خبرگزاری دفاع مقدس: در روزهای ابتدایی جنگ که هنوز شهدا وارد شهرها نشده بودند و فرمان حضرت امام(ره) مبنی بر جهاد صادر نشده بود، بسیاری از مردم نمی دانستند جنگ با زندگی آنان چه خواهد کرد. جوانان باید برای حفظ آبرو، شرف، استقلال و ناموس خود به جبهه ها می رفتند. اما هنوز کسی نمی دانست جنگ یعنی چه؟ محمود مدنی فر در گفتو گوی اختصاصی خود با خبرگزاری دفاع مقدس از روزهای نخست جنگ در خرمشهر می گوید:
هیچ کس نمی دانست جنگ یعنی چه، خواهر و برادرهایم، مادرم، پدرم و حتی همسایه ها.
تازه زمزمههای شروع جنگ در خرمشهر پیچیده بود. تانکهای زیادی از طرف راه آهن به سوی مرز پیش میرفتند. شب تا صبح سر و صدای تانک ها خواب از چشمان می ربود.
شبها روی بام خانه می نشستیم و به درخشش تیرهایی که از سویی به سوی دیگر رد و بدل میشد مینگریستیم. بی خبر از همه جا! بی خبر از اتفاقاتی که در پیش داشتیم. بی خبر از غربت و تنهایی، بی خبر از. . .
تنها روی بام خانه می نشستیم و به درخشش تیرها می نگریستیم و به صدای درگیری ها گوش می سپردیم، به خیال این که جنگ خیلی زود تمام می شود. تا یک بعد از ظهر گرم تابستان، چون همیشه، چون روزهای گذشته، به روز مرگی خود خود ادامه می دادیم.
یکباره انفجاری همه مان را به خود آورد. از این و آن پرسیدیم صدای چه بود! آن وقت دریافتیم که خانه ای ویران شده. خانه همسایه مان، خانه هم بازی های کودکی مان. . . و همه شان شهید شدند.
درگیری ها از همان بعد از ظهر شروع شد، از همان خانه و از همان شب. همه خانه های شهر بمباران شد و تازه باخبر شدیم که چه بر سرمان می آید. خواهر و برادرها، مادر، پدر و حتی همسایه ها. . .
اقوام جلوی در خانه مان جمع شدند. در این بین دایی گفت: "زن ها را با خود می برم."
یکی از میان جمع پرسید: " کجاست که امن و امان باشه؟"
دایی ادامه داد: " آبادان، قایمشان کنیم تو نخلستان. "
آن وقت دایی تعدادی از فامیل را به نخلستان برد، اما درگیری شدیدتر شد و دیگر نتوانست بقیه را با خود ببرد. برادرم مرا سوار دوچرخه ای کرد و گفت: " تا میتونی سریع تر برو و یه مینی بوس پیدا کن، شاید بتونیم بقیه رو از شهر بیرون ببریم. . . " تا می توانستم رکاب زدم، رکاب زدم. باید وسیله ای پیدا می کردم. در شهر همه چیز درهم برهم بود. یکی می رفت و یکی می آمد. هیچ ماشینی وجود نداشت، هر کس می خواست به هر طریقی خانواده اش را از مهلکه نجات دهد.
با شرمساری مسیر را دور زدم و راه برگشت به خانه را در پیش گرفتم. چه می توانستم بگویم، هیچ وسیله ای پیدا نکرده بودم. ما در محله ای به نام محله بحرینی زندگی می کردیم. چون فامیل کدخدای ده بحرینی بود، مردم محله را بحرینی می شناختند. در راه بازگشت به خانه، هر کس را که می دیدم می گفت: "طایفه بحرنی ها کشته شدن . . ." با شنیدن این جملات دلم لرزید و ببیشتر رکاب زدم، بیشتر رکاب زدم تا به خانه برسم وبالاخره. . . رسیدم.
خانه ای که دیگر خانه نبود. جنازه بستگانم روی زمین افتاده بود. در برابر نگاه خیس از اشکم پاره های تنم را داخل ماشین می گذاشتند. جنگ در شهر ریشه دوانده بود، آن روز تازه دانستم جنگ یعنی. . .