اول آذر 1366
بار ديگر سپاه محمد (ص ) بار سفر بسته و ياران براي ضرب شستي دوباره ثبت نام مي کنند . من که طبق معمول دلم هواي سرزمين خوبان کرده ، آماده مي شوم و آهنگ هجرت را در گوش خانواده و مسئولين اداره زمزمه مي کنم . اهل خانه راضي اند اما دو دل !
اولي مي خواهد بمانم تا « زندگي » بماند . دومي هم مي خواهد بروم تا « زندگي » بماند !
واما اداره ؛ هر وقت که خواستم به جبهه بروم گربه رقصاندند و گفتند که الان نرو ، لازمت داريم ، کار مي ماند ؛ و هزار بهانه و دليل ديگر . درست است که پافشاري آنان براي بچه هايي است که در کلاس من درس مي خوانند ولي اين تعليم و تربيت از برکت و همت رزمندگان و پيروزي آنها در جبهه هاست . ما بايد برويم تا کلاس و مدرسه بماند .
اين بار بر خلاف گذشته به راحتي موافقت شد ، چرا که پيام امام در کار بود و اطلاعيه ده ماده اي شووراي عالي پشتيباني جنگ . امروز هم حاج اقا رحيم در نشستي تدکيد کرد که 20%کارمندان مي توانند بدون هيچ مشکلي به جبهه بروند . حالا در اداره بروبيايي است و شور و غوغايي . ديگر قضيه برعکس شده است . قبلاً رييس به دنبال مرئوس بود تا آنها را نگه دارد و به کار بکشر ولي
اکنون مرئوس به دنبال مسئول است تا هر چه زودتر نامش را در ليست نوبه بندي وارد کند و از چنگ اداره بگريزد . طولي نکشيد که همه بچه ها يک ورز از حقوق ماهانه خود را براي هميشه به جبهه اختصاص دادند . البته ريا نشود ، براي اطلاع عرض کردم .
بگذريم ، که گذشتن از خانه و اداره و پيوستن به صف رزمندگان خوش تر است .
***
در پايگاه مقداد « سيد » را مي بينم ، سيد موسوي ، همان يار و همکار قديمي که در اعزام سال گذشته همسفر بوديم . دو بار مجروح شد و به تهران آمد و مجدداً برگشت . هنوز دفتر خاراتش در کشوي ميز کارم خاک مي خورد . براي ثبت نام امده و قرار است با سپاه محمد (ص) راهي جبهه شود . چه برخورد جالبي ! به شوخي مي گويد :« اون دفعه برات درس عبرت نشد ؟ بازم هوس ترکش کردي؟ » گفتم : « اتفاقاً بر عکس ! درس عبرت بزرگي برام بود ، واسه همينم در قتب نام عجله به خرج مي دم ! 000 تو هم که زود تر از من اومدي . » سيد گفت : « آره 000 آنقدر مي رم تا بالاخره خدا شربت شهادتو به دستم بده . »
***
آنقدر چانه زد که وقت گذشت . ماشاءالله بچه هاي جبهه چه دل پري دارند . در حرف و عمل بي ترمزند . وقتي به قسمت پرسنلي رفتم ساعت چهار بعد از ظهر بود و وقت هم تمام . برادري بامهرباني مي گويد : « برادر وقت تمومه ، لطفاض فردا تشريف بياوريد . م اصرار مي کنم : « اخوي جان صبح اداره دارم نمي تونم بيام اينجا . اگه ميشه ...» حرفم را محترمانه مي برد : « فکر و ملاحظه مارو هم بکنيد که هنز ناهار نخورديم . »
در برابر حرفي که جواب نداشت ، لب فرو مي بندم و سر به زير قصد رفتن مي کنم که برادر کم سن و سالي جلو مي آيد و برگه رامي گيرد و مي گويد : « بيا برادر ! عکس و فتوکپي شناسنامت رو بده تا کارتو راه بندازم . »
خدا خيرش بدهد . درد و بلايش بخورد توي ملاج کارمندان بي عار و بيکار و سنگ انداز .
11 بهمن 1366
موعد حرکتمان به تأخير افتاد . از اين تأخير استفاده کرده سري به بچه هغاي رزمنده همسفر و همراه در محله و خانه و کسب و کارشان مي زنم تا ببينم بارجنگو انقلاب به دوش چه قشري است .
به محل کار « غلامي م تدارکاتچي دسته مي روم . در خيابان وحدت اسلامي او را پشت چرخ کفش دوزي مي يابم . آرام است و متين _ آتشي زير خاکستر .
محل کار برادر «حسن لي » -کمک آرپي جي زن -نزديک کرج است . آهنگري است زحمتکش که هر روز راه زيادي را از تهران به انجا مي رود و باز مي گردد . صاحب کارش مي گويد :« علي اکبر منظم و پر کار است . به موقع سر کارش حاضر مي شود . بي اندازه از او راضي هستيم ، تا به حال هيچ عاملي نتوانسته او رااز جبهه رفتن باز دارد و ...»
حمل مجروح دسته « محمد مشتاقي » است . در کارخانه چيت ري کار مي کند . به سراغش مي روم . محمد هم مجبر است براي گردش چرخ زندگي خود هر روز اين همه مسافت را بپيمايد و به کارخانه برود . به خاطر مشکلات خانوادگي 12 ساعته در کارخانه است و نيم ديگر را در منزل . تا کنون نه تنها هيچ مشکلي جبهه رفتن را از او نگرفته ، بلکه سر لوحه کارش فقط جبهه است .
سري به مدرسه حاج علي و حاج محمدي مي زنيم . اين دو حاجي مکه نرفته در مدرسه پاسداران _ بلواراباذر در خيابان پيروزي - درس مي خوانند . به کلاس درسشان در طبقه دوم مي روم . خوشبختانه زنگ تاريخ است و معلمشان آقاي کوهي ، صخره هاي تجربه تاريخ را پيموده و بچه ها را تا قله پيروزي بالا مي برد . ايشان با شرح و بيان پديده هاي انقلاب اسلامي ، جنگ ، دستاورد ها و استمرار نبرد تا ظهور حضرت مهدي « عج » به سخن خاتمه مي دهد .
شب هنگام به پايگاه مسجدشان که نيمي از افراد دسته را تشکيل مي دهند مي روم . بچه ها دعاي توسل پر شوري دارند . ساعت دوازده دعا به اتمام مي رسد ، ولي کار تمامي ندارد . پاس ، گشت و مراقبت شروع مي شود . سلاح و چراغ قوه ها را تحويل مي گيرند و هر چند نفري بر سر چهار راهها مي روند . من هم ساعاتي در کنارشان مي مانم و در اين شب زنده داري شريکشان مي شوم . در برگشت ديدار ناگهاني برادر افشاري در ميان افراد اين پايگاه خوشحالي و نشاط آن شب را تکميل مي کند . او همرزم سال گذشته ام در کربلا _ 5 بود . افتخار پاس بخشي را با او داشتم . مي گويد تا چند روز ديگر به گردان حمزه ملحق خواهد شد . فرصت حال و احوال نيست . قرارمان رابه منطقه حواله مي دهيم .از بين گردان ها « حبيب » ، از بين گروهان « علبس » و از بين دسته ها « ايمان » را برگزيدم که احتمال عمليات و به خط زدنشان بيشتر بود . بچه هاي گردان حبيب براي برگزاري مراسم شهداي گردان و تازه کردن ديدار به يک مرخصي کوتاه آمده اند .
« حسن محقق » فرمانده گردان را در مراسم منزل شهيد « محمود مرادي » يکي از بچه هاي گردان مي بينم . خوش قول و قرار است . قبل از همه آمده ولي هنگام گرفتن فيلم ، پشت به دوربين ، اول از همه مجلس را ترک مي کند . جيممي شود . فرداي ان روز به مسجد « دار السلام » پاتوق بچه هاي دسته که مجلس يادبود همه بچه هاي گردان است مي روم . دهه فجر است و در و ديوار و صحن مسجد به نوشته و عکس شهيد و پوستر مزيّن . جلوي مسجد طاق نصرت بزرگي زده اند . دستشان درد نکند . بچه ها چه در جبهه پيکار و سوز وسرماي کوهستانهاي سقز و کردستان و چه در پشت جبهه و برپايي مراسمم و يادبود ها همه جا حيّ و حاضرند . در اينجا از روح شهيد دوباره جان مي گيرند تا در آنجا جان خصم را بگيرند .
به داخل مسجد مي روم . بچه ها گوش تا گوش نشسته اند و مشغول ديدن فيلم ويديويي شهداي گردان :
ستوني از رزمندگان از روي صخره هاي صعب العبور به سوي قله مرتفع کوه درحرکت اند . اشاره ناگهاني بچه هاي بيننده و سر تکان دادن ها و استغفار و نچ نچ ها ، حاکي از اين است که بعضي از اين تصاويردراين دنيا نيستند . مسجد از وجودشانن تهي است . همتي به محض ديدن همرزم شهيدش او را نشان داده و خاطره آن روز را با آب وتاب براي بغل دستي اش تعريف مي کند . افسوس مي خورد و جاي شهدا را خالي مي بيند .
دور بين مهدي روشن شده ، در جاي جاي مسجد به گردش در مي ايد . حاج حسن که دم در نشسته ، همين که دوربين به طرفش نشانه مي رود غيبش مي زند !
12 بهمن 1366
قبل از اينکه آخرين خم کوچه را دور بزنم و از چشم هاي تعقيب کننده نا پديد شوم ، دختر کوچکم فرياد مي زند :
« بابا زود بيايي ها ... اگر تير بخوري باهات قهر مي کنم ! »
روز حرکت و هجرت است . پادگان ولي عصر غلغله اي است . بچه ها ساک بر دوش سراغ رفقا را مي گيرند . جلو پادگان دو پشته ايستاده اند . پدر و مادر و بستگان براي بدرقه آمده اند . از توفيق مجدد هجرت فرزندان خوشحالند و شاکر . بچه ها کنار اتوبوس ها صف کشيده اند و برادر محقق سفت و سخت درگير جابجايي و سوار کردن بچه ههاست . همين که لنز دوربين رويش « زوم » مي شود ، باز در لابلاي جمعيت غيبش مي زند .
بچه ها تا کمر از ماشين بيرون آمده با دوستان روبوسي و خداحافضي مي کنند . اتوبوسي از ميان احساسات بئدرقه کنندگاني که جلو در ورودي به انتظار نشسته اند عبور مي کند و انها را شت سر مي گذارد .
به زودي بچهه ها به سخن در مي ايند و با چند صلوات و شعار « غلامي م و صداي گرم برادر ديگري که هنوز نام و هويتش برايم مشخص نيست در اتوبوس مي پيچد : ن بياييد اي رفيقان ز کوي دوست کيريم اشيانه ... »
جمع با صفايي است . اغلب بچه ها از يک محل و يک هيئت و سک مسجدند . اينن است مه با هم خوب جوش خورده اند . با هم ندار هستند.
به ميدان توحيد رسيده ايم . گوشه ميدان متن زيبايي خودنمايي مي کند :
اماما مي خواستند فرودگاه را بر روي تو ببندند اما نمي دانستند که تو در قلب ملت فرود مي آيي ..
در بين بچه ها چشمم به « امر اللهي » مي افتد. در کربلاي 5 تک تير انداز گردان بود که مجروح شد . اکنون که حالش بهبود يافته دوباره برگشته است . ترکش ها انار نمک دارند و بچه ها را نمک گيرمي کنند ! از وقتي ترکش خورده مصمم تر شده و از وقتي دوستنانش شهيد شده اند مجهز تر به ميدان ؟امده است . هيئتي ها اکثراً اينچنين اند .. بهتر است از زبان خودشانن بشنويم . از بغل دستي شروع مي کنم :
نامش مرتضي است و لقبش رضايي . شانزدهه سال بيشتر ندارد . چهارمين بار است که به جبهه مي آيد دو دنده اش را در اثر موج انفجار از دست داده . حتي يک بار دار فاني را وداع گفته و دوباره زنده شده است! وضعش طوري بود که شهيدش پنداشتند و به سرد خانه بردند ، اما پس از دو روز چشم باز مي کند و خود را در انجا مي يابد . و ...از گفتن خاطره طفره مي رود . اين مقدار ار هم دوستانش گفته اند . ناگفته نماند که او فرزند يکي از ميئولين مملکتي است . ارام مي گويد : « آمده ام تا انتقام خون دوستان شهيدم را بگيرم . » يکي از دوستان شهيد « مهدي اعلمي » بود که شجاعتش زبانزد بچه هاي محل است . مرتضي ادامه مي دهد :« مهدي خيلي بچه سال بود اما روحيه مردانه اي داشت . چنان شجاعت و جسارتي از خود نشان مي داد که موجب تعجب همه مي شد . در زير آتش سنگين و شديد دشمن که ما جرأت جلو رفتن نداشتيم پروانه صفت در دل آتش مي زد و مجروح مي آورد . مرتضي آهي کشيد و ادامه دادد : « انتقاد و نصايح ما کارساز نشد تااينکه عاقبت جان و هستي اش را در اين راه گذاشت و با گلوله کاتيوشا به آرزويش رسيد و شهيد شد .. » مهدي که مي رفت و مجروح مي آورد ، خود جا ماند و ديگر نيامد . او که گمشدگان را پيدا مي کرد، خودش مفقود الجسد شد . صحبت که به اينجا رسيد ، مرتضي دفترچه اي از ساک در آورد و نشانم داد و
گفت :« اين جزوه يادبود مهدي و برادرش محمد باقر است . » يادواره رامي گشايم . زندگي نامه تکان دهنده اي است . در جايي مي خوانم که وقتي مهدي فهميده بود پدرش کمي از دوري او نگران است ، در نامه اي نوشته بود : « پدر جانن ! من که 2- 3 ماه است به خانه نيامده ام ، پس عمه ام چه کند که مدت پنج سال است پسر اسيرش را نديده . »
مهدي به هنگام ده سالگي ، آن وقت که کلاس چهارم ابتدايي بود ، مقاله اي بر سر مزار برادر شهيدش مي خواند و عهد مي بندد که انتقام خونش را خواهد گرفت . در پايان دفتر چه شعر زيبايي است :
مهدي جان
آن روز
بگشوده بال و پر
با سر به وادي خون رفتي !
گفتي : ديگر به خانه باز نمي گردم
امروز من با پاي خود رفتم
فردا
شايد مرا به شهر بياورند
-به روي دستها -
امّا
حتي تو را به شهر نياوردند
گفتند :
چيزي از او به جاي نمانده است
جز راه نا تمام !
آن طرف تر « مهدي فرقاني » نشسته ، درس حوزه اي مي خواند . مي گويد : « دسته ما يکي از بهترين دسته هاي گردان و گروهان است . » مي پرسم : « چطور ؟ » مي گويد : « چون دسته مجروح ها و مصدوم ها ست . اکثراً در عمليات شرکت مي کند . هر کدام از بچه ها به گونه اي مجروح شده اند ، خلاصه دسته ايمان به اين دليل دسته نمونه اي است که برگشت در کارش نيست !» .
به نزد « محمد يزداني » مي روم . در سال آخر هنرستان تحصيل مي کند . موهايش کمي بور است و چشمانش به رنگ آسمان . آرام و با طمأنينه سخن مي گويد . عمرش را وقف جنگ کرده . با اينکه يک پايش را در جنگ از دست داده ولي از پا نيفتاده . با وجود مشکلات کاري و تنهايي پدر و مادر و انتظارات آنان مي گويد : « به جبهه نبايد گفت کار دارم بلکه به کار بايد گفت جبهه اولويت دارد .» اوقات کاريش را در رنگرزي مي گذراند . آدم مجرب و آبديده اي است . به حرفش مي کشم . به حرفش مي کشم . دهمين بار است که جبهه را زيارت مي کند .قطع پايش را مي پرسم . از خودش نمي گويد و طفره مي رود و ماجراهاي ديگر را پيش مي کشد : « بايد از کساني حرف زد که انتخاب شدند و خدا قبولشان کرد. شهيد « احمد کيايي » از آن منتخبين بود . مداحي مي کرد .. آن قدر پاک بود که پس از سخنراني شهيد دستواره در عمليات کربلا _ 1 همين که با حضرت زينب (س) وداع کرد ، ساعتي بعد مزدش را گرفت و دعايش مستجاب شد .. خدا طلبيدش . يکي از پاهايش هنگام دفن کردن نبود . قطع شده بود . يک سال گذشت تا اين که قبل از عمليات والفجر _ 4 به قلاويزان رفتم و
سري به محل شهادتش زدم تا بلکه پا را پيدا کنم . منطقه هنوز پر از مين و مالمري بود . تجهيزات بچه ها همچنان روي زمين افتاده و دست نخورده باقي مانده بود . جلوتر که رفتم ، پس از جستجو ، پاي قطع شده احمد را در گودالي يافتم. هنوز هم داخل پوتين بود . شماره پاي هر دوي ما يک اندازه بود . آن را برداشته و با خود به تهران آوردم تا به بدن ملحق کنم . آوردم و به خانه که رسيدم رو به ننه ام گفتم : اين امانت است . کسي به آن نزديک نشود و دست نزند . » ننه کنجکاوي کرد و اصرار . بالاخره پا را ديد و از تعجب دهانش باز ماند . باورش نمي شد که سوغاتي جبهه پاي قطع شده و پوتين با شد . به هر حال پاي امانتي را به خانواده احمد کيايي رساندم و بعد توسط آنها به قطعه 53 بهشت زهرا منتقل شد و در آنجا به بدن متصل و دفن گرديد.
***
حاج آقا « آزادي نقش » هم از جوانهاي زنده دل قديمي است ! يعني ريش سفيد جمع ماست . انشاء الله که رو سفيد و عاقبت به خير هم هست . در حالي که بچه ها مي گويند و مي خندند ، حاج آقا در عالم خودش سير مي کند . حق هم دارد. شاعر است و گروه خوني ديگري دارد . نا گفته نماند که ايشان پدر شهيد نيز مي باشند و در صندوق قرض الحسنه مسجد محل فعاليت مي کنند. دراينجا نمونه اي از اشعار اين بسيجي خوش ذوق و هنرمند را که براي شب حمله بچه ها سروده مي آورم
شب حمله ، شب قــــدر و شب نور شب حمله ، شب سرمستي و شــور
شب حمــله ، شــــب پايان هر زور شــــب نابــودي صـدام مــــزدور
شب حمله ، ،شبي بس بي نظير است شــب يا رب يـا رب جــلــــيل است
شب حمله ، شب وصل و لقــاء است شب حمله ، شب شوق و رجـاء است
شب حمــــله ، شب ميثـــــاق با يار شب حمــله ، شب ديــــدار با يــــار
کنـــد پرواز جانــــها ســوي جانان رســـد اندوه و سختــــي ها به پايان يکــي رفتــــه کند غسل شهــــادت رســــد شايد بديـــن فــوز و سعادت
يکــــي نامه نويســـد بهـــــر اولاد تــــمـــام بستگانـــش را کنــد يــــاد
همــــه در سر فقط يک فکــــر دارند دمــــار از روزگــــار وي در آرنـــد
هم گفتارشــــان باشــــد ز اللـــــه چه در سنـگرچــه در بستر، چه در راه
ميان خاک و خون افتـاده ســــر باز چه نيکــو است با معشـــــــوق در راز
بســيجـــي هم ندارد تـــرس از جان کنــد جــان را فداي ديـــن و قــــــرآن
بسيـــج و پاســدارو کــــل لشـــکر براي دفـــع ايــــن مــــــزدور کــــافر
به فرياد و ز تصـــــميم بسيــــجي شود دشمـــن اسير، افتـــــد به گيجـي
شب حمـــله ، صداي نعـــره و بانگ زند رزمنـــــــده با خمپاره و تانـــــک
يکي با آر ، پـــي، جي کوبد به دشمن دگــــــر نارنجـــــکي مي زد به دشمن
صفيـــــر و صــــداي غرش تانــک شود صدام عاجــز زين همه بانــــــگ
شب پيــــروزي اســـــلام باشــــد شـــــب نابـــــودي صـــدام باشــــد
بنــــازم بـــر امام و مــــــــردم ما بنـــازم بــر چـــنين افکــــــار زيبــــا
نه شــــرقي و نه غـــربي گفته ملت نيفتـــند مســـلمــين هرگـــز به ذلـــت
خدايـــــا رهبـــر ما را نگـــــه دار ز شر دشمنـــان پســــــت و غـــــدار
خدايــــا کن شهــــــادت را نصيبم لقــــــاء درگهـــــت هست آرزويــــــم
در حال گفتگو بودم که بسته اي جلويم ظاهر شد . سر بلنـد کردم ، غلامي بود ، با دستاني پر از پسته هاب بسته بندي شده . اهدايي انصار المجاهدين است . پشت بندش شيريني وتنقلات ديگر از راه مي رسد. مرتضي هم دست در کيف مي کند و يک جعبه شيريني خانگي ، دست پخت مادر را بيرون مي آورد و پخش مي کند . به نوايي مي رسم. حالا به جرگه صلواتيها وارد شده ام. ازاين پس ديگر پول خاصيتي ندارد. غني وفقير بر سر سفره اي ارتزاق مي کنند که همه چيزش صلواتي است نوبت « حميد رضا رضايي » است . کنارش مي نشينم و با او هم سخن مي شوم . بسيجي دردمندي است . چهار سال است که از جبهه کردستان گرفته تا شلمچه مي جنگد . بچه خيابان پيروزي تهران است . پدرش گرمابه دار است . اتفاقاً حميد رضا هم دم گرمي دارد و دل پري . وقتي سفره دل را مي گشايد جمع کردنش ديگر دست خودش نيست . از زمين و زمان حرف مي زند . از کساني حرف مي زند که در تهران کنگر مي خورند و لنگر مي اندازند . افرادي که هميشه کار را بهانه جبهه مي کنند نه جبهه را بهانه کار . خدا را مسبب آمدنش به جبهه مي داند و مي گويد شهادت دوستانش در کربلا- 8 مزد اخلاص و ايثارشان بوده است . در مورد شهدا با لحن هيئتي ها حرف مي زند:
« شهيد اکبري در راهپيمايي ها با وضو بود . نماز شبش ترک نمي شد . آنقدر التماس کرد تا خدا او را طلبيد و رفت . شهيد توکلي هم يکي ديگر از دوستان مخلص ، دانشجوي رشته معدن بود که به عهدش وفا کرد . با اينکه در رفاه کامل بود ، يک لحظه از حرکت نايستاد و در خانه نماند، زيرا که معتقد بود رنج است که گنج مي آورد و زجر است که اجر دارد . اين اواخر آنقدر مشتاق بود که وقتي بوي حمله به مشامش خورد ، از تخت بيمارستان پايين آمد و مخفيانه خارج شد و سراسيمه خود را به جبهه رساند و در کربلا _ 5 به شهادت رسيد . يادش به خير ، مي گفت آن قدر مي روم تا خواسته ام را بگيرم . بالاخره رفت و گرفت . »
« غلامحسين اسماعيلي » از ميدان خراسان آمده است . بااينکه معلول است و به سختي راه مي رود اما آمده است تا تاريخ را به شهادت بخواند ؛ عشق را معنا کند . عاشق حسين ( ع ) است و پشت لباسش نوشته « دوستت دارم حسين جان » .. عيبش را هم مي گويم . تنها عيبش اين است که گاهي پيکي به سيگار مي زند ، ولي قول داده که در اين سفر ترکش کند .
« علي ظفر گلگون م رزمنده ديگري از ميدان خراسان است . هيکلش روي فرم و چابک و چالاک نشان مي ددهد . مکانيکي کار کشته اي است و مثل بقيه جبهه رفته ها آبديده و آب بندي شده! از او مي خواهم تا حرفي بزند وخاطره اي بگويد . با قيافه و حرکات داش مسلک گونه اش شروع مي کند : « تو عمليات کربلا _ 5 جاتون خالي ، راننده آمبولانس بودم . يه روز قرار بود ماشين گلي شده را تميز کنم و بشويم . با علي محمدي که کمکم بود بر سر شستن اون تعارف داشتيم . بالاخره علي موفق شد اين کار رو انجام بده و ماشينو بشوره . خلاصه همين که منو به زور توي سنگر فرستاد چشمت روز بد نبينه خمپاره اومد و اونو به آتيش کشيد . خوشا به سعادتش . مثل اينکه بهش الهام شده بود .
« علي رضا کريمي » کفاش است و بشاش . در جواب اينکه چرا ازدواج نمي کني مي گويد : « اگر ازدواج کنم وابسته مي شوم و مشکلات سراغم مي آيند . بعضي از دوستانم گرفتار شده اند . من مي خواهم هميشه جبهه باشم . وقتي خانواده ام بحث ازدواج را پيش مي کشند مي يگويم که زن من جبهه است . من با جبهه ازدواج کرده ام. » کريمي هم کوله باري از خاطره دارد .
از شهادت دوستش مي گويد: « شهيد شادمان در پاتک عيد فطر کربلا _ 1، به تنهايي شش تانک را به عقب مي آورد . در جاي ديگر هنگامي که فشنگ گذار و توپچي تانک شهيد مي شوند ، بدون کوچکترين ترس و واهمه اي تانک را به عقب مي آورد و بعد از تخليه اين شهدا تانک رابا مهمات پر کرده و با شهامت به سوي معرکه باز مي گردد ، مي رزمد و به همرزمان روحيه مي دهد . »
اتومبيل به مقصد مي رسد . بقيه صحبتها مي مند براي فرصتي ديگر .
در پادگان ، « بخشي پور » همرزم سابقم را مي بينم . او اکنون از گردان حمزه به مقداد رفته تا جاي خالي دوستان شهيدش را نبيند و غصه ماندن آزارش ندهد . مي پرسم : « چرا در حمزه نماندي ؟» مي گويد :« چون ديگر کسي نمانده . همه پرواز کرده و رفته اند و من به دنبال آن لياقت مي گردم . » بخشي ، جبهه را خانه خود مي داند و با خاطراتش زندگي مي کند . با اينکه ده روز مرخصي تشويقي به خاطر عمليات پيروزي بيت المقدس _ 2 به بچه ها داده بودند ولي او به تهران نرفت و جبهه را ترک نکرد .
16 بهمن 1366
بچه ها دست به کار شده اند و محل اسکانشان را که در يک ساختمان بتوني بي در و پيکر است آماده مي کنند ، همه با هم . يکي مي روبد ، يکي مي کوبد و ديگري مي شويد . عده اي شن مي آورند تا روي لوله هاي کف اتاق بريزند و ناصافي را بگيرند و گروهي مشمع آويزان مي کنند تا جلوي سرما را بگيرند . و من هم عکس مي گيرم . عجب کار سختي!
به زودي همه چيز رو به راه مي شود . طبق معمول فضاي معنوي در سراسر پادگان حاکم است . روزها از بلندگو صوت قرآن و نوحه خواني و سرود بلند است و شبها ذکر و دعا . همه جا مسابقه بر سر جمع آوري ثواب است . ديکر مثل تهران با صداي رفتگر محله وسروصداي تردد ماشينها از خواب بلند نمي شوم .دراينجا چشمها با صوت جان پرورتلاوت قرآن و زيارت عاشورا بازمي شود .
چند شب است که از اتاق کناري صداي زيارت عاشورا بلند است . مي پرسم که چرا شب ؟ مگر زيارت را صبحها نمي خوانند ! جواب مي شنوم که يکي از بچه ها اينچنين نذر کرده است . عاشق دلسوخته زمين و زمان نمي شناسد .
گردانهاي عملياتي که همواره در رفت و آمد و راهپيمايي و کوهپيمايي اند دسته جمعي مي خوانند :« يا علي مدد ... يا علي مدد .... ذکر دل بود يا علي مدد ....» فرمانده مي گويد : « لا حول ولا» و بچه ها محکم جواب مي دهند :« قوه الا بالله. »
دور پادگان چرخي مي زنم . بچه هاي تبليغات در و ديوار را نقاشي کرده اند ؛ شعار نوشته اند ؛ و جمله امام در بين نوشته ها جايگاه خاصي دارد :
« جنگ شليک گلوله نيست ، جنگ احساس مسئوليت است . »
اذان ظهر بلند است . بلافاصله به طرف نمازخانه مي روم تا در صف اول جماعت جاي بگيرم . ولي .... صف آخر هم جا نيست . مأيوس بر مي گردم . در اتاق چند نفري به امامت « لواساني » به نماز ايستاده اند . وقتي صداي تکبير بيش از حد بلند مي شود ، برادري مي گويد :« کمي آهسته تر مگر نمي داني اين نماز جماعت زير زميني و مخفي است . فرمانده گفته تا وقتي نماز جماعت در نمازخانه بر قرار است کسي در اتاق نخواند . » لواساني مثل برق نماز مي خواند . به طوري که حاضر است چند رکعتي هم به رقيب آوانس بدهد !
همه نوشته ها و گفته ها پيرامون تزکيه و آمادگي است . بر تابلو بزرگي نوشته اند« به کوچکي گناه ، نگاه نکن بلکه ببين چه کسي را نافرماني مي کني ؟»
شبها کلاس قرآن برقرار است و لواساني هم جلسه گردان آن . امير لواساني هماني است که در ماشين با صداي گرمش آن محفل متحرک را رونق مي بخشيد . اکنون با او بيش تر آشنا و مأنوس شده ايم . کارمند دادگستري است . با اينکه قدش کوتاه است اما هميشه دادش بلند است. حرفهاي نيش دار و انتقادي مي زند . بذله گو است و تکه پران . وجود عزيزاني چنين شيرين گفتار و نغز پرداز دربين بچه ها غنيمتي است گرانبها . حاج امير با اينکه جاي چند دندان جلويش خالي است اما صدايش گرم و عاليست . مدير داخلي دسته نيز مي باشد .
21 بهمن 1366
کتابي با خود آورده ام تا درمواقع بيکاري آن را بخوانم ، کتاب « در غرب خبري نيست . » مطالبش مربوط به جبهه هاي جنگ اول جهاني درآن سوي دنياست . نصف بيشترش را خوانده ام نويسنده خودش يک رزمنده آلمااني است که به علت درج حقايق جنگ از آلمان اخراجش کرده اند. بياييد ورق بزنيم و گوشه اي از آن را بخوانيم . در صفحه 17 نوشته است :
« کمريش » در حال موت است و دوستش « مولر » به فکر کش رفتن پوتينهاي اوست و اصرار دارد تا قبل از مرگ از او بگيرد . مي گويد : « اينها را براي ما نمي گذاري ؟»
در حالي که جبهه ما ... همين ديروز که رضايي سرما خوردگي جزيي پيدا کرده بود ، شاهد بوديم که بچه ها مثل پروانه به گردش مي چرخيدند . يکي پتو رويش مي کشيد ؛ ديگري قطره در بيني اش مي چکاند و لايقي به او اجازه حضور در مراسم صبحگاه را نمي داد تا مبادا مرضش شدت يابد .
در صفحه 24 اين کتاب در اعتراض به رفتار فرماندهان مي گويد: « معلوم شد که آنها را مثل يابوهاي سيرک براي زور آزمايي و فداکاري تربيت مي کنند . »
در حالي که اينجا تمام تلاش فرماندهان اين است که انساني عابد و متخلق به اخلاق الهي ، چون پيامبران بسازند .
در صفحه 25 نوشته شده :
« هيمل اشتوس » فرمانده عقده اي جلاد ، آنها را مجبور کرده تا بيست مرتبه تخت را ازهم بپاشند . مجدداً آن را آنکارد کنند و کافه درجه داران را با مسواک بروبند و برفهاي تمام پادگان را با خاک انداز تميز کنند و با کوله و تجهيزات، مزرعه را شخم بزنند و در گلهاي مزرعه سينه خيز بروند ، در سوز و سرماي طاقت فرسا با دستان لخت پيشفنگ کنند و هشت بار از بالاترين طبقه عمارت تا وسط محوطه پادگان بدوند و انگشتان يخ زده شان را زير پا بگذارد.
اما در اين خطه به ندرت پيدا مي کني که کسي را حتي کلاغ پر ببرند ، چراکه افراد با انگيزه و اعتقاد قوي به جبهه آمده اند ؛ و حتّي در صورت مرتکب شدن خطايي با برخورد اخلاقي فرمانده ، به زودي شرمنده و سر افکنده استغفار مي کند . يادم نمي رود که روزي در اردوگاه کرخه از فردي خلافي سر زده بود که برادر « محرابيان » خاطي ناشناس را فقط به فرستادن 300 صلوات جريمه اش کرد. چه مي گويم ؟ اصلاً خاطي توسط خودش جريمه مي گردد ! برادر ... به خاطر خطاي کوچکش ، يک روز روزه گرفت و به درگاه خدا توبه و انابه کرد .
نويسنده در صفحه 55 مي نوسيد :
سربازان انگيزه جنگيدن نداشته و همه اش در فکر فرارند و آرزو دارند مجروح شوند و در بيمارستان بستري . بدمان نمي آيد اتفاقي بيفتد و دستمان بشکند تا به اسم عليل ، از جنگ معاف شويم ، چون دست شکسته بهتر از شکم سوراخ سوراخ شده است .
بله ، رزمنده ما هم فرار مي کند ، اما از تخت بيمارستان به سوي جبهه جنگ . آرزوي خلاصي و رستگاري هم در سر دارد اما با شهادت و سوراخ سوراخ شدن ، نه مجروح و عليل شدن . بي دليل هم نيست که در ادعيه مي خواند :
اللهم ارزقنا توفيق الشهادت في سبيلک . برادررضايي در دعاي سفره امروز يک مرحله هم بالاتر رفته دعا مي کند که : خدايا مرا شهيد مفقود الجسد قرار بده ! يادم نمي رود که شهيد « جان محمدي » وقتي مجروح شده بود به زور به استراحتگاه فرستاده شد . برادر « افشاري » با سر و کله باند پيچي شده به شلمچه باز گشته بود و برادر رحمان که به خاطر قطع انگشت سرم به بدن داشت به دکتر التماس مي کرد که اين سرم را چون معطلي دارد از او جدا کند . مي گفت : رهايم کنيد تا پيش بچه ها برگردم . »
تا اينجاي کتاب را داشته باشيد ، باز هم در فرصتي ديگر و موقعيتي مناسب به سراغش مي رويم . ساعت 2 نيمه شب است و جز نگهبان همه خوابند و احتمالاً در حال ديدن سرنگوني 7 پادشاه در خواب هستند .
ناگهان در کنار مقر گردان مقداد انفجاري رخ داد و پشت بندش رگبار تيربار و کلاش . بر پا ،بيدار باش 000 بله رزم شبانه است . بچه ها سراسيمه از خواب پريده ، منتظر برپاي فرمانده مي نشينند ، اما خبري نيست . يکي مي گويد :
« امشب نوبت بچه هاي مقداد است ، راحت بخوابيد . » و بچه ها آسوده خاطر به زير پتو ها مي
خزند . ساعت 11 پريشب بچه هاي گردان عمار به يک کوهپيمايي اشکي رفتند و سحرگاهان خسته و بي رمق بر گشتند . بچه ها حق دارند که به محض شنيدن صداي تيري ، بند دلشان پاره شود و از جا کنده شوند.
راوي:محمد حسين قدمي
گزارش مرتبط:
جشن حنابندان/بخش ششم