مادر شهید علی اسکندری از شهدای 8 سال دفاع مقدس در گفت و گو با خبرگزاری دفاع مقدس به بیان خاطرات و خصوصیات اخلاقی شهید اسکندری پرداخت. متن این گفت و گو به شرح ذیل است:
"علی" فرزند سوم وتنها پسرم بود که بعد از 2 دختر خداوند او را به من و همسرم که عاشق فرزند پسر بود هدیه داد، بعد از به دنیا آمدن علی زندگی من و همسرم رنگ و بوی دیگری گرفت، نه اینکه دخترانمان را دوست نداشتیم یا خدایی ناکرده برایمان کم اهمیت تر از علی بودند اما علی برایمان طور دیگری بود.
می خواستیم فرزندمان مانند امیرالمونین(ع) عدالت مدار و ولایت مدارباشد
از همان ابتدای کودکی من و پدرش تمام سعیمان بر این بود که او را چون امیرالمونین فردی عدالت مدار و مدافع مظلومان تربیت کنیم، اصلا انگار برای همین به این دنیا پا گذاشته بود! چرا که از همان کودکی و در حالی که 6 سال بیشتر نداشت اگر یکی از خواهرانش به آن یکی زور می گفت به شدت برخورد می کرد و با دلجویی از خواهر مظلوم تر او را کمک می کرد.
دوران ابتدایی و راهنمایی خود را به پایان رساند و در مقطع دبیرستان مشغول به تحصیل بود که زمزمه های جنگ شنیده شد. با اینکه سن آنچنانی نداشت اما دائما در حال رصد اخبار و اتفاقات در کشور بود و وقتی متوجه آغاز جنگ و حمله عراق به ایران شد وسایلی را که برای سال جدید درسی خریده بود برای من آورد و گفت: مدرسه بی مدرسه مامان، من باید به جبهه بروم و بجنگم.
درس رارها کرد و جبهه رفتن را مهم تر از درس دانست
من که اصلا برایم نه قابل درک بود و نه قابل پذیرش که علی را به جبهه بفرستم با ناراحتی به او گفتم خیلی برای تو زود است که به جبهه بروی و باید با پدرت در مورد این مسئله صحبت کنی، شب شد و پدرش آمد. او نیز که از موضوع حمله عراق بسیار نگران و ناراحت بود گفت خدا لعنت کند این عراق و صدام و صدامیان را ببین چه به روز مملکت ما آورده اند.
بعد از گذشت چند ساعت، علی، بدون اینکه مقدمه چینی کند به پدرش گفت: بابا من می خواهم به جبهه بروم اما مادر اجازه نمی دهد و به من می گوید باید با شما صحبت کنم، پدرش که بسیار متعجب شده بود لبخندی زد و گفت بعدا صحبت می کنیم امشب خسته ام.
علی ما کوچکتر و مهمتر از حضرت علی اصغر (ع) نیست
صبح قبل از اینکه علی بیدار شود من با پدرش صحبت کردم و گفتم علی نباید به جبهه برود. اگر برود من می میرم ما همین یک پسر را داریم جنگ جای علی نیست، حرفم تمام نشده بود که پدر علی با عصبانیت حرفی به من زد که من هنوز از حرف های آن روزم شرمنده ام. گفت" این چه حرفی است که می زنی هیچ کس از به دنیا آمدن علی و پسر دار شدن به اندازه من خوشحال نشده و نخواهد شد اما فقط به من جواب این سوال را بده و من را قانع به نرفتن خودم و علی کن، علی تو، کوچکتر از حضرت علی اصغر(ع) امام حسین (ع) است یا جانش ارزشمند تر از حضرت قاسم (ع) و علی اکبر(ع) است یا تو بالاتر از حضرت زینب (س) هستی؟
هنوز شرمنده حضرت زینب هستم
هنوز هم بعد از گذشت چندین سال از این موضوع از حضرت زینب (س) و امام حسین(ع) شرمنده هستم. با رفتن علی و همسرم به جبهه موافقت کردم و چند روز بعد آنها به جبهه اعزام شدند اما دلشوره عجیبی در دل داشتم و نمی دانستم چه کنم.
یک ماه از رفتن علی و پدرش می گذشت و هیچ خبری از اینکه کجا هستند؟ چه می کنند؟ و اصلا زنده هستند یا نه، نداشتم. به مسجد محل که از آنجا اعزام شده بودند رفتم و سراغشان را گرفتم که گفتند آنها هم خبری ندارند. بدتر شدم و به خانه برگشتم.
علی و پدرش بعد از یک ماه فقط یک شب میهمان خانه بودند
به خانه که رسیدم صدای علی را شنیدم. فکر کردم خیالاتی شده ام. با ناراحتی درب را باز کردم. دیدم علی و پدرش از جبهه برگشته و منتظر من هستند. از خوشحالی، پدر علی را ندیدم و با سرعت به سمت علی رفتم و او را در آغوش گرفته و شروع به گریه کردم.
پرسیدم چرا اینقدر طولانی شد آمدنتان؟ چرا دیر کردید و خبر ندادید؟ پدر علی حرفم را قطع کرد و گفت برو یک غذای خوشمزه درست کن و از ما که امشب را میهمان شما هستیم حسابی پذیرایی کن، غم بزرگی در دلم نشست انگار روی پای خودم نبودم نمی دانم چرا اصلا دلم نمی خواست شب صبح شود و دوباره علی را برای مدتی نبینم.
مادر، وقتی شهید شدم زود به زود به خوابت میایم تا دلتنگم نشوی
موقع رفتن هر دو مسافر فرا رسید و من با چشم های اشک آلود دختران را در بغل گرفته بودم که علی گفت" مادر چرا گریه می کنی تو خودت همیشه می گفتی می خواهی من مانند حضرت علی (ع) باشم، مدافع مظلومین و عدالت مدار. الان وقتش است. گریه ام گرفت و گفتم فقط مراقب خودت باش که من طاقت دوری تورا هم ندارم چه برسد به نداشتنت. علی گفت قول می دهم اگر شهید شدم زود به زود به خوابت بیایم تا تو دلتنگم نباشی. انگار خودش می دانست این آخرین بار است که او را میبینم.
در عملیات فتح المبین علی به شهادت رسید و پدرش مجروح شد و امروز بعد از سه دهه از این موضوع علی روی قولش ماند و هر هفته به خوابم می آید. من پرستار همسر جانبازم هستم که در تمام این مدت روی ویلچر است و افتخار می کنم که تنها پسرم را به این نظام هدیه کرده ام و با مردی زندگی می کنم که جزء شهیدان زنده است.
گفت و گو از: طیبه کرانی