جشن حنابندان/بخش نهم

کد خبر: ۱۹۴۶۵۲
تاریخ انتشار: ۱۹ آبان ۱۳۹۰ - ۱۰:۱۴ - 10November 2011

 

 

 

6اسفند 1366
امروز روز هجرت است و همه چيز او به راه . وصيت نامه ها نوشته شده و پيمان نامه هم امضا گرديده  است . متن پيمان نامه دين شرح است :


بسم رب الشهداء
ما مي رويم ، تا تو بماني .
ما مي رويم تا تو ، اي مظهر زلال انسانيت ، اي تجلي بلند عرفان ، اي تبلور پر شکوه ولايت ، براي هدايت امت بماني .
ما مي رويم ، تا تو اي فرياد رساي شرف ، اي عصاره مبارز و همه اعصار و قرون اي خلاصه عزت و شکوه و اقتدار ، براي حفظ شرافت انساني و شوکت و افتخار مسلماني ، بماني .
ما مي رويم ، تو اي رهبر بزرگ ، و اي انديشه بلند ، اي امام ، اي خميني کبير براي رهايي انسان از بند هاي ظلم و محروميت و جهل بماني .
آري ، ما مي رويم تا هر آنکه به مقام لقاء نايل آمد و فوز عظيم شهادت را دريافت ، بر همراهان خود نيز نظري کند و عبدالله شفيع اش باشد .
  انشاء الله


امروز روز پر خاطره ايست ، روز حرکت . بچه ها با شور هر چه تمامتر از خواب بلند شده اند . در يک چشم به هم زدن ساک ها آماده و وصيت نامه ها نوشته و وسايل اضافي تحويل تعاون لشکر مي شود . همه خوشحالندوسرحال و قبراق.بجز3 نفر . رضايي به دليل مرض وبيماريش و اسماعيلي به خاطر معلوليتش و کريمي براي . . .


احتمال آمدن رضايي بيشتر است . از وقتي بوي حمله شنيده ، بيماريش خوب شده . به تقلا افتاده وبا فرمانده گرم گرفته است.کريمي با چشماني اشک آلود به دست و پاي سيد حسن شکري فرمانده گروهان افتاده، التماس مي کند. خدا صبرش بدهد .رفتن دوستان وماندن عاشقان سخت است و سنگين .
هنگام حرکت ، براي خداحافظي سوار اتوبوس مي شويم و با بچه ها روبوسي مي کنيم . اتوبوس با شعار صلوات غلامي و قرائت دسته جمعي آيه الکرسي، پادگان را به قصد کردستان ترک مي کند .
لواساني مداح بعدي است که فيض مي دهد :
اين دل تنگم ، غصه ها دارد
گويا ميل کربلا دارد
برادر نقاد شعار منحصر به فرد خود را با ريتم خاص تکرار مي کند :
آنکه ما را شفيع است در عرصات
بر باب فاطمه ختم الانبياء صلوات
همه صلوات مي فرستند .
بارها گفت پيامبر که علي جان من است

هم به جان علي و جان محمد صلوات
بچه ها يکصدا جواب مي دهند : اللهم صل علي محمد و آل محمد .
ناطقي نشود لال به هنگام ممات
هر زباني که فرستد به محمد صلوات و باز هم صلوات .


شب به سقز مي رسيم . راه پر خطر است ، با برف و يخبندان . مجبوريم شب را بمانيم . در مسجد يکي از پايگاه هاي راه اطراق مي کنيم . هر کس گوشه اي لم مي دهد . ابراهيمي زودتر از همه بغل بخاري جا گرفت . آن قدر داغ است که ايثار مي کنيم و پتويمان را ب ديگران مي بخشيم !

7 اسفند 1366
صبح زود طبق معمول زيارت عاشورا به راه است . هر چه به خط نزديکتر مي شويم ، دلها آماده تر مي شود و دعاها شور ديگري پيدا مي کند .
اين بار برادر شکري مي خواند و اشعاري را هم چاشني مي کند  :


اندک اندک مي پرستان مي رسند         اندک اندک جمع مستان مي رسند
دلنوازان نازنازان در رهند                  گل عذاران در گلستان مي رسند


اتوبوسها هم به صف مي شوند . اسباب خوشحالي فراهم است . شيريني و شکلات از کيسه غلامي بيرون مي آيد وبه نوبت بين بچه ها دست به دست مي شود. اتوبوس از پستي وبلندي هاي راه ، جان مي کند ومي رود . لحظه لحظه جاده باريکتر و دست انداز ها بيشتر مي شود. راننده بد عنق ما هم دمغ تر شده است . عده اي پتو را به خود پيچيده ، خوابيده اند . عراقي ته اتوبوس روي کيسه ها ، طاق باز لميده و مطالعه مي کند . سوژه جالبي است . به عکس گرفتنش مي ارزد . مي خواهم از معتمد هم بگيرم ، مي خندد و مي گويد : « بي خود فيلمتو حروم نکن . من شهيد نمي شم ! »


چشممان به تابلو بزرگي مي افتد . روي آن نوشته : « کردستان را گورستان خفاشان بعثي مي کنيم . » در مي يابيم که به خطه کردستان رسيده ايم . برف شديدي مي بارد و بوران به هر طرفش پروازش مي دهد . تو گويي بارش از زمين به هواست . چه رقص زيبايي ! تماشا سيرت نمي کند ولي اگر دو دقيق زير اين برف زيبا بماني ، آن وقت از زندگي سير مي شوي .
ماشين چون حمار در گل مانده . بچه ها پايين مي پرند و هل مي دهند . راهش مي اندازند . از اين پس بايد به تماشاي رقص اتوبوس نشست و دلهره چپ کردن آن را در دل راست کرد .


بالاتر ، کاميوني کجکي ايستاده ، راه را بسته است . نکند کومله و دموکراتها کمين کرده اند . شايد تله گذاشته اند . چشم ها در کوه هاي پر برف اطراف درو مي زند . جنبنده اي نيست . روي تپه ها آنقدر برف است که پدر جد ضد انقلاب هم نمي تواند عبور کند . به کاميون مي رسيم . بنده خدا گرفتار برف شده و ماشينش سر خورده . با کمک بچه ها راه باز مي شود . جاده خيلي خراب است . ميرکريمي و رضايي که قبلا براي بر پا کردن خيمه ها رفته بودند ، حالا با کاميون برگشته اند تا بقيه راه را با کمک آنها بالا برويم . آن قدر به فکر بچه ها بودند که دست پر آمده اند ، با ديگي پر از پلو . با سلام و صلوات داخل مي شوند بعد روبوسي است و خوش و بش و حال و احوال . اولين حرف آنها اين است : « بچه ها خوشحال باشيد . «کار » حتميه . » .
راننده ما به شاگردش مي گويد : « آي پسر اون دنده پنج رو بردار. » تعجب مي کنم.دنده عوض کردني است يا برداشتني ؟ ازآن گذشته دنده کنار راننده وفرمان است اما شاگرد بيرون رفته است.


سرم را از پنجره بيرون مي برم . مي بينم پسر به سراغ قطعه چوب بزرگ زير چرخ عقب مي رود. دنده پنج يعني همان . تا مقصد راه زيادي مانده . بايد حرف بزنم تا خوايم نبرد . ولي حرفي براي گفتن ندارم .
سرم را بر مي گردانم . غير از چهار نفر همه خوابيده اند . بيدار ها ، نقاد ، فرقاني ، فلاحت و عراقي هستند – که آخر اتوبوس روي کيسه هاي انفرادي لميده و مطالعه مي کنند . شايد هم اينها شهداي آينده باشند . چشم که مي گشايم ، خود را در خاک عراق مي بينم ! نه خيال کنيد اسير عراقيها شديم  نه . به قسمتي از خاک عراق که در دست ماست ، رسيده ايم . به طرف دره و پل سرازير مي شويم . اول پل روي تابلوي بزرگي نوشته اند : « به جمهوري اسلامي عراق خوش آمدبد » .


برادر عراقي به شوخي مي گويد : « بچه ها دهکده مادر بزرگم اينجاست . صبح مي روم شير مي آورم ! » به پل که مي رسيم ، راننده نيش ترمزي مي زند و فلاحت پايين مي پرد تا از پل و تابلو فيلم بردارد . سرگرم تنظيم و فوکوس مي شود که شليک چند تير هوايي نگهبان دستش را مي لرزاند و شايد هم زهره اش را . برگه مجوز را نشان محافظ پل مي دهد و آن وقت با خيالي آسوده از هر گوشه و کنار يک « شات » و از هر سوراخ و سنبه يک « شما » بر مي دارد » . من هم به گمانم از نصف پل عکس گرفته باشم . چون دست من هم مي لرزيد .


از پل تازه تعمير و ساتراتژيک « سيد الشهداء » مي گذريم . نزديکي هاي غروب به مقر مطهري مي رسيم  ولحظاتي بعد در محل اسکان . پياده مي شويم ، عجب سوز و سرمايي !
چادر ها در حاشيه دره و رود باريک برافراشته شده اند . هر کس وسايل خود را به دوش مي کشد و در ميان برف و باد و بوران از گل و لاي گذشته ، به چادر مي رسد .
به هر يخ کردن و لرزيدني بود ، شب را به صبح رسانديم .

8 اسفند 1366
امروز صبح ديشب است . ديشبي که از سرما شب زنده دار بوديم و بيدار . چه زود دعاي رضايي مستجاب شد که سر سفره مي گفت : « خدايا به ما توفيق شب زنده داري عطا کن ! »
از چادر بيرون مي آيم . دوباره برف آمده . همه جا سفيد سفيد است . روز خاطره انگيزي در پيش داريم . اولين چيزي که به فکر بچه ها خطور مي کند ، برف بازي است . هنوز يارکشي نکرده اند که باران گلوله هاي سفيد برفي از هر سو به آسمان پرتاب مي شود و خود به خود يارکشي و دسته بندي هم صورت مي گيرد . دسته ايمان با دسته قيس و گروهان عابس با ...


فلاحت فرصت طلب هم براي فيلم برداري وارد معرکه شده است . براي اينکه برف به دوربين اصابت نکند ، دستش را جلوي لنز گرفته است ! خدا مي داند فيلمش سفيد از آب در مي آيد يا سياه . در اين مانور برفي خود فرماندهان هم شرکت کرده اند که گلوله هاي برف زيادي از دست بچه ها نوش جان مي کنند . بازي به اوج رسيده و صداي نخراشيده شليک ميني کاتيوشاي خودي هم به هيجان بازي افزوده است .


بچه ها با يورش هيئتي ، رقيب را تا دامنه کوه دنبال مي کنند و سر تا پاي افراد به گل مانده را برف گرفته ازآنها آدمکهاي برفي مي سازند. آن طرف تر بچه ها ازسروکول هم بالا مي روند.جلو مي روم. بچه ها دارند با حاج حسن محقق فرمانده گردان عکس يادگاري مي گيرند.گلوله هاي برف امانشان نمي دهد.حاج حسن سومين عکس رادرحالي مي گيرد که محاسنش با برف سفيد شده است.


ساعتي از اين ماجرا مي گذرد . حالا صحنه کاملا جدي است . فرماندهان نقشه عمليات را بر مي دارند و هر يک با گروه خود به توجيه مي نشينند . بچه ها از خوشحالي در پوست نمي گنجند .
ساعت يازده ، جلسه گروهان ها تشکيل شد . برادر شکري ضمن توضيح و توجيه منطقه مي گويد : « دشمن کاملا مجهز است و مي داند ما قصد حمله داريم . چنانکه بارها خودش با بلندگو اين موضوع را گفته است و بايد بچه ها مثل هميشه از ايمان و همتشان کمک بگيرند و خط را بشکنند . انشاءالله نفس دشمن را خواهيم گرفت . تا او را از پا در نياوريم ، به خانه بر نمي گرديم . »


شب ها به اميد عمليات سر بر زمين مي گذاريم . مگر صبح مي شود ؟


لايقي مي گويد : « دير و زود دارد ، سوخت و سوز ندارد . اليس الصبح بقريب ؟ » .
تازه اول بسم الله است . باز هم ورزش و نرمش و کوه پيمايي شروع شده تا بدنها افت نکند و از فرم خارج نشود . هر وقت سر و کله برادر يزداني – پيک گروهان – پيدا مي شود ، بچه ها مي فهمند که خبر ناگوار کوه پيمايي را به همراه دارد .
 لواساني مي گويد : « خدا به دادمان برسد . امشب بايد يک کوه جديد کشف کنيم . »
ديگري مي گويد : « باز هم بايد دستمان را به ابر ها بزنيم و برگرديم . » از بس کوه ها در نورديده اند و دوره ديده اند که فدراسيون کوه نوردي بايد به آنها مدال بدهد .
برادر بزداني با اينکه يک پايش مصنوعي است نه تنها نيم ماند که پيش قدم است و کاشف جديدترين بيراهه هاي جديد و صعب العبور !
امروز باران سختي باريد به طوري که سيل راه افتاد و آب داخل چادر ها شد . نعمت خدا کاسه کوزه ما را به هم ريخته است . بچه ها دست به دامن شن و ماسه و چوب و مشمع شده اند . به تکاپو
افتاده اند تا جلوي آب را بگيرند .


ازصحبت ها اين طور بر مي آيد که کار دشواري در پيش است . خدا مي داند چند نفر زنده باز خواهند گشت . قرار است پس از شش ساعت پياده روي و آن هم شبانه و در سرما و سوز و برف وارد عمل شويم . اگر يخ نزنيم ، شانس آورده ايم . صحبت از مرگ و شهادت است . هر کس چيزي مي گويد. رضايي مي گويد « آن تيري که اسم من رويش نوشته وقراراست به من بخورد،هنوز ساخته نشده . »
برادراکبري به دورازصحبت ها سرگرم کار خود است و درسش را مي خواند . لواساني مي گويد : « آخر عراقيها تو را در حال درس خواندن اسير مي کنند . » عجب روزگاري شده ! ما را به زور د گنگ به مدرسه مي بردند و به زور چوب فلک ما را به درس خواندن مجبور مي کردند . امروز که شعار درس و تزکيه سرلوحه کار شده حتي شب عمليات هم دست از درس بر نمي دارند . اکبري و صالحي و ... پيروان آن رسول و معلمي هستند که فرمود : « ز گهواره تا گور دانش بجوي . »

9 اسفند 1366
بچه ها از هر فرصتي استفاده مي کنند تا خبري از ساعت عمليات به دست آورند . به دنبال همين تفحص و کنجکاوي ، امروز حاج حسن محقق را با سلام و صلوات به چادر دعوت مي کنند تا شايد حرفي از او در آورند . مي خواهند تاريخ حمله را از زبانش بيرون بکشند ، اما او طبق معمول محتاط است و پخته . سنجيده سخن مي گويد . اطلاعاتي برخورد مي کند . حاج حسن از صبر و استقامت حرف زد و مصداق ها را بر شمرد . سرگذشت جان بازي که در يک عمليات پاي قطع شده اش را به دست گرفت و پس از شش ساعت به مقر بازگشت ، از اول تا آخر تعريف کرد .


بچه ها مي پرسند : « چرا عمليات به تعويق مي افتد ؟ » و او هواي نامساعد را مطرح مي کند و مي گويد : « به محض آماده شدن شرايط بي درنگ به خط خواهيم زد . »
شب است . مهتاب اشعه نقره گونش را در آب پاشيده و آن را روي موج آب سر مي دهد . سينه آب مهتاب را مي رقصاند . به تماشاي رقص مهتاب نشسته ام . زيباست ولي با همه زيبايي ودلرباييش دراين شبها مزاحم عمليات است. به چادر بر مي گردم. کنار چادر آتشي برپاست . چند نفري نشسته اند . گل مي گويند و گل مي شنوند ، از حمله مي گويند : « نيروهاي گارد مخصوص صدام وارد منطقه شده و تجمع کرده اند . آنها هم قصد حمله متقابل دارند . » .
برادر مجيري روي آتش دستهايش را مي مالد و مي گويد : « اما اين دفعه نونِمون تو روغنه . گله گله ازشون مي کشيم . انتقام شهيدامونو مي گيريم . »
مجيري بر عکس جثه کوچکش دل بزرگي دارد .

10 اسفند 1366
امروز سيزده رجب ، ميلاد امير مومنان ، علي (ع) است . گردان مقداد ، سحر ، آفتاب نزده ، به کوه زده . دسته جمعي با ريتمي موزون عيد سعيد را به گردان ما تبريک مي گويند : « گردان حبيب عيد شما مبارک ... »
بچه ها علاوه بر راهپيمايي ، ورزش و استراحت ، در اوقات فراغت ، روح خود را نيز پرورش داده به کسب معنويات مي پردازند . از جمله تشکيل جلسات تذکر و انتقاد و پيشنهادات است و مباحثه گروهي حديث تا شکست تيم مقابل . مشاعرع و مباحثه و مسابقه ، قرائت سوره هاي الرحـمن و واقعه ، دعاي توسل و کميلو زيارت عاشورا هم جزء برنامه هاي هميشگي است .


امروز مراسم کشتي بر پا کرده اند . حتي لايقي را هم وارد گود کرده اند . ميرکريمي و فرقاني وارد گود شده اند من و مشتاقي با هم افتاديم . همان اول کار ضربه فني شدم .
« مجيري » خروس وزن است ولي با بزرگتر از خودش کشتي مي گيرد و به طور طبيعي ضربه مي شود . ولي سمج است . از رو نمي رود . مرتب حريف و مبارز مي طلبد . برادر عراقي جلو مي آيد و مثل کاغذ مچاله اش مي کند ، ولي او مثل فنر از جا کنده مي شود ، پر انرژي و مقاوم . کارهاي نقاد هم منحصر به فرد است ، شيرين و با نمک . تذکراتش هم نمکي است . در مقام ميانه روي به مزاح مي گويد : « شوخي به اندازه نمک در غذا . » بچه ها مي خواهند که او را در وسط بنشانند و براي او جشن پتو بگيرند ولي او هوشيارتر از آن است که به دام بيفتد . لحظاتي بعد به دام دوربين مي افتد . مي گويم بنشين تا عکس بگيرم و او راحت مي نشيند . نشستن همان ، انداختن پتو بر سر و مشت و مال جانانه نوش جان کردن همان .


کم کم ظهر مي شود . حاج آقا مستوفي – که روحاني گردان است – براي اقامه نماز به چادر آمده . به نوبت به همه چادرها سر مي زند . مسئله مي گويد ، ارشاد مي کند ، و بيشتر از همه موجب دلگرمي بچه هاست . پس از نماز سخنراني مفصلي مي کند و ما را به فيض کامل مي رساند . او در تاکيد خلوص و توکل مي گويد : « دشمن را به خاطر خدا بکشيد نه براي نفس . جهاد ما فوق همه تقدس هاست . آن را آلوده به مسائل مادي نکنيد . علي (ع) مي فرمايند : جهاد دري است از درهاي بهشت که اين معبر مخصوص اولياي خالص و خاص خداست . با طلب توبه به سويش بشتابيد . حال که گاه رفتن است ، بياييد گناهان را بزداييد و پاکيزه به ديدار خدا برويد . اگر حقي به گردن کسي داريد ، بهتر است ببخشيد و حلال کنيد که گذشت رسم جوانمردان است . عبادت پيشه کنيد و در ميدان نبرد سر را به خدا بسپاريد و به کسي جز او تکيه نکنيد که احدي جز او موثر نيست – لا موثر في الوجود الا الله – او همه چيز است و همه چيز از اوست هر وقت بخوانيم جواب مي دهد هر گاه بخواهيم اجابت مي کند . مبادا از افتادن فرمانده در ميدان رزم دلسرد شويم . اگر او برود ، خداي او هست . » آنگاه براي پيروزي و سلامتي بچه ها دعا کرد و در پايان پبشنهاد کرد که براي پيروزي در عمليات هر کس هزار صلوات نذر کند و ده روز روزه بگيرد .


مدتي بود که پاتک زدن بين عده اي رايج شده بود . يکي الوار همسايه را بي اجازه به دوش مي کشيد و براي خود جاکفشي درست مي کرد . ديگري کفش رفيقش  را بي اجازه مي پوشيد . سومي کمپوت گروهان ديگر را کش مي رفت و اين خلافکاري ها را به حساب خود شيريني و مزاح و زرنگي مي گذاشتند . کم کم کار به جايي رسيده بود که يکي از بچه ها بلدوزر بي صاحبي را به راه انداخت  و به جاي ديگر برد . آقاي مستوفي در اين رابطه تذکرات مفصلي به بچه ها داد و گفت : « اين چه کار ناپسندي است که عده اي به نام زرنگي انجام مي دهند و اجرشان را ضايع مي کنند ؟ عزيزان من ! اعمال خود را با اين تک ها و پاتک ها بر باد ندهيد . بدانيد که هر کاري بدون اجازه مسئول مربوطه اشکال شرعي دارد و فعل حرام است ، حتي کفش ديگري را پوشيدن . »


آنقدر گفت و آيه و حديث خواند که همه تک زن ها را توي خماري گذاشت و از کرده پشيمان . حالا همه قلوب متاثر و آماده شده تا با نماز و نياز به درگاه حق تعالي توبه کرده ، تا تکبير بگويد و دل را به دريا زده و با دلهره گفتم : « حاج آقا بـ ... بخشيد ، پتوي زير پاي شما هم جزء « تکي » ها است ! »


بچه ها که از جريان اطلاع داشتند يکباره نفجر شدند . حاج آقا هم نتوانست جلوي خنده اش را بگيرد . نقاد که براي اولين بار تک زده و پتو آورده بود با دستپاچگي مي گويد : « حاج آقا اين پتو مال چادر گروه مقداده . از اينجا کوچ کردند و رفتند اينها بلااستفاده مانده بود و ... خوب اينجا هم سرد بود ... »


حاج آقا با تبسم پر معنايي پتوي غصبي را از زير پا برداشت و تکبير را بر روي گليم نم دار گفت .
سري به بيرون مي زنم . هوا کاملا صاف است . نه به آن باران ديروز و برف پريروز و نه به اين آفتاب داغ امروز ! نمي دانم که خدا چه مي خواهد بکند ؟
امروز آسمان بنا به قولي « ميگي » است ! ديري نمي پايد که ميگهاي دشمن مي آيند و بازهم به مانوروشناسايي مي پردازند . گمانم نقشه بمباران در سر دارند . به ياد بمباران پارسال در اردوگاه کارون مي افتم . آنجا را يک روز شناسايي کردند و روز بعد هر چه  عقده داشتند ، بر سرمان خالي کردند و رفتند .

11 اسفند 1366
پيرمرد زحمتکشي است ، سراپا اخلاص و ايثار و استقامت . از وقتي که دو پسرش را در راه خدا داده مصمم تر راهي جبهه شده است . با يک منبع آب کوچک و پتو و مشمع و جعبه هاي خالي مهمات ، درسراشيب دامنه کوه ، حمام کوچکي ساخته و شب و روزش را صرف روشن نگه داشتن آن کرده است . با دستان پينه بسته هيزم مي آورد و آب چشمه را سطل سطل در منبع مي ريزد و

براي اين توفيق ، خدا را شاکر است .
حمام گرفتن هم قلق خاص خود را دارد . فرياد رزمنده داخل حمام است که حرارت دوش ابتکاري را تنظيم مي کند . پيرمرد بالاي سر آتش و منبع ايستاده . هر وقت داغ باشد آب سرد اضافه مي کند و هر گاه سرد باشد هيزم . بدا به حال آن بيچاره اي که نيمه هاي شب بخواهد تک و تنها به حمام برود که يا بايد بسوزد و يا يخ بزند !
به هر حال خداوند بر بر استقامت اين پير دلاور بيفزايد و مقام فرزندان شهيدش را متعالي گرداند .
از ديگر وقايع امروز تقديم سکه هاي يادبود به رزمندگان بود و آمدن جوابيه نامه اي که برادر لواساني به دانش آموز دماوندي نوشته بود – يکي از همان نامه هايي که قبلا بچه ها را سر حال آورده بود . نام دانش آموز « مسعود قاجاني » است ، کارت پستال منظره اي با نامه همراه کرده است . و خواسته تا عکس برايش بفرستد اين اشعار در نامه او بود :
نه شرقي نه غربي
جواب نامه برقي
اگر لبخند زني بر خط زشتم
به قرآن مجيد تند تند نوشتم
تا جام اجل نکرده ام نوش
هرگز نکنم تو را فراموش
هم اکنون برادر يزداني وارد مي شود . لواساني به شوخي مي گويد : « بچه ها آماده راهپيمايي بشن مثل اينکه يک کوه جديد کشف شده ! » اما او حامل پيام ديگري است . برايش صلوات مي فرستند . مي نشيند . کلاسور را باز مي کند . همه چشمها به او دوخته شده . متن خون نامه اي را بيرون مي آورد تا براي بچه ها بخواند :
خون نامه
عارفين از چمن قدس چو بوي تو کشند                 خويش را بي خبر و مست به کوي تو کشند



بسم الله الرحمن الرحيم انه خير ناصر و معين
خداوندا، اي محبوب دل عارفان، اي تنها معشوق لايق عشق ورزيدن ،اي کمال مطلق واي خير محض، تو را بي نهايت شاکريم که در اين سراي غرور و فريب ، نور هدايت را بر قلوب محجوب ما تاباندي ومسير هدايت را به لطف و کرم و تفضلت طريق ما قرار دادي و در پرتگاه هاي بس خطرناک اين دنياي فريبنده دست ما را گرفتي وبا بهانه هاي حور و غلمان ما را به سوي کمال کشاندي و به منظور تحقق کمال والاتر،جهاد درطريقت را مقرر فرمودي و حال که ما در اين منزل و مقام مستقريم ، تو را به خاطر اين نعمت عظيم شکر مي گذاريم و از محضر پر خيرت توفيق ادامه خالضانه اين راه عشقبازي و جانبازي را خواهانيم و اکنون که دشمنان اسلام به مثابه احزاب صدر اسلام عزيز در جلوي آن صف آرايي نموده ، از مزدوران بعثي صدامي گرفته که پس از احساس عجز و ذلت در قبال رزم آوران خدا جوهر روز و شب عده اي از عزيزان خداوند را در اين سرزمين کربلايي ، بي گناه و بي دفاع ، توسط سلاحهاي اهدايي از اربابان شرقي و غربي خود به خاک و خون مي کشند تا اربابان خونخوارش که در آبهاي نيلگون خليج فارس براي مقابله با اسلام به صف ايستاده اند ،
دراين راه با هم پيمان مي بنديم تا بر حسب فرمايش امام  عزيزمان که فرموده اند : « هر کس به پيغمبر گرويده است ماموريت استقامت دارد . » تا آخرين نفس و آخرين قطره خون در راه تو استقامت را پيشه خود ساخته به آن هنگام که مهر قبولي ما به وسيله ي اهداي فيض عظيم شهادت از سويت به کارنامه اعمال ما زده شد و شهد شيرين لقايت را به ما چشاندي و در جوار اوليايت علي الخصوص سرور شهيدان حسين بن علي (ع) مکان دادي هرگز از اين هم پيمان واقعي خود هيچ يک را فراموش نکرده و به اذن شريعت ، همسنگران و همراهان را بر حسب وعده پيمان واقع شده در اين خون نامه ، شفاعت نماييم . انشاء الله
12/12/1366 مصادف با ميلاد حضرت علي (ع) يعني 13 رجب 1408 .


و پس از آن ، خون نامه دست به دست مي گردد و امضاي شاهدان شافع بردل صفحه نقش مي بندد


برادر سجاد ، معاون گردان در کنار امضايش شعري هم مي نويسد :
بحريست بحر عشق که هيچش کناره نيست
آنجا جز آنکه جان سپارند چاره نيست
رضايي :
از اين مدافعه بي فتح بر نمي گرديم             مگر آن روز که مرکب ما بي سوار برگردد
نقاد ( شهيد ) :


 انشاء الله باذن الله تعالي .


عراقي ( شهيد ) :
يا وجيها عند الله اشفع لنا عند الله .


فرقاني :
خدايا مرا ببخش !


رمضاني ( شهيد ) :
به اميد اجابت دعاي شهدا


اماميان ( شهيد ) :
... ( اگر ) او بخواهد خواهد برد و اگر نبرد منتظر مي شويم تا بالاخره ببرد انشاء الله . من که پررو هستم ، با همه گناهان از رو نخواهم رفت .
در خاتمه از خداوند مي خواهم که در همه امور ياري دهنده شما برادر عزيز باشد و از دعاي خير ما را فراموش نکنيد .
شب گر رخ مهتاب نبيند سخت است                 لب تشنه اگر آب نبيند سخت است
ما نوکر و ارباب تويي مهدي جان                    نوکر رخ ارباب نبيند سخت است


و اگر اين سعادت عظمي يعني شهادت نصيبمان شد شفاعت خواهيم کرد .
صالحي :
 و من الله التوفيق .


اکبري ( شهيد ) :
در تداوم راه شهيدان ، ظروفچيان ، سليماني ها ، نبوي ، محمود پور ، حضرايي ، طاهري وآل آقا و ...


فلاحت پور :
مي روم تا خط امام بماند ...


وبدين ترتيب قرار گذاشته شد و پيمان بسته شد که تا آخرين نفس ،آخرين نفر، آخرين منزل، تا شهادت ، قيامت ، تا روزمحشرتا يوم الحساب تابهشت برين ، باز هم بالاتر تا با خود خدا هم صحبت شدن ، آن هنگامي که آتشها از بدن آدميان برافروخته مي شود ، هر آنکس که نزد خدا آبرو دارد و عزيزتر است دست ياران گيرد و شفاعتشان کند .


با خبر مي شويم که دشمن نامرد شهر تهران را با موشک زده است . بالاخره موشک هاي روسي کار خودش را کرد . جا دارد يک بار ديگر بگويم « مرگ بر شوروي » . اين خبر بچه ها را تکان داده و عضباني کرده است . آنها از مسئولين مي خواهند تا در حمله تسريع کرده و حق بعثي ها را کف دستشان بگذارند . برادر محقق به جمه بچه ها مي آيد و آنان را دلداري م دهد ، به صبر و شکيبايي دعوت مي کند و بر نزديک و قطعي بودن عمليات تاکيد مي ورزد .


حاج حسن ضمن توضيح تاريخچه و مشخصات موشک هاي کم حجم شليک شده روسي ، در جواب اينکه شليک آنها چه تعداد تلفات و ضايعات به بار آورده مي گويد : « دانستن آن چه دردي را دوا خواهد کرد . شما فرض کنيد همه شهيد شده اند و کسي باقي نمانده ! اصلا ب فکر تهران نباشيد . از همين جا فاتحه همه را بخوانيد ! » و بچه ها هم پشت بندش صلوات مي فرستند .
اين هم روحيه بخشيدن به روش نه شرقي و نه غربي آن است . در جنگهاي غير مکتبي ، سربازان را با هزارجور وعده و وعيد و ضرب و زور نگه مي دارند و يادتان هست که کريمي چطور مي گريست تا به خط مقدم ببرندش و اين سفارش حاج حسن که : اگر عده گروهان ها بيش از حد باشد ، هر چه ديدند از چشم خودشان ديدند .


او در رابطه با کمبود آذوقه و بنزين و غيره گفت : « جاري شدن سيل باعث خرابي پل و به وجود آمدن چنين وضعيتي شده است .» اين گرسنگي و زجر کشيدن را به فال نيک مي گيريم و در هر موقعيتي خدا را شاکريم و از او مي خواهيم ما را در خد توان و طاقتمان بيازمايد. ما لحظات سخت تري را در پيش داريم و اين مقدمات آنست . قضيه شعب ابي طالب و مشکلات رسول خدا (ص) مصب العينمان باشد ، ما براي هر کاري الگويي داريم . اگر هيچ امکاناتي هم نداشته باشيم به راهمان ادامه مي دهيم . همان طور که ابتدا با هيچ شروع کرديم . به قدري از نظر تجهيزات در مضيغه بوديم که خمپاره مان غنيمتي بود و اکنون به لطف خدا همه چيز داريم . »
حاج حسن در پايان براي کساني که در انجام عمليّات شک و ترديد داشتند مثل قديمي را آورد و گفت : « عمليّات ، آش کشک خاله ست بخوري پاته نخوري پاته ! »


حالا که برادر محصّص بحث کمبود آذوقه را پيش کشيد بگذاريد من هم بگويم که بر ما چه گذشت و بر شکم بيچاره چه رفت !
چند روزي است که به همان دليل از غذاي درست و حسابي خبري نيست . نام مان بيسکويت است و غذايمان سيب زميني وغيره . اين خود سوژه ديگري است و تنوعي ديگر . آن موقع که نعمت فراوان بود ،کلي نان حيف وميل و اسراف مي شد . اکنون کهحطي آمده کناره هاي ناني که قبلا براي اسب و قاطر ها برده مي شد ، به سفره برگشته و بر سر آن دعواست .
هر کسي چيزي مي گويد و تکه اي مي پراند :


آهاي ايها الناس ، قرص ويتامين مي فروشيم .
کناره نون خريداريم .
و نقاد باز سفارش به صبر و تقوا مي کند و تاکيد بر گذاردن شر فراوان :
-   خدايا شکرت ، نعمت فراوان است . بچه ها نا شکري نکنيد ، صلوات بفرستيد .

***
براي ديدن پل زهوار درفته به محل مربوطه مي رويم . عجب مصيبتي ! وضع وخيمي است ، جهاد سر سختانه مشغول است . هيلکوپتر ها بي وقفه در رفت و آمدند . از طرفي آذوقه مي آورند و از ديگر سو ، رانده شدگان در به در را مي برند . آخر رژيم خانه خراب عراق بازهم عده زيادي را از شهر و ديارشان رانده و بي خانمان در برف و سرما رهايشان کرده است . حالا اين بخت برگشتگان توسط خلبانان دلسوز ما هلي برن مي شوند و در آغوش پر مهر جمهوري اسلامي جاي مي گيرند .
امروز چشممان به ديدار بمب افکنهاي خودي روشن شده . در يک چشم به هم زدن تند و تيز از ميان دره عبور کرده و پس از بمباران مواضع دشمن در سليمانيه ، خود را بالا مي کشند وازپشت ابر هاي تيره بر مي گردند و بچه ها با فرياد الله اکبر بدرقه شان مي کنند .



راوي:محمد حسين قدمي
 
گزارش مرتبط:
 
جشن حنابندان/بخش هشتم

 

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار