
خبرگزاری دفاع مقدس: کتاب "هلت ها نام تو را می خوانند" مروری بر خاطرات دوران دفاع مقدس و مشتمل بر 39 فصل است که هر کدام داستان و روایتی از دوران رشادت و پایمردی دارد.
در فصل اول این کتاب می خوانیم:
در 723 کیلومتری "تهران" و در همسایگی"کرمان شاه"، "اسلام آباد غرب"، "خرم آباد"،"قصر شیرین"، بدره "دره شهر، مهران و کشور "عراق" شهری وجود دارد که زمانی محل زندگی قدرتمندترین والی پشت کوه، یعنی "حسین قلی خان" بود.
حسین قلی خان در آنجا خانه های اعیانی و اردوگاه و عمارت های مختلف ساخته بود تا تابستان ها را در این دره محصور شده توسط کوه ها بگذراند. سال های سال این محل که در پای کوه "سیوان" قرار گرفته، به نام "حسین آباد والی" معروف بود تا این که در سال 1315 شمسی، به صورت شهر درآمد و نام "ایلام" را بر خود گرفت...
در فصل دیگری از این کتاب می خوانیم:
صف نماز جماعت پراکنده شد، اما مرتضی هنوز هم سر جای خودش نشسته بود و به حرف های جدیدی می اندیشید که شنیده بود. با خود می گفت: "انگار دارد اتفاقاتی می افتد و من از آنها بی خبرم. ظلم، بی عدالتی، مبارزه!این ها چیزهایی نیست که قبلا از دهان مردم شنیده باشم."
وقتی این حرف ها را در کنار حرف هایی قرار می داد که به نقل از "آیت الله حیدری ایلامی" شنیده بود، باور می کرد که حال و هوای شهر عوض شده است.
"حواست کجاست مرتضی؟ نماز خیلی وقت است که تمام شده همه رفتند."
سرش را بالا آورد. آقای بابایی بود که با مهربانی، به رویش لبخند می زد. مرتضی آقای بابایی را خیلی دوست داشت. می دانست که او مردی است مومن و با خدا...
در فصل دیگری از این کتاب آمده است:
جنگ هر روز شدت می گرفت. دیگر به سختی می شد در ایلام زندگی کرد. خانواده ساده میری بخشی از وسایلشان را برداشتند و رفتند طرف "دالاب".
کنار جاده ای که به کرمانشاه منتهی می شد، چادری زدند و یک ماه آن جا ماندند. بعد به طرف "میش خاص" برگشتند. جنگ همه را آواره کرده بود. رشته امور از هم پاشیده بود. خانواده ها در اطراف شهر پراکنده شده بودند.
روزگار به سختی می گذشت. علی رضا علاوه بر عضویت در شورای مرکزی جهاد سازندگی، مسئولیت جدیدی هم پیدا کرده بود، رئیس بنیاد امور مهاجرین جنگ تحمیلی.
کار این بنیاد رسیدگی به وضع خانواده های جنگ زده بود...
در فصل دیگری از این کتاب می خوانیم:
در سال 1364 مرتضی فرمانده گروهان شد و از"چنگوله" به "چغار عسگر" رفت.هنوز هم یکی از کارهای اصلی او شناسایی و عملیات ایذایی بود.
اوایل آبان ماه همین سال، در قرارگاه لشکر تصمیم گرفته شد که در حوالی تپه 230 برای تضعیف روحیه دشمن، به آن ها ضربه ای ناگهانی زده شود.
مرتضی و "محسن کریمی" برای این کار مامور شدند. دو دسته و افرادی از نیروهای اطلاعات عملیات در اختیار آنها گذاشته شد.
مرتضی و محسن برای نفوذ به میان نیروهای دشمن نقشه ای کشیدند و شبانه از خط گذشتند. آنها از خطوط دفاعی عراقی ها گذشتند تا وضعیت را بسنجند...
در فصل پایانی کتاب می خوانیم:
در ساعت 12 شب 25 اسفند 1369 یعنی درست در سالگرد عملیات والفجر 10، صدای گرفته ای در بی سیم پیچید.
"مرتضی پرپر شد! ... مرتضی هلتی پرپر شد!"
این صدایی بود که در همه محورها و قرارگاه هایی که روی یک "چانل" بودند، به گوش رسیده بود. به ناگهان سکوت عجیبی بر همه جا حاکم شد.
دیگر کسی روی خط نیامد. بی سیم ها از صدا افتادند. انگار "سکوت رادیویی" اعلام شده بود. یاران مرتضی که در جاهای مختلف پای بی سیم نشسته بودند، ماتشان برده بود. آیا به راستی مرتضی رفته بود؟ آیا باید باور می کردند؟...
علاقمندان برای دریافت این کتاب می توانند به نشانی تهران، خیابان آیت الله طالقانی، خیابان ملک الشعرای بهار پلاک 3 معاونت پژوهش بنیاد شهید و امور ایثارگران مراجعه کرده و یا با شماره تلفن 8823585- 021 تماس بگیرند.