گفت‌و گو با مادر شهید یحیی یلدائی

یک کیسه شن که می‌توانم در مقابل دشمن باشم!

پدر یحیی به او گفت: اگر توانستی مرا هم با خودت ببر جبهه. یحیی گفت: ‌نه پدر جان. لازم نیست شما بروید جبهه. دیگر سن و سالی از شما گذشته . پدرش جواب داد: «درست است . شاید کاری از دستم ساخته نباشد؛ اما لااقل می توانم به عنوان یک کیسه شن در مقابل دشمن باشم.
کد خبر: ۱۸۹۷۱
تاریخ انتشار: ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۳ - ۱۱:۱۲ - 17May 2014

یک کیسه شن که می‌توانم در مقابل دشمن باشم!

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، تازه برگشته بود تهران برای مرخصی. سیزده بدر بود. فامیل ها دور هم جمع بودند. می گفتند و می خندیدند و شادی می کردند اما یحیی دلش پیش بچه­های جبهه بود. وسط شلوغی و بگو بخند،  با صدای بلند گفت: «حالا که همه­تان  هستید می­خواهم وصیت کنم!» یکباره همه سکوت کردند. یحیی آرام و شمرده وصیت کرد و آخر سر هم گفت:  « این  سری که رفتم جبهه، با جعبه بر می گردم» . همه زدند زیر خنده. آن روز هیچکس حرف یحیی را جدی نگرفت. یحیی چند روز بعد عازم جبهه شد و این بار به قول خود عمل کرد و در عملیات بیت المقدس در کربلای شلمچه به آرزویش رسید و کربلایی شد و پیکر مطهرش در هودجی از نور به تهران برگشت.

به بهانه سی و دومین سالگرد شهادت شهید یحیی یلدائی به سراغ خانم «فاطمه آرایش خواه» مادر گرامی شهید یلدائی رفتیم و به درد دل های این شیر زن گوش سپردیم. خانم آرایش خواه بیش از 82 سال از خدا عمر گرفته و شکر همچنان سر حال و قبراق است. هر چند در طول زندگی ناملایمات و سختی های زیادی را تحمل کرده و مهمتر از همه سینه دردمندش داغدار شهادت جگرگوشه اش «یحیی» است اما با این همه قرص و محکم، خاطراتی زیادی را با ذکر جزئیات تعریف کرد. آنچه می­خوانید فرازهایی از زندگی نامه شهید یحیی یلدائی به روایت مادر شهید است که این روزها در شهرک آزادشهر تهران زند گی می کند.

خدا رضا

یحیی در بندر انزلی به دنیا آمد. بیستم بهمن 1320. یحیی 6 ماهه بود که شوهرم مریض شد و فوت کرد. برای اینکه مواظب بچه­ها باشم، تصمیم به ازدواج مجدد گرفتم و با «خدا رضا» ازدواج کردم. با این شرط که بچه هایم را بپذیرد. ایشان هم قبول کرد. مرد با خدا و با تقوایی بود. بعد از ازدواج با خدا رضا آمدیم تهران و در محله مولوی – خیابان صاحب جمع- ساکن شدیم. آن موقع خدا رضا برای ماهیگیران بندر نخ تابی می­کرد. کارگر بود بنده خدا. 

هیئت طیب 

هنوز  ده سالش  تمام نشده بود، هم درس می خواند و هم کار می کرد. ماه محرم برای عزاداری به هیئت طیب می رفت. هیئت خدابیامرز طیب خان نزدیک خانه ما بود. یحیی یک روز  آمد خانه. تعدادی ظرف غذا خریده و آورده بود. پرسیدم یحیی این ظرفها را برای چی خریده ای؟ این همه ظرف را می خواهی چکار کنی پسرم؟ خندید و گفت : « مامان ، دوست دارم از این  ظرفها خوب مراقبت کنی. می خواهم اگر بزرگ شدم مثل طیب خان برای امام حسین (ع) نذری بدهم».

پرسیدم خوب این ظرفهای کوچک به چه درد می خورند. فوری جواب داد. «مامان ، من نمی خواهم مثل طیب خان بدون ظرف به عزاداران امام حسین (ع) غذا بدهم. طیب خان به عزاداران هی می گوید:« بروید ظرف بیاورید. بدون ظرف غذا نمی دهیم.» این خوب نیست. من می خواهم به عزاداران امام حسین (ع) توی ظرف نذری بدهم. این ظرف ها را هم برای همین خریده ام. 

مرد کار 

از بچگی زیاد دنبال درس و مشق نبود. علاقه ای به درس خواندن نداشت. در عوض عاشق کارهای فنی بود. بیشتر با سیم و وسایل برقی بازی می­کرد. پنج – شش کلاس بیشتر درس نخواند. گفتند بفرستید برود صنعت یاد بگیرد. رفت سراغ باطری سازی در همان محله خودمان. بعد از چند سال کار کردن در باطری سازی، درکارگاه ماشین سازی مشغول شد. یحیی اهل کار بود. هر کاری از دستش برمی آمد انجام می داد. دنبال درآمد حلال بود. 

زندگی مشترک 

سال 47 همسرم در کارخانه ایران خودرو استخدام شد. با سرویس می رفت و می آمد. حوالی سال 50 یحیی هم به واسطه دایی اش در ایران خودرو مشغول به کار شد. سال 54 بالاخره خدا بیامرز همسرم از کارخانه ایران خودرو خانه سازمانی گرفت و همان سال از محله مولوی اسباب کشی کردیم و آمدیم در شهرک پیکانشهر ساکن شدیم. یحیی سال 55 ازدواج کرد. یکمدت پیش ما بود. بعد از شرکت خانه سازمانی گرفت و زندگی مشترک را شروع کرد. 

اعلامیه ها 

انقلاب که شد خون یحیی هم به جوش آمد. آن موقع در پیکانشهر هنوز خبری از تظاهرات مردمی نبود. کارکنان شرکت ایران خودرو از تظاهرات می ترسیدند. البته مسئولان کارخانه هم اجازه نمی دادند کارگرها تظاهرات کنند. یحیی با برادرش علی اکبر می رفتند روی تاسیسات پیکانشهر اعلامیه های حضرت امام (ره) را می چسباندند تا مردم را به تظاهرات وادار کنند.  یحیی نصف شب از خواب بلندمی شد و می رفت اعلامیه های امام را به در و دیوار شهرک می چسباند. سر نترسی داشت. 

کمیته انقلاب

بعد از پیروزی انقلاب یحیی با همکاری دوستان و بچه­های انقلابی شهرک مثل «حسین بیات»، «حسن اشعاری» و «حسن شیر پز» کمیته انقلاب اسلامی کارخانه ایران خودرو را در کنار ساختمان فعلی بیمه راه اندازی کردند. بعد از پیروزی انقلاب بیشتر فعالیتهای یحیی در این کمیته بود. در کمیته هر کاری از دستش بر می آمد برای انقلاب انجام می داد. در واقع از شرکت ایران خودرو مامور شده بود به پایگاه. شب و روزش در کمیته می گذشت.

حرف امام(ره)

دفعه اول که خواست برود جبهه، آمد از من اجازه بگیرد که اجازه ندادم. یحیی گفت: «مامان ، امام خمینی (ره) گفته که جوانان بروند از کشور شان دفاع کنند. من چطوری نروم؟ شما فردا چطوری می خواهید جواب حضرت زهرا(س) را بدهید؟» گفتم : اگر امام خمینی(ره) تکلیف کرده که بروی جبهه و بجنگی، من حرفی ندارم. برو خدا به همراهت. اگر جبهه رفتن تکلیف است من هم می روم. یحیی خندید و گفت: «نه مامان، همین که شما مواظب پدرم هستید مثل جبهه است.»

کیسه شن

از من که اجازه گرفت، رفت سراغ پدرش. خدا بیامرز گفت: یحیی اگر توانستی مرا هم با خودت ببر جبهه. یحیی گفت: نه پدر جان. لازم نیست شما بروید جبهه. دیگر سن و سالی از شما گذشته . پدرش جواب داد: «درست است . شاید کاری از دستم ساخته نباشد. اما لااقل می توانم به عنوان یک کیسه شن در مقابل دشمن باشم. » خدا بیامرز مرد مومن و با تقوایی بود. بالاخره یحیی اجازه گرفت و رفت جبهه. آن موقع درگیری های کردستان تازه شروع شده بود. رفت پاوه. جزء نیروهای دکتر چمران بود.

وصیت آخر

13 فروردین سال 61 بود (سیزده به در). همه فامیل ها آمده بودند خانه ما . یحیی هم آمده بود مرخصی. یک باره گفت: «حالا که همه تان دور هم هستید می خواهم وصیت کنم». بعد گفت: «من اگر این دفعه بروم جبهه با جعبه بر می گردم!» زن داداشم نارا حت شد و گفت: آقا یحیی یعنی چه ؟ این طوری نگو. مامانت ناراحت می شود . یحیی هم خندید و گفت :« باشد با جعبه بر نمی گردم با یک قوطی شیرینی بر می گردم.» یحیی بچه شوخی بود. خیلی شوخی می کرد.

شهید شلمچه

یادم هست آن روز صبح زود آمد پیشم و گفت: «مامان من دارم می روم جبهه. خواهش می کنم مرا حلال کنید» آن روز نهم اردیبهشت سال 61 بود. یحیی خداحافظی کرد و رفت جبهه. هنوز 10 روز از رفتنش نگذشته بود که خبر شهادتش را دادند. یحیی در حین عملیات آزادسازی خرمشهر در عملیات بیت المقدس در منطقه شلمچه ترکش خورده  و شهید شده بود. روز 23 اردیبهشت جنازه اش برگشت. مراسم خاکسپاری اش خیلی با شکوه بود. (بغض می کند). خوشا به سعادتش. یحیی رفت و جایش را گرفت . این باید شهید می شد. هر کسی که شهید نمی شود. هرکسی که لیاقت شهادت ندارد. من هم باید بروم پیش اش. دلم برایش تنگ شده. وقتی خاطراتش به یادم می افتد جگرم کباب می شود. یحیی را از 5 ماهگی بدون پدر بزرگ کردم.(بغض می کند) همه ما رفتنی هستیم . خوشا به سعادتش که شهید شد اما من ماندم. 

گفتو گو: محمد علی عباسی اقدم

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار