من ابتداي جنگ شهيد نظرنژاد را نميشناختم تا اينكه با اين شهيد و عدهاي ديگر از شهيدان سپاه را در عمليات سپاه در كوهسنگي ديدم. علاوه بر اين طيف كه تقريبا همگي شهيد شدند گروه ديگري هم در سپاه بودند كه بچههاي دانشگاهي و اهل قلم و به قول خودشان ايدئولوژيك سپاه بودند و با اين گروه كه برخاسته از متن مردم بودند، فرق ميكردند.
وي افزود: پس از مدتي در سپاه تصميم گرفتند افرادي مثل بابانظر را كه سواد زيادي نداشتند از سپاه بيرون كنند. اما وقتي صحبتهاي شفاهي اثر نداد، روزي اسم نظرنژاد و عدهاي ديگر را به نگهباني چسباندند تا ديگر اينها را راه ندهند. شهيد نظرنژاد هم آن روز با سر و صداي زيادي سراغ مسئول پرسونلي رفت.
او را از زمين بلند كرد و به ديوار چسباند. ميخواست بگويد ايدئولوژي، بلد نبود! گفت سر تفنگ من يا سر خودكار و چي چيولوژي تو! من به عشق امام آمدم. من از تو شغل خواستم؟ من از تو حقوق خواستم؟ به تو چه ربطي دارد.
بعد او را روي زمين رها كرد و همه فهميدند كه نميتوانند عذرش را بخواهند.
قاليباف گفت: من تحت امر نظرنژاد بودم. ماهها فرمانده من بود. توي جبهه به من ميگفتند تندي و پسگردني ميزني.اما من هم اولين پسگردنيام را از بابانظر قبل از عمليات سوسنگرد خوردم! اين شهيد در تدبير و تحليل جنگ بينظير بود.
هرچه اوضاع سختتر ميشد عمق درايتش بيشتر ميشد. علتش هم شجاعت و شهادتطلبياش بود. من در صحنههاي زيادي لرزيدم و او نلرزيد.ما هيچ وقت حتي در اوج سختي و خون و آتش او را در اضطراب نديدم.
وي درباره كتاب بابانظر اظهار داشت: من دو نوبت اين كتاب را تورق كردم اما عميق نخواندهام. اما در اين كتاب هم خاطراتش را كامل نگفته است.قاليباف دوباره گريزي به خاطراتش با بابانظر زد و درباره ديدارش با او 30 ساعت قبل از شهادتش، گفت:آن موقع مسئول عمليات كردستان بود وميخواست اشنويه برود. آمد پيش من. شروع به گله كرد كه وضع الان مثل اوايل جنگ شده است. دوباره همان چيچيولوژيها حاكم شدند.
حتي توي محيط سپاه هم صفا و صميميت اول نيست. بعد از من گله كرد كه شما ما را رها كرديد و رفتيد تهران و بعد شروع كرد به هاي هاي گريه كردن.بعد رو به خدا كرد و گفت اينها بنده تو هستند از اين بعد با تو حرف ميزنم. بندههاي تو كه در جنگ نبودند به اسم جنگ حرف زدند و آنچه پسنديده نبود بابچههاي جنگ شد. خدا تو چرا با من اينجوري كردي؟ خدا من برات كم گذاشتم؟ بود جايي كه بترسم و بلرزم؟ جايي ديدي كه توپ و تركشي باشد و من بنشينم؟
بندههاي خدا با من بد كردند تو چرا؟ خانواده و بچههايم چه خيري از من ديدند؟ شهادت حق من نيست؟ تا كي منو امتحان ميكني؟ خدايا من دارم به عدالت تو شك ميكنم. بعد گفت من با خدا حرف ميزنم و با شما بندهها كاري ندارم. گفت خدايا اگر منو دوست داري منو ببر. نپسند گوشه پيادهرو بيفتم. بعد صداي اذان بلند شد و كلاه من را اشتباهي برداشت و رفت. تا فردا شبش كه خبر شهادتش را بهم دادند.وي همچنين راه برون رفت از مشكلات كنوني جامعه را بازگشت به فرهنگ بسيجي خواند و گفت: نظرنژاد تنها گوشهاي از خاطراتش را گفته اين شهيد تاريخ عظيمي دارد و از اولين روزهاي جنگ در كردستان بود. ما بايد كاري كنيم اين فرهنگ بدون دستخوردگي بماند و در صحنه مديريت جامعه آن را پياده كنيم.چون منطبق با فطرت آدمها هست همه را با هر سليقه و گرايشي تحت تاثير قرار ميدهد.
محمدباقر قاليباف