اينجا جاده العماره ـ بصره است

کد خبر: ۱۲۹۶۷۳
تاریخ انتشار: ۳۰ فروردين ۱۳۹۰ - ۰۵:۰۰ - 19April 2011
پياده‏روى از وقت اذان مغربِ ديشب شروع شده است و اكنون ساعت 3 بامداد، ما تا پشت خط دشمن را درنورديده‏ايم و ... اينجا جاده العماره - بصره است.
در ادامه راهپيمايى به جاده رسيده‏ايم. ساعت 3 بامداد است. حدود ده ساعت پياده‏روى مداوم خستگى در تنمان ريخته است. ما در منطقه‏اى قرار داريم كه عقبه دشمن است. جاده را مى‏بنديم. ايست و بازرسى به طور كامل اجرا مى‏شود. درگيرى و انهدام نيروهاى دشمن. »عليرضا جبلّى« جانشين گردان، نبرد را هدايت مى‏كند. موج وحشت در منطقه مى‏پيچد. نيروهاى دشمن با خبردار شدن از حضور نيروهاى ايرانى به وحشت و حيرت افتاده‏اند. »نيروهاى ايرانى در اينجا چه مى‏كنند؟!«
درنگ جايز نيست. بايد تا صبح اهداف مورد نظر را تصرف كنيم تا عمليات به نتيجه برسد. پيش مى‏رويم. مقصد ما قرارگاه فرماندهى سپاه سوّم ارتش عراق است. به كنار دجله كه مى‏رسيم، از آب دجله وضو مى‏گيريم و در قلب دشمن نماز صبح را به جا مى‏آوريم. كم‏كم صبح مى‏دمد. از فرط خستگى طاقت حركت نداريم. لحظاتى بعد از نماز استراحت مى‏كنيم. با ديدن »جبلّى« كه هرگز خسته‏اش نديده‏ايم، غبار خستگى از تن مى‏تكانيم. هوا دارد روشن مى‏شود برمى‏خيزيم. پاها ناى حركت ندارد و پلك‏ها سنگينى مى‏كند. حركت مى‏كنيم. ناگهان صداى غرش تانك‏هاى دشمن را مى‏شنويم. تانك‏ها پيش مى‏آيند و ما پيش مى‏رويم، تلاقى تن و تانك، ماييم و سلاح‏هايى كه در دست داريم. ماييم و خدا. از هر طرف ما را مى‏كوبند. آتش... آتش... تانكى شعله‏ور مى‏شود. با سلاح‏هاى سنگين آتش به سرمان مى‏ريزند و ما نه آتش پشتيبانى داريم و نه نيروى كمكى. ما به فرماندهى »عليرضا جبلّى« در عقبه دشمن مى‏جنگيم...

دومين روز عمليات بدر بود. در شرق دجله بوديم. بى‏سيم به صدا درآمد و آقا مهدى ما را خواست. به سنگر فرماندهى عراقى‏ها كه در خط دوم عراق بود و اكنون در دست نيروهاى ما بود، رفتيم. آقا مهدى ما را مأمور كرد تا به درخواست فرماندهى لشكر نجف به جناح آن لشكر برويم و در مقابل دشمن كه از طريق پل‏هاى كوچك به منطقه وارد شده و با لشكر نجف درگير بود، بايستيم. قرار شد گردان‏هاى امام حسين (ع) و حرّ به دشمن ضربه بزنند و گردان على‏اكبر، كه فرماندهى‏اش به عهده من بود، به عنوان احتياط در كانال بماند و در وقت لزوم با دستور فرمانده لشكر وارد عمل شود. گراى كانال دست دشمن بود و ما زير آتش شديد توپخانه دشمن بوديم. سه شبانه‏روز بود كه نخوابيده بودم. پاهايم در پوتين تاول زده بود و به شدت خسته بودم. همه نيروها وضعى اين چنين داشتند. از طرفى شهادت برادرانم را مى‏ديدم...
معاون گردان على‏اكبر، عليرضا جبلّى با 35 نفر از برادران بسيجى، جاى خالى دو گردان را در منطقه پر كرده بود. جبلّى سرسخت‏ترين نيرويى بود كه در عمر خود ديده بودم. عليرضا جبلّى و 35 نفر بسيجى در مقابل انبوه نيروهاى دشمن... حماسه‏ايست كه بايد گفته شود...
در سوّمين روز عمليات بدر اغلب اين عزيزان و فرماندهان گروهان به شهادت رسيدند. اكثر نيروهاى باقى مانده هم زخمى بودند... از شدت خستگى چشم‏هايم نمى‏توانست جلو را ببيند... پتو را روى سرم كشيده بودم كه انفجار شديدى را احساس كردم. حالت خفگى پيدا كرده بودم. خون با فشار از بينى و گوش‏هايم بيرون مى‏زد...
كارى كه عليرضا جبلّى و آن 35 عزيز ما در »بدر« كردند، حماسه‏ايست كه بايد گفته شود. چند نفرى كه از آن گروه زنده برگشتند، تعريف مى‏كردند كه مقاومت و رشادت بچه‏ها طورى بود كه دشمن تصور مى‏كرد با چند گردان روبرو شده است و حتى ما فرمانده عراقى را مى‏ديديم كه نيروهايش را - كه حاضر به جلو آمدن نبودند - با كلت مى‏زد. آنان تعريف مى‏كنند كه عليرضا جبلّى هفت زخم عميق از تركش بر بدن داشت و حالتش طورى بود كه بچه‏ها هر لحظه با نگاه از هم مى‏پرسيدند؛ هنوز زنده است يا نه؟ ولى او مى‏دويد و مى‏جنگيد... اگر عليرضا جبلّى و نيروهاى معدودش نمى‏توانستند در آن قسمت جلوى دشمن را بگيرند، عده زيادى از نيروهاى ما قتل‏عام مى‏شدند، چون پشت ما آب بود و سنگرى براى دفاع نداشتيم.
خلوص سرّيست ميان خداوند و بندگان برگزيده‏اش. خلوص يعنى در آيينه هر لحظه از عمر خدا را ديدن، با خدا سودا كردن...

نظر شما
پربیننده ها