از آن بالا، خانه های قوطی کبریتی روستا در سیاهی شب گم می شدند و تنها سوسوی چراغ ها، چون نقطه های نورانی به نظرش می رسید. گویی آسمان شب با همه ستاره هایش بر روستا منعکس می شد.
با شوق، قرآن را بیشتر در آغوش فشرد و تندتر گام برداشت. کنار مزار پسرش که رسید، روی زمین چهار زانو نشست. چون هر شب، قرآن را زیر نور فانوسی که بر سر مزارش روشن شده بود می گشود. هر شب می آمد فانوس همچنان روشن می سوخت. یک بار هم خواست تا آن را از سر مزار بردارد و با خود تا خانه ببرد.
اما گویی با هزار قفل، فانوس را به زمین دوخته بودند. با همان چشم های کم سو، از میان حیاط خانه اش می توانست نور فانوس را که چون ستاره ای می درخشید، ببیند. به چند نفر از اهالی روستا هم گفته بود که هر شب بر سر مزار پسرش فانوسی روشن است. آنها هم شب هنگام درخشندگی نور فانوس را از آن پایین دیده و گفته بودند: " به خیالت آمد بانو. . .شاید ستاره ای ست، گاهی از آن نقطه از آسمان بالای تپه ای که مزارها آنجاست می رسد..."
اما نه، به خیالش نیامده بود. یک بار هم شب هنگام با چند نفر از اهالی به طرف مزارها راه افتاده بودند. همه درخشش فانوس را از آن پایین دیده بودند. حتی تا نزدیکی مزار هم درخشش فانوس از نظرشان محو نشده بود، اما کمی مانده به مزار درخشش فانوس با تاریکی شب یکی می شد و دیگر چیزی نبود جز سیاهی شب.
بعد از آن، پای پیرزن هر شب به تنهایی سراشیبی کوره راه روستا تا مزار را زیر پا می نهاد؛ به شوق دیدن نور آسمانی. دیگر نمی خواست فانوسی را که ملائک برای روشنایی مزار پسرش هدیه کرده بودند، از دست بدهد.