خبرگزاری دفاع مقدس: آنچه میخوانید بازخوانی بخشی از خاطرات سپهبد علی صیاد شیرازی از عملیات آزادسازی خرمشهر در کتاب «ناگفته های جنگ» نوشته احمد دهقان است که سوره مهر آن را منتشر کرده است.
«فقط مانده بود خونینشهر. از شمال تا منطقة طلاییه جلو رفته بودیم و در کوشک به جاده زید حسینیه رسیده بودیم و الحاق انجام شده بود. جاده اهواز به خونینشهر هم کاملاً باز شده بود. پادگان حمید هم آزاد شده بود و سه قرارگاه روی یک خط قرار داشتند. در اینجا، نقص ما وضعیت دشمن در خونینشهر بود. بین خونینشهر و شلمچه، دشمن مثل یک غده سرطانی هنوز وجود داشت. یکی از حوادث مهمی که رخ داد و من سعی میکنم این حادثه را خوب تشریح کنم، مرحله آخر عملیات ماست.
از عقب جبهه گزارش میشد که مردم با اینکه میدانند حدود پنج هزار کیلومتر آزاد شده و حدود پنج هزار نفر هم اسیر گرفتهایم، و عمده استان خوزستان آزاد شده، مرتب تکرار میکنند: «خونینشهر چه شد؟» یعنی تمام عملیات یک طرف، آزادی خونینشهر طرف دیگر. برای خودمان هم این مطلب مهم بود که به خونینشهر دست پیدا کنیم. میدانستیم اگر خونینشهر را نگیریم، دشمن همان طور که در شمال شهر اقدام به حفر سنگر کرد، در محور ارتباطی خونینشهر به شلمچه هم اقدام به حفر سنگرهای سخت میکند و ما دیگر نمیتوانیم به این سادگی به این هدف برسیم. چندین شور عملیاتی با فرماندهان و اعضای ستادمان انجام دادیم. قرارگاه کربلا اداره کنندة منطقه بود. نتیجه که نگرفته بودیم هیچ، مطالبی که فرماندهان از وضع یگانهایشان میگفتند، نمایان میساخت که باید به سرعت نیروها را بازسازی کنیم. یعنی باید عملیات را متوقف میکردیم و میرفتیم بازسازی کنیم؛ چون توان و رمقی برای واحدها باقی نمانده بود. حتی یکی از فرماندهان ارتش میگفت: «ما آن قدر وضعمان خراب است که تفنگهایمان تیراندازی نمیکند. چون سربازها نرسیدهاند تفنگهایشان را پاک کنند.» چون با تنفگ ژ۳ کار میکردند و تفنگ ژ۳ نگهداری میخواهد. اگر بعد از تیراندازی و مقداری کار پاک نشود، گیر میکند.»
اولین امداد غیبی
رفتیم به اتاق جنگ. اعضای ستادمان رفتند و من و فرمانده سپاه تنها شدیم. حالت عجیبی پیدا کرده بودیم؛ از بس فشار روحی و روانی به ما وارد شده بود. لشکرهایی که در اختیار داشتیم، اسمشان لشکر بود، ولی از رمق افتاده بودند.
در اینجا، خداوند یک امداد عظیم نصیب ما دو نفر کرد. برای من، این امداد از امدادهای بسیار بزرگ است که در سراسر مدتی که در جبهه بودم، از آن بالاتر را احساس نکردم. در این امداد، به یک طرح رسیدیم. وقتی که با هم در میان گذاشتیم، بین ما یک ذره بحث درنگرفت دیدگاه متفاوت نداشتیم اصلاً دو مسئولی بودیم که یک فکر و یک طرح واحد داشتیم. صحبت که میکردیم، نشان میداد یاری خداوند نصیبمان شده است؛ البته به برکت سعی و اخلاص رزمندگان اسلام. چون ما پشت سر آنها بودیم و جلویشان نبودیم.
چشمهایمان از خوشحالی درخشید. مثل اینکه کار تمام شده بود. حالت جالبی است که فرماندهی مطمئن باشد طرحی که میخواهد با اجرا دربیاورد، به طور یقین پیروزی است. یعنی ما پیروزی را در آن جرقة ذهنی که به وجود آمد، دیدیم.
دنبال محاصره بودیم
بعد از پیچ و خم ابلاغ دستور، رزمندهها که رفتند، غبار غمی دل مرا گرفت. در دل گفتم: «خدایا، با این قاطعیتی که در ابلاغ دستور نشان دادم، با این شرایطی که توی جلسه به وجود آمد و بعد هم خودت حلش کردی، حالا اگر این طرح نگرفت، آن وقت چه کار کنیم؟ دفعه بعد، توی اتاقهای جنگ، نمیشود این طور دستور داد. چون یاد صحنههای قبلی میکنند.»
آن طرحی که به عنوان جرقه امید و امداد الهی در ذهن خود احساس کردیم، این بود که گفتیم درست است ما بیست و پنج روز است در حال جنگیم و فرماندهان میگویند که بریدهایم و نیروهایمان باید بازسازی شوند، این را نمیتوانیم نادیده بگیریم که اگر قرار باشد خونینشهر آزاد شود، الان باید آزاد شود. این را هم میدانیم که نیرویش را نداریم که آزادش کنیم. ولی حداقل میتوانیم خونینشهر را محاصره کنیم. یعنی از یک جایی برویم بین خونین شهر و شلمچه. آن دفعه نتوانستیم از شلمچه برویم. از یک جای دیگر میرویم که آسانتر باشد و اعلام کنیم خونینشهر را محاصره کردهایم. همین باعث میشود که نیروها بیشتر و زودتر به جبهه بیایند و ما تقویت شویم. آنچه به ذهن آمده بود، این بود. تصویری از آزادسازی نبود. بلکه محاصره خونینشهر بود تا در قدم بعدی شهر آزاد شود.
متوسلیان داد و بیداد میکرد
شب، عملیات شروع شد. از همان اول شب، محور سمت راست به سرعت برید و رفت جلو. شکاف را ایجاد کرد و رفت جلو ولی آن قدر جلو رفت که دادش درآمد. میگفت: «هنوز سمت چپ من آزاد است. من دارم، هم از راست میخورم و هم از سمت چپ.»
یادم هست که بچهها همه از حال رفته بودند و از خستگی افتاده بودند. تعداد قلیلی توی اتاق جنگ بودیم. نماز را خواندم. چشمهایم باز نمیشدند. میخواستم بخوابم. ولی دلم نمیآمد از کنار بیسیم کنار بروم. در همان اتاق جنگ، زیر نورافکن، ملحفهای پهن کردم. دراز کشیدم تا کمی آرامش پیدا کنم.
بیست دقیقه از زمانی که خوابیده بودم، گذشته بود ولی انگار اصلاً خوابم نمیآمد. همان موقع، توی بیسیم داشتند تکبیر میگفتند. دو محور که گیر کرده بود، باز شده بود و رسیده بودند به اروند. یعنی سه محور با هم رسیده بودند به اروند. تمام مشکلات ما در پیشروی حل شده بود.
۱۴هزار و ۵۰۰ اسیر
ریسک بزرگی بود. هفتصد نفر چه بود که ما بخواهیم به خونینشهر حمله کنیم؟ بعدش چه؟ حالت خاصی بر ما حاکم شده بود. زیاد خودمان را پایبند مقررات و فرمولهای جنگ نمیکردیم که این کار بشود یا نشود. گفتم: «بزنید.» ایشان زد. یک ساعت هم طول نکشید. ساعت هشت صبح بود که گفتند: «ما زدیم. خوب هم گرفته. عراقیها جلوی ما دستها را بالا بردهاند. ولی تعداد آنها دست ما نیست.
باید احتیاط میکردند و کُند به طرفشان میرفتند. یک هلیکوپتر ۲۱۴ فرستادیم بالا که ببینیم وضعیت چه جور است. خلبان فریاد زد: «تا چشمم کار میکند، توی این خلبانها و کوچههای خرمشهر، عراقیها صف بستهاند و دستها را بالا بردهاند.» یعنی قابل شمارش نبودند. واقعاً مطلب عجیبی بود. نمیشد به عراقیها بگوییم: «شما بروید توی سنگر؛ ما نیرو نداریم!» بالاخره باید کارشان را تمام میکردیم. باز خداوند یاری کرد و تدابیری اتخاذ شد که جالب هم بود. به نیروهایی که در خط داشتیم، گفتیم: «به صورت دشتبان، به صورت صف، یک طرفشان ـ یعنی طرف غرب ـ بایستند.» منظورمان این بود که آنها را هدایت کنیم بیایند روی جاده و از طریق جاده بروند به طرف اهواز. گفتم: «فعلاً پیاده بروند به طرف اهواز!» تا اهواز صد و شصت و پنج کیلومتر راه بود. ماشین هم نداشتیم که آنها را سوار کنیم. نیروها با دست اشاره میکردند که بروید توی جاده. آنها هم پشت سر هم رفتند توی جاده. مگر تمام میشدند! تا بعد از ظهر طول کشید. هر چه میرفتند، تمام نمیشدند. عصر بود. پرسیدم: «بالاخره این اسرا چه شدند؟» گفتند: «دیگر نمیآیند.»
رفتیم توی خرمشهر و خرمشهر را گرفتیم. آماری به ما دادند. حدود چهارده هزار و پانصد نفر در شهر اسیر شده بودند؛ اینکه داخل این سنگرها، چقدر امکانات و مهمات و وسایل و تجهیزات و غذا بود، جای خودش...