پيادهروى از وقت اذان مغربِ ديشب شروع شده است و اكنون ساعت 3 بامداد، ما تا پشت خط دشمن را درنورديدهايم و ... اينجا جاده العماره - بصره است.
در ادامه راهپيمايى به جاده رسيدهايم. ساعت 3 بامداد است. حدود ده ساعت پيادهروى مداوم خستگى در تنمان ريخته است. ما در منطقهاى قرار داريم كه عقبه دشمن است. جاده را مىبنديم. ايست و بازرسى به طور كامل اجرا مىشود. درگيرى و انهدام نيروهاى دشمن. »عليرضا جبلّى« جانشين گردان، نبرد را هدايت مىكند. موج وحشت در منطقه مىپيچد. نيروهاى دشمن با خبردار شدن از حضور نيروهاى ايرانى به وحشت و حيرت افتادهاند. »نيروهاى ايرانى در اينجا چه مىكنند؟!«
درنگ جايز نيست. بايد تا صبح اهداف مورد نظر را تصرف كنيم تا عمليات به نتيجه برسد. پيش مىرويم. مقصد ما قرارگاه فرماندهى سپاه سوّم ارتش عراق است. به كنار دجله كه مىرسيم، از آب دجله وضو مىگيريم و در قلب دشمن نماز صبح را به جا مىآوريم. كمكم صبح مىدمد. از فرط خستگى طاقت حركت نداريم. لحظاتى بعد از نماز استراحت مىكنيم. با ديدن »جبلّى« كه هرگز خستهاش نديدهايم، غبار خستگى از تن مىتكانيم. هوا دارد روشن مىشود برمىخيزيم. پاها ناى حركت ندارد و پلكها سنگينى مىكند. حركت مىكنيم. ناگهان صداى غرش تانكهاى دشمن را مىشنويم. تانكها پيش مىآيند و ما پيش مىرويم، تلاقى تن و تانك، ماييم و سلاحهايى كه در دست داريم. ماييم و خدا. از هر طرف ما را مىكوبند. آتش... آتش... تانكى شعلهور مىشود. با سلاحهاى سنگين آتش به سرمان مىريزند و ما نه آتش پشتيبانى داريم و نه نيروى كمكى. ما به فرماندهى »عليرضا جبلّى« در عقبه دشمن مىجنگيم...
دومين روز عمليات بدر بود. در شرق دجله بوديم. بىسيم به صدا درآمد و آقا مهدى ما را خواست. به سنگر فرماندهى عراقىها كه در خط دوم عراق بود و اكنون در دست نيروهاى ما بود، رفتيم. آقا مهدى ما را مأمور كرد تا به درخواست فرماندهى لشكر نجف به جناح آن لشكر برويم و در مقابل دشمن كه از طريق پلهاى كوچك به منطقه وارد شده و با لشكر نجف درگير بود، بايستيم. قرار شد گردانهاى امام حسين (ع) و حرّ به دشمن ضربه بزنند و گردان علىاكبر، كه فرماندهىاش به عهده من بود، به عنوان احتياط در كانال بماند و در وقت لزوم با دستور فرمانده لشكر وارد عمل شود. گراى كانال دست دشمن بود و ما زير آتش شديد توپخانه دشمن بوديم. سه شبانهروز بود كه نخوابيده بودم. پاهايم در پوتين تاول زده بود و به شدت خسته بودم. همه نيروها وضعى اين چنين داشتند. از طرفى شهادت برادرانم را مىديدم...
معاون گردان علىاكبر، عليرضا جبلّى با 35 نفر از برادران بسيجى، جاى خالى دو گردان را در منطقه پر كرده بود. جبلّى سرسختترين نيرويى بود كه در عمر خود ديده بودم. عليرضا جبلّى و 35 نفر بسيجى در مقابل انبوه نيروهاى دشمن... حماسهايست كه بايد گفته شود...
در سوّمين روز عمليات بدر اغلب اين عزيزان و فرماندهان گروهان به شهادت رسيدند. اكثر نيروهاى باقى مانده هم زخمى بودند... از شدت خستگى چشمهايم نمىتوانست جلو را ببيند... پتو را روى سرم كشيده بودم كه انفجار شديدى را احساس كردم. حالت خفگى پيدا كرده بودم. خون با فشار از بينى و گوشهايم بيرون مىزد...
كارى كه عليرضا جبلّى و آن 35 عزيز ما در »بدر« كردند، حماسهايست كه بايد گفته شود. چند نفرى كه از آن گروه زنده برگشتند، تعريف مىكردند كه مقاومت و رشادت بچهها طورى بود كه دشمن تصور مىكرد با چند گردان روبرو شده است و حتى ما فرمانده عراقى را مىديديم كه نيروهايش را - كه حاضر به جلو آمدن نبودند - با كلت مىزد. آنان تعريف مىكنند كه عليرضا جبلّى هفت زخم عميق از تركش بر بدن داشت و حالتش طورى بود كه بچهها هر لحظه با نگاه از هم مىپرسيدند؛ هنوز زنده است يا نه؟ ولى او مىدويد و مىجنگيد... اگر عليرضا جبلّى و نيروهاى معدودش نمىتوانستند در آن قسمت جلوى دشمن را بگيرند، عده زيادى از نيروهاى ما قتلعام مىشدند، چون پشت ما آب بود و سنگرى براى دفاع نداشتيم.
خلوص سرّيست ميان خداوند و بندگان برگزيدهاش. خلوص يعنى در آيينه هر لحظه از عمر خدا را ديدن، با خدا سودا كردن...