مهربانى و نور... به سوى خط مى‏ شتابد.

ساعاتى چند نگذشته است كه خبر مى ‏رسد... كربلاى پنجم ادامه دارد. عاشورا هر روز مكرّر مى ‏شود. كل يومٍ عاشورا... 25 دى ماه 1365 عاشوراست. پاسداران عشق مى‏ جنگند، ياران امام حسين در خون غوطه‏ ور مى ‏شوند.»آنكس كه نام پاسدار را به خود اختصاص دهد، بايد مرگ را در خودش خلاصه نمايد و تا پاى جان از مكتب تشيّع دفاع كند و در اين راه پايدارى و مقاومت داشته باشد.
گردان امام حسين مقاومت مى ‏كند، گردان لحظه به لحظه شهيد مى ‏شود. مصطفى زخمى است اما از معركه پاى پس نمى ‏گذارد. گردان امام حسين شهيد شده است و آنان كه هنوز نفس مى‏ كشند، شهيدان زنده‏ اند، جراحت خوردگان. نيروهاى باقى مانده دوباره سازماندهى مى‏ شوند. زخمى ‏ها دوباره برمى ‏خيزند. گردان دوباره سر بر مى‏ آورد. از زمين و زمان آتش و آهن مى ‏بارد و گردان همچنان مقاومت مى‏ كند... آنكس كه نام پاسدار را به خود اختصاص دهد، بايد مرگ را در خودش خلاصه نمايد. خمپاره‏اى فرود مى‏آيد، رزمنده‏اى صعود مى ‏كند. خمپاره‏اى فرود مى ‏آيد، عاشقى از اهل آسمان بر خاك مى ‏افتد... آتش و آهن مى بارد. مصطفى و احد مقيمى از كانال خارج مى‏ شوند، خمپاره‏اى فرود مى‏آيد، مصطفى صعود مى‏ كند، احد مقيمى پر مى ‏گشايد.
آب وعاشورا/ کنگره ي بزرگداشت سرداران ,اميران وشهداي آذربايجان شرقي

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار