بازخوانی «جاده‌های ناتمام»/۹

حس می‌کردم همیشه کسی مراقب من است

از وقتی دکتر گفته بود باردارم بیشتر وقت‌ها احساس تنهایی نمی‌کردم حس می‌کردم کسی به من عمیقاً نزدیک است مراقبش بودم و نمی‌دانم چرا فکر می‌کردم او هم مراقب من است و جای خالی پدر و مادرم و حتی آقا عزیز و غلامحسین را پر می‌کند.
کد خبر: ۷۹۷۲۵۷
تاریخ انتشار: ۱۳ آذر ۱۴۰۴ - ۱۶:۰۲ - 04December 2025

به گزارش خبرنگار فرهنگ دفاع‌پرس، کتاب «جاده‌های ناتمام» اولین جلد از مجموعه «همسران» است که به شرح خاطرات «خدیجه بشردوست» همسر سردار «محمدعلی جعفری» معروف به «عزیز جعفری» می‌پردازد، این کتاب که به قلم «محبوبه عزیزی» به نگارش درآمده است توسط انتشارت «مرز و بوم» منتشر شده است.

بازخوانی «جاده‌های ناتمام» /۸

نگاه به جنگ تحمیلی از زاویه دید همسران رزمندگان و فرماندهان جنگ می‌تواند دریچه‌های تازه‌ای به سوی دفاع مقدس و زوایای پنهان باز کند. نویسنده در مقدمه «جاده‌های ناتمام» آورده است:

«جاده‌های ناتمام» خاطرات همسر یک فرمانده است و از زبان او گفته می‌شود؛ روایتی زنانه که نکات مهم زندگی مشترکشان را در دل جنگ بیان می‌کند و به خوبی می‌تواند چهره انسانی و صادقانه‌ای از لایه‌های پنهان جنگ در زندگی فرماندهان را برای ما بگوید. قرار نیست در این خاطرات از صحنه‌های نبرد گفته شود. آنها رنجی را که در این سال‌ها کنارمردانشان در جنگ کشیده‌اند، برای ما بگویند تا سهم زنان را در این دفاع بزرگ نشان بدهند.» به همین دلیل قصد داریم تا در چند شماره بخش‌هایی از این کتاب را منتشر کنیم که قسمت نهم آن را در ادامه می‌خوانید:

اولین روزهای مادر شدن

حالا باردار بودم خوبیش این بود که دیگر تنها نبودم اما نگرانی هم دست از سرم بر نمی‌داشت با این وضعیت در این شهر جنگی چه می‌کردم آقا عزیز هم بیشتر وقت‌ها نبود چند شب پیش سر سفره تعریف کرد که در سوسنگرد فرماندهی تیپ ۱ عاشورا را به او داده و قرار است عملیات مهمی انجام دهند. اگر کاری پیش می‌آمد باید چه کار می‌کردم مادرم که دور بود نمی‌توانستم آقا عزیز را هم تنها بگذارم و برگردم بابلسر، مردم اهواز با بچه‌هایشان رفته و شهر را خالی کرده بودند حالا من با بچه‌ای در راه توی شهری دور از پدر و مادرم تنها مانده بودم شهری که هواپیماهای عراقی می‌آمدند راحت بمب‌هایشان را روی پشت بام‌ها و حیاط‌ها و خیابان‌ها می‌ریختند و می‌رفتند.

از وقتی دکتر گفته بود باردارم بیشتر وقت‌ها احساس تنهایی نمی‌کردم حس می‌کردم کسی به من عمیقاً نزدیک است مراقبش بودم و نمی‌دانم چرا فکر می‌کردم او هم مراقب من است و جای خالی پدر و مادرم و حتی آقا عزیز و غلامحسین را پر می‌کند.

مثل عروسکم که وقتی از خانه پدری جدا شدم همراهم آمد تا اهواز و مرا در این شهر غریب تنها نگذاشت با همین فکرها در کمد را باز کردم چشمم به عروسکم افتاد برداشتمش چشم‌هایش را باز کرد و نگاهم کرد یاد روزی افتادم که این عروسک را مادرم توی حیاطمان به آقا عزیز داد. 

روزی  مادربزرگم این عروسک را سوغات برایم آورد فکرش را نمی‌کرد سال‌ها بعد در شهر جنگی و دور مونس تنهایی تنهایی نوه‌اش شود بعضی روزها با او حرف می‌زدم بعد به خودم می‌خندیدم اما این روزها بیشتر به همراه تازه‌ام فکر می‌کردم کاش آقا عزیز پیشم بود و برایش می‌گفتم وقتی می‌روی کسی هست با او حرف بزنم می‌گویم، تو او را نمی‌بینی او در وجود من است چقدر باید زیر گلوله‌ها مراقب خودت باشی تا روزی بیایی و ببینی که به رویت می‌خندد.

انتهای پیام/ 161

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار