خاطرات اعزام به جبهه حسین یکتا از زبان خودش

آمپول زنی از کربلای خمینی تا کربلای حسینی

حسین یکتا، مسئول قرارگاه خاتم‌الاوصیا (ص) از خاطرات اعزامش به جبهه با دانشجویان دانشگاه‌های ارومیه سخن گفت.
کد خبر: ۱۸۵۹۹
تاریخ انتشار: ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۳ - ۱۴:۵۰ - 10May 2014

آمپول زنی از کربلای خمینی تا کربلای حسینی

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، هنگامی که بنده وارد جبهه شدم، کلاس اول دبیرستان بودم و در سال ۵۹ که جنگ شروع شد ما سوم راهنمایی بودیم و وقتی برای رفتن به جبهه به سپاه مراجعه کردم، برای اعزام به جبهه من را راه ندادند و گفتند برای رفتن به جبهه دو سال سنت کم است بنده متولد سال ۴۶ هستم و آنها برای اعزام به جبهه گفتند که من باید متولد ۴۴ بودم تا میتوانستم بروم جبهه.

بنده نیز با خودم فکر کردم که خب اینکه کاری ندارد ما دم شش را میکشیم پایین و میکنیمش ۴، تا دیگر برای رفتن به جبهه مشکلی نداشته باشیم. با هزار بدبختی رفتیم شناسنامه را تک زدیم و با خودکار شناسنامه را دستکاری کردیم. بعدش خیلی خوشحال به سپاه قم مراجعه کردیم تا برای اعزام به جبهه اقدام کنیم. وقتی شناسنامه را به بسیجی که ثبت نام را انجام میداد دادم؛ او نگاهی به شناسنامه انداخت و بهم گفت: کور خوندی! بنده با تعجب پرسیدم: یعنی چی؟ او در جواب گفت: درسته که سال عددی تولدت را که ۴۶ بود کردی ۴۴؛ اما یادت رفته که حروف آن را درست کنی! خب ما که شناسنامه ندیده بودیم؛ زیرا به علت اینکه در آن زمان مثل حالا نبود که دم دست باشه پدر و مادرها شناسنامه بچههایشان را هزار سوراخ پنهان میکردند.

بعد از این موضوع من با جوهر پاک کن به جان شناسنامه افتادم تا خبط قبلی را جبران کنم و این دفعه زدم شناسنامه را سوراخ کردم! حالا با این وضعیت به ما کوپن نمیداند. دل را به دریا زدم و ماجرا را به پدرم گفتم و او نیز رفت و دوباره برای من شناسنامه گرفت.

اما با وجود این موضوع من همچنان میخواستم بروم جبهه. در آن زمان در کلاس سوم راهنمایی انتخاب رشته انجام میگرفت و من چون از ضریب هوشی بالایی برخوردار بودم به جای رشتههایی مثل ادبیات، ریاضی فیزیک، تجربی و اقتصاد، در رشته خدمات آن هم بهداشت قبول شدم. ما یک کتاب قطور امدادگری داشتیم که در آن زمان تدریس میشد و آن را دست گرفتیم و دوباره رفتیم سپاه.

بالاخره قبول کردند از کلاسهای دبیرستان که چهار کلاس بود، از هر کدام ۱۰ نفر را به جبهه برای امدادگری بفرستند. قرار شد پس فردا مراجعه کنیم و به جبهه اعزام بشویم. پس فردا بعد از وداع با خانواده و کلی ماجرا ما رفتیم که برویم جبهه که یه دفعه به ما گفتند: کجا برادر؟ گفتم: آقا ما قرار هست بریم جبهه!

آن برادر سپاهی به ما گفت: نخیر برادر باید بروید دوره امدادگری ببینید!

چشمتان روز بد نبیند. ما را فرستادن بیمارستان آیة الله گلپایگانی قم برای دیدن دوره امدادگری! کلی برایمان دوره ارتوپدی و فلان و بهمان گذاشتند و ۱۰ روز ما را در این دوره نگه داشتند. بعدش گفتند بروید پس فردا بیایید سپاه قم!

ما دوباره به خانه برگشتیم و باز هم بعد کلی وداع و گریه مادر و غیره رفتیم سپاه برای رفتن به جبهه.
این بار نیز گفتند: خب خدا را شکر دوره تئوری امدادگری را گذراندید و الان نوبت دوره عملی امدادگری است! برای همین ما را فرستادند توی اورژانس بیمارستان نکویی قم! حالا ما با آن سن کم هر روز کلی جنازه و مرده در اورژانس میدیدیم و شب از ترس در خانه نمیتوانستیم بخوابیم. خب بالاخر تا آنوقت ما جنازه از نزدیک ندیده بودیم!

با هزار بدبختی این دوره را نیز گذراندم و بعد از اتمام آن، به ما گفتند که پس فردا بیایید سپاه. ما باز هم به خانه برگشتیم و باز هم مراسم وداع و خداحافظی و گریه و غیره را از سر گذراندیم و رفتیم مقر سپاه. وقتی به آنجا رسیدیم به ما گفتند: باید بروید دوره ببینید! ما که دیگر داشت طاقتمان تمام میشد پرسدیم: بابا جون؛ بازم چه دورهای باید ببینیم؟ گفتند: اینبار نوبت دوره میدانی است!

با تقسیم شدن بچهها، بنده نیز افتادم در قسمت تزریقات و آمپول زنی! حالا من در دورههای قبلی آمپول زده بودم؛ اما نه به انسان بلکه به متکا.

*آمپول زنی ما از کربلای خمینی تا کربلای حسینی

حالا از شانس من اولین نفری که برای آمپول زدن پیش من آمد، یک پیرمرد افغانی بود. وقتی آمپولش را برای تزریق ازش گرفتم دیدم که پنی سیلین است با آنهمه تست و حساسیت مخصوص این آمپولها!

او را پشت پرده فرستادم تا نفهمد که من چکار میخواهم بکنم. در آن زمان آب مقطر در شیشه بود و سرنگها یکبار مصرف نبود این سرنگ انقدر بزرگ بود که در دست من جا نمیشد! بعد از هواگیری آمپول، رفتم سراغ پیرمرد و با خواندن انواع و اقسام ادعیه و زیارات جوشن کبیر و صغیر و هزار زحمت آمپول را به وی زدم که تازه مشکل اساسی من شروع شد! هر چی فشار دادم دیدم که محتویات آمپول خالی نمیشود! از شانس من این پودر به علت اشتباهی که کرده بودم و هواگیری را دورتر از بیمار انجام داده بودم داخل سرنگ خشک شد.


حالا جبهه رفتن من در گرو خالی شدن محتویات این آمپول بود! در این اوضاع من دو انگشت شصت خود را روی آمپول گذاشتم و فشار دادم و از شانس من سوزن از آمپول جدا شد و همه محتویات آن خالی شد! پیرمرد افغانی یک دفعه داد زدم یخ زدم، گفتم دلت یخ نزنه بدو رفتم سراغ پرستار خانمی که اونجا بود و با تعریف کردن ماجرا، از او خواهش کردم به پاسدار مسئول ما چیزی نگوید که خدای نکرده این ماجرا باعث نرفتن من به جبهه نشود!

بالاخره با کلی دردسر و ماجرا بنده به عنوان یک آمپولزن ماهر و مجرب به جبهه اعزام شدم و این شد ماجرای اعزام من به جبهه.

بعد هم که جنگ تموم شد ما با دانشجویان علم و صنعت رفتیم کربلا مداح کاروان که گلوش گرفته بود به من گفت بیا و یه آمپول کورتون به ما بزن. گفتم من توی جبهه که بودم یک آمپولم نزدم! بعد از کلی اسرار قبول کردم و باز با هزار مصیبت یک آمپول پرماجرایی بهش زدم و این شد خاطره آمپول زنی ما از کربلای خمینی تا کربلای حسینی.

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار