خبرگزاری دفاع مقدس: دفترچه تلفن خود را گشودم و به دنبال یکی دیگر از خانواده شهدای منطقه می گشتم، این بار قرعه به نام شهیدان میرصانعی افتاد. شتابزده گوشی تلفن را در دست گرفتم تا وقت دیدار با این خانواده را هماهنگ کنم. خانمی از پشت تلفن جوابگوی من شد. پس از حال و احوال دریافتم مادر شهیدان میر صانعی است.
همین که متوجه شد می خواهیم برای تهیه گزارش به منزلشان برویم زبان به دعا گشود و در آخر کلامش جمله ای گفت و آن این بود: شما به منزل ما بیایید تا من عقده دل واکنم و بگویم چقدر مشتاق دیدار رهبرم، اما صدایم به گوش مسئولان نمی رسد.
روز موعود فرا رسید به دیدار "عصمت ذوالفقاری" مادر شهیدان سید امیر و سید رحیم میرصانعی رفتیم. مادر شهیدان به رسم مهمان نوازی ما را به داخل پذیرایی دعوت کرد. کنارمان نشست و رو به عکس فرزندان شهیدش ناگفته هایش را اینچنین گفت:
خداوند عالم پس از ازدواج با همسرم به من 5 پسر و دو دختر عطا کرد. دوتن از فرزندانم سید امیر و سید رحیم در دوران جنگ تحمیلی به جبهه های جنگ حق علیه باطل رفتند و با خون پاک خود نهال انقلاب را آبیاری کردند. یک یادگار دوران جنگ هم دارم. سید رحمان، او سند زنده آن دوران است.
فرزندم سید امیر 16 ساله بود که از مدرسه به جبهه رفت. هنوز اشک چشم و صدای گریه اش را حس می کنم.
آنقدر گریه کرد تا من رضایت نامه اعزامش را امضا کنم. من هم رضایت دادم. او رفت و من ماندم تا او بیاید و بار دیگر مهربانیش بر اهل خانه حاکم شود اما...
سید امیر فرزند خوب، مظلوم، مهربان، با محبت و مومن بود. هنوز هم وقت انجام کار خانه جای خالیش را حس می کنم او عصای دستم بود. کاش صفات خوبش به همین چند جمله ختم می شد. او عبادت را خیلی دوست داشت. نماز و روزه اش ترک نمی شد.
کمک به دیگران در راس امورش قرار داشت. افراد مسن محل او را به خوبی می شناختند چون دستان امیر بارها و بارها از آنان دستگیری کرده بود.
سید امیر از نگاه خواهر
این بار سیده فاطمه میرصانعی، خواهر از ناگفته های برادرشهیدش می گوید. او جوان صادق، مهربان، با عاطفه و با ایمان بود. وقتی او را با جوان های فامیل مقایسه می کردم خیلی با آنها فرق داشت. تلاش می کرد فضای خانه را شاد کند. به مادرم عشق می ورزید به گونه ای که آن را حس می کردی.
نمره های کارنامه اش نشان از علاقه او به تحصیل داشت. درسش خوب بود نمره های بالایی می گرفت. وقتی می خواست به جبهه برود برایم این سوال پیش آمد که او چگونه می خواهد به درس و مدرسه پشت پا بزند. از او پرسیدم و سید امیر در جوابم گفت: نمی توانم بیش از این شاهد آن باشم که برادرانم به دست نیروهای بعث عراق به شهادت برسند و کشورم توسط دشمن اشغال شود.
رویایی که به حقیقت پیوست
مادر دوباره رشته کلام را در دست گرفت و از خوابی گفت که در بیداری تعبیر شد. در خواب دیدم که به حیاط خانه رفتم . نشستم. گفتم ستاره ها و درختها به من شهادت بدهید که امیرمن شهید شده است. احساس می کردم درختان و آسمان به گونه ای دیگرشده اند و در برابر من تعظیم می کنند. دنیا عوض شده بود من به مقامی رسیده بودم که همه کائنات در برابر من تعظیم می کردند به ناگاه از خواب پریدم. صبح روز بعد خوابم را برای دخترم و دیگر اقوام تعریف کردم اما کسی باور نکرد تا آن روز که خبر شهادت سید امیر به گوششان رسید.