خبرگزاری دفاع مقدس: بروجردی سریع از ماشین بیرون پرید. می دانست ته دره یک روستای چهل- پنجاه نفری است. آرایش توپهای ارتش که روستا را نشانه رفته بودند، بسیار سراسیمهاش کرد.
سرهنگ از شدت سرما گونههایش سرخ شده و محاسنش از یخهای ریز پر بود: " از دیشب اینجا زمینگیر شده ایم. چند ضد انقلاب در روستا کمین کردهاند. مجبوریم توپها را با این آرایش بچینیم".
محمد دل توی دلش نبود: " نه سرهنگ. ما برای آبادانی به اینجا آمدهام، نه ویرانی. مردم گناهی ندارند. باید مشکلمان را طور دیگری حل کنیم. دستور بدهید کسی شلیک نکند".
اسلحهاش را داد به پاسداری که کنارش ایستاده بود. با دست خالی از شیب تند به سمت روستا و ضد انقلاب پایین رفت. اصرارهای سرهنگ برای برگرداندنش بی فایده بود. همه بیم جانش را داشتند...
هنوز به روستا نرسیده بود که ناگهان دری باز شد و مردی عبا به دوش بیرون آمد. ماموستای پیر روستا بود. به حالت تسلیم به سوی محمد آمد، درها یکی یکی باز شد و مردم پشت سر او به راه افتادند. به او که رسید در آغوشش گرفت. محمد هم گونههای ماموستا را غرق در بوسه کرد. چهرههای رنج کشیده دلش را آشوب می کرد.
-ما را برادر خود بدانید. این انقلاب مال شماست. کاش ضد انقلاب می گذاشت بودجهی این اسلحهها و امکانات نظامی را صرف ساختن مدرسه و درمانگاه کنیم. مسلمانان کردستان دوستان ما هستند. حالا برای حفظ جان به سمت نیروها بروید تا ما این چند ضد انقلاب را دستگیر کنیم.
هنوز به اواسط شیب نرسیده بود که دو نفر مسلح به حالت تسلیم از خانهای بیرون آمدند و اسلحهها را انداختند جلوی پای محمد.
سرهنگ دستان محمد را به گرمی فشرد و در دلش خدا را شکر کرد. انصافاً خوب کسی را مسیح کردستان را لقب داده بودند. شاید اگر محمد چند لحظه دیرتر می رسید.