به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، جانباز شهید «علی ملا مهدی» معروف به «داش علی»، پهلوان گمنام و ناشناخته ای بود که روزگاری در باشگاه پولاد تهران حریف نداشت. صبر و فروتنی او آنچنان بود که دراوج قدرت و توانمندی هیچگاه خود را با نام معرفی نکرد. نامی که لرزه بر اندام قداره بندان و زورگویان می انداخت و موجب دلگرمی و آرامش مردم محله درخونگاه بود. «داش علی» در جوانی به عنوان مرد دوم کشتی کج ایران، پناهگاه مردم محله درخونگاه تهران به شمار می رفت.
پهلوانی که شرم و حیا و قدرت را با هم داشت. با اوج گیری انقلاب، به دعوت آقای طالقانی (کشتی گیر معروف) به جرگه محافظان امام خمینی(ره) پیوست و مسئولیت انتظامات بخشی از مسیر عبور امام را بر عهده گرفت. پهلوان«داش علی» از اولین مجاهدانی بود که با وانت نیسان آلبالوئی رنگ خود به خرمشهر رفت و تا آخر در جبهه ماندگار شد.
حاصل سال ها حضور مستمر وی در جبهه های حق علیه باطل، بدنی پر از ترکش، پایی مصنوعی، قلبی آسیب دیده و ریه ای شیمیایی شده بود. سرانجام این پهلوان گمنام، شامگاه 15 فروردین 91 پس از 25 سال تحمل عوارض سخت شیمیایی، دعوت حق را لبیک گفت و به خیل عظیم شهدا پیوست. به بهانه دومین سالگرد شهادت این شیرمرد به سراغ «فاطمه ملا مهدی» دختر بزرگوار ایشان رفتیم تا فرازهایی از زندگی ایشان را از زبان دخترشان روایت کنیم.
همنام ائمه
به خاطر عشق و علاقه اش به اهل بیت(ع) اسم همه بچه هاش را همنام ائمه (ع) انتخاب کرده بود. همیشه می خندید و می گفت:« از خدا می خواهم راه این بزرگواران را ادامه دهید.» در وصیت نامه ای که در زمان جنگ نوشته دقیقاً به این نکته اشاره کرده: «اولاً سرپرست همه ما خداست. اوست که به همه موجودات روزی می دهد. ثانیاً بچه های من باید راه سالار شهیدان و فرزندانش را ادامه دهند و در راه اسلام جانفشانی کنند من شما را به همین نیت، همنام ائمه نامیدم.»
پول توجیبی
زمانی که مدرسه می رفتیم، باباعلی صبح زود برای کار از خانه بیرون می زد ولی قبل از رفتن، پول توجیبی همه بچه ها را بالاسرشان می گذاشت و بعد با ذکر « الهی به امید تو» از خانه خارج می شد. برای شروع هر کاری، نام خدا را فراموش نمی کرد. هیچ وقت بی وضو نبود؛ حتی زمانی هم که نفس یاری اش نمی کرد یا به دلیل شدت درد، نمیتوانست وضو بگیرد از ما تقاضای آب می کرد تا وضو بگیرد. مقید بود که حتماً با وضو باشد.
مرد قانع
هیچ وقت بیرون از خانه یا در حضور دیگران، مادرم و ما دختران را به اسم کوچک صدا نمی زد؛ همیشه ما را به اسم برادر بزرگم صدا می زد. باباعلی خیلی باغیرت بود. هیچ وقت بدون همسر و بچه هایش چیزی نمی خورد و لب به غذا نمی زد. حتی زمانی هم که بیمارستان می رفت، یک وعده و گاهی هر دو وعده غذای خود را نگه می داشت و برای ما می آورد. به کم قانع بود و می گفت: «به قول حضرت علی(ع)، قناعت ثروت بزرگی است.» وقتی متوجه می شد مهمان داریم با اینکه مشکل تنفس داشت، عصا زنان به استقبال مهمان می رفت و با روی خوش مهمان را تحویل می گرفت.
یک مرد ، یک فرشته
هر گاه می خواستیم از باباعلی خداحافظی کنیم، حتما ً می پرسید که پول دارید یا نه؟ حتی از دامادها هم سوال می کرد. ما پول هایمان را به بابا علی نشان می دادیم تا قبول می کرد و گرنه به اجبار به همه مان پول می داد. شاید برای خودش پولی باقی نمی ماند. همیشه می گفت: «بچه ها ! من یک تار موی هیچکدامتان را با همه دنیا عوض نمی کنم. » به مادرم هم احترام خاصی قائل بود. می گفت : «مادرتان یک فرشته است که خدا برای من فرستاده تا همه کارهای من را بی مزد و منت انجام دهد اگر مادرتان نبود من هیچ وقت نمی توانستم با خیال راحت بروم جبهه «
رضای خدا
بابا علی اخلاق و رفتار خاصی داشت . آن موقع ها که راننده تاکسی بود شبها وقتی می آمد خانه، پولهایش را که می شمرد، مبلغ قابل توجهی نمی شد. مادرم وقتی علت را جویا می شد می گفت:« بگذار مردم راضی باشند. به مسافرها می گم هر کسی هر چقدر دوست داره کرایه بده، من راضی هستم. بعضی ها هم که پول ندارند که کرایه بدهند، من آنها را برای رضای خدا به مقصد می رسانم.»
خواب شیرین
برای نماز خیلی ارزش قائل بود. همیشه دقایقی قبل از اذان، رو به قبله می نشست و منتظر می ماند مبادا نمازش از اول وقت بگذرد. زمانی هم که در بیمارستان بستری بود و نمی توانست از تخت بیاید پایین، همانجا تیمم می کرد و روبه قبله می نشست و نماز می خواند. قبل از شهادت، وقتی بعد از یک هفته از حالت کما بیرون آمد، همین که چشم هایش را باز کرد، پرسید: « بچه ها ! چند وقت است که من بیهوش بودم؟» گفتیم یک هفته. با ناراحتی زیاد گفت:« یعنی یک هفته است که من نماز نخوانده ام؟!» چون امکان وضو گرفتن برایش نبود پس از تیمم شروع کرد به خواندن نمازهایش. آنقدر نماز خواند تا خوابش برد و شیرین خوابید.
" سنگ و "دریا"
وقتی در بخش آی سی یو بیمارستان ساسان بستری بود، رفتم ملاقات بابا و دیدم که یک تکه سنگ روی شکمش هست. چون دستش آنقدر توانایی نداشت که سنگ را بردارد، آمدم که سنگ را از روی شکمش بردارم. متوجه شد و آرام گفت : «دخترم دست نزن» پرسیدم چرا؟ گفت:« این سنگ را گذاشته ام روی شکم ام تا سنگینی آن نگذارد خوابم ببرد و برای نماز خواب نمانم و مزاحم پرستارها نباشم. خودم تیمم کنم.» واقعاً که مثل دریا بود این مرد.
مرد بی ریا
همه را دوست داشت. از هیچ کس کینه ای به دل نمی گرفت حتی کسانی که قلبش را آزرده بودند. اصلاً ریا و تکبر نداشت. در سلام کردن از همه سبقت می گرفت؛ حتی به بچه های خیلی کوچک هم سلام می کرد. همیشه «یا علی مدد»، «علی یارت» ورد زبانش بود. سر سفره همیشه دعای طلب رزق حلال را می خواند. وقتی هم که غذایش تمام می شد بعد از شکر خدا، به شوخی می گفت: «دست پزنده، پای آورنده و دندان خورنده درد نکنه. من که هیچکدامش را ندارم» و بلند بلند می خندید.
تسکین درد
زمانی که حالش خیلی بد می شد، نفس اش بند می آمد اما با این حال ذکر «یا خدا- یا خدا » می گفت . می گفتیم بابا مجبور نیستی که با این حال ذکر بگویی. می خندید و می گفت: «یا خدا – یا خدا گفتن تسکین درد من است.» هر وقت می گفتیم باباعلی برای ما هم دعا کن. از صمیم قلب می گفت: «امیدوارم عاقبت به خیر شوید». بهش می گفتیم دعا کن خدا به ما پول بدهد، خانه بدهد. می گفت: «عاقبت به خیری افضل همه دعاها برای فرزندان است» همیشه به یاد پدر و مادرش نماز و قرآن می خواند و ثوابش را برای آنها هدیه می کرد. به ما هم می گفت: «بچه ها برای ننه، بابای من هم فاتحه بخوانید.»
زیر پوش خونی
نوکر امام حسین(ع) بود. از چند شب قبل از شروع ماه محرم به تکیه «درخونگاه» می رفت برای زدن پرچم و سیاهی. هیچ دردی هم مانعش نمی شد. از شب قبل از محرم هم سیاه می پوشید تا 3 روز بعد از ماه صفر. به هیچ عنوان لب به شیرینی و تنقلات نمی زد. می گفت: «من از بچگی ماه محرم و صفر شیرینی نمی خورم. امام زمان(عج) عزادار است. شیرینی برای شادی است.» زمان جوانی آنقدر سینه می زد که سینه اش پر زخم می شد. زیرپوشی که تنش بود پرخون می شد، دو سه ماه طول می کشید که زخم های سینه اش خوب شود. سینه زدن های بابا علی در محل معروف بود. ایام محرم پا برهنه عزاداری می کرد. ماه محرم اصلاًً خانه نمی آمد. در تکیه درخونگاه می خوابید.
سوغاتی جنگ
جنگ که تمام شد بابا علی ماند با یک پای مصنوعی و وانت درب و داغون. داده بود یک پای چوبی برایش درست کرده بودند. با همان پای چوبی می رفت سر کار. با همان وانت قراضه اش که سوغاتی جنگ بود، بار می کشید. کار کردن برایش خیلی سخت بود. چند روز که کار می کرد، زود خسته می شد. می آمد خانه برای استراحت. پولهایش که ته می کشید دو باره می رفت سراغ کار. خیلی درد داشت. آن قدر کار کرد تا دیگر نفس یاری اش نکرد. نفس کم آورد. رفت بستری شد. تقریباً از سال 72 بستری شدن های بابا در بیمارستان ساسان شروع شد تا آخرای سال 90 که از نفس افتاد.
پای چوبی
وقتی پای چپش را قطع کردند، تازه با پای چوبی اش کنار آمده بود که یک روز از خانه رفت بیرون و موقع برگشت گفت: « بچه ها می دانید امروز چی شنیدم؟» گفتیم نه. با خنده گفت: «می گویند من پایم را توی یک تصادف از دست داده ام و برای گرفتن درصد جانبازی خودم را به عنوان مجروح جنگی جازده ام!» ما خیلی ناراحت شدیم ولی بابا طبق معمول خندید و گفت:« بگذارید هز چه دلشان می خواهد بگویند. ما که برای خدا کار می کنیم، این حرفها نباید ما را بشکند. باید با این حرفها قوی تر بشویم» تهمتها برای بابا اثر نداشت . او به این حرفها فقط می خندید.
نزدیک خدا
گاهی اوقات استخوان کتفش از جا در می رفت صدایمان می کرد و با خنده می گفت: «بچه ها باز هم دستم در رفت، بیایید جا بیاندازید» با سختی و درد فراوان که داشت دستش را بالا می بردیم تا جا بیفتد بعد هم کلی می خندید. در بدترین حالات جسمی وقتی از باباعلی می پرسیدیم بابا حالت چطور است؟ می گفت:« شکر خدا خوبم» هیچ وقت نمی گفت «بد نیستم». همیشه می گفت :«خیلی خوبم» . با وجود مشکلات جسمی زیاد مانند قطع پا، ضایعات نخاعی، عوارض شیمیایی، پوکی شدید استخوان و مشکل اعصاب و روان که این اواخر دچارش شده بود، خنده از لبانش دور نمی شد و شکایتی از دردهایش نداشت. می گفت:« من دردهایم را دوست دارم و لذت می برم. من با این دردها به خدا نزدیکترم.» اگر بگویم او یکی از مردان بزرگی بود که در صبر و مقاومت و شجاعت در زمانه خودش کم نظیر بود، سخنی به اغراق نگفته ام.
چشمهایش
چند ساعت قبل از شهادت بابا ، پرچمی را که از ضریح کربلا آورده بود، بردیم بیمارستان. پرچم را گذاشتیم روی سینه اش که از شدت درد داشت می سوخت.. برادرم گفت: بابا برایت پرچم امام حسین را آورده ایم. بابا علی به سختی چشمهای خسته اش را باز کرد و چند مرتبه به آرامی «یا حسین» گفت و چشمهایش را بست. همه بالای سر بابا بودیم حتی نوه کوچکش. دیگر نفسش به سختی بالا می آمد. در آن حال احتضار هم «خدا» ،«خدا» می گفت. دست و پا و رویش را غرق بوسه کردیم و گفتیم بابا شفاعت ما را پیش امام حسین بکن.
نفس های آخر
دست ها و پاهایش یخ کرده بود و از قفسه سینه به بالا حرارت زیادی داشت. دیگر نبض نداشت. مادرم کنار گوشش شهادتین گفت. بیش از هفت روز بود که بابا علی به آب و غذا لب نزده بود و دهانش از تشنگی و عطش خشک و پر از تاول شده بود. کم کم نفس های بابا به شماره افتاد و بالاخره روز سه شنبه 15 فروردین 91 ساعت 30/5 عصر دعوت حق را لبیک گفت و از دست ساقی کوثر شربت شهادت نوشید.
گریه بی صدا
بچه که بودیم همیشه می گفت: «من راضی نیستم بعد از مرگم با صدای بلند گریه و شیون کنید. مبادا نامحرم صدای شما را بشنود.» حتی مدتی قبل از شهادتش هم این نکته را یادآوری کرد. این حرفش در لحظه ای که پیکر پاکش را برای خداحافظی آوردند در گوشم صدا کرد. مادرم و ما دخترها صدای خود را در گلو خفه کردیم تا به وصیت بابا عمل کنیم. بی صدا گریه کردیم برای مظلومیت بابا که تمامی نداشت.
گفت و گو از: محمد علی عباسی اقدم