جشن حنابندان/بخش چهارم

کد خبر: ۱۹۴۶۹۰
تاریخ انتشار: ۰۱ شهريور ۱۳۹۰ - ۱۰:۵۴ - 23August 2011

 

 اول بهمن 1365

امشب شب عجيبي است . خواب به چشمام نمي آيد . نيمه هاي شب طبق معمول جان محمدي را مي بينم که پيشتاز اقامه کنندگان نماز شب است . عده اي هم مي سپردند تا وقت نماز بيدارشان کنند . « زارع » از جمله کساني بود کههميشه به برادر متين سفارش مي کرد نيمه هاي شب بيدارش کند . 
با صداي بوق ماشين سماعيلي از خواب بلند مي شوم. هوا تاريکاست . ماشين مرتب بوق مي زند و بچه ها فرياد که :»حمومي هاش بيان ! » و چند نفري بقچه زير بغل ، بيرون زده ، پشت وانت جاي مي گيرند . 
***
امروز صبح نرمش جانانه اي کرديم . بعد از صبحانه عکس سفارشي برارد کمانکش را که اصرار داشت در غروبي خونين از او بگيرم ، در سحر گاهي که افق ، رنگ خون داشت گرفتم . . باقرزاده مي گويد : « تو که همش از بچه ها عکس مي گيري ف پس خودت چي ؟ بيا با هم عکس بگيريم ! » . 
ساعت 9 پدر متين که خود پير دلاور خطه ديگري از اين ديار است به نزد پسرش آمده تا حالي بپرسد و ديداري تازه کند. بچه ها بي صبرانه منتظر هجرت اند . ندا مي رسد که بار و بنديل را ببنديد که امروز روز موعود است و گاه سفر . گمان مي کردم که پس از آن بمباران وحشتناک ، حال و هواي خط مقدم از سر بچه ها پريده و يا لااقل در تصميم سست شده باشند . واقعاً ترسيده بودند . اما از چي ؟ ترس از اينکه ماشين پر شود و جا براي آنان نباشد . به محض اعلام آنچنان هجوم آوردند که عده اي سلاح را جا گذاشتند و برخي کلاه را ! 
همه خوشحال اند و آماده ، و برادر متين اين لحظات آخر هم دست از سفارش به اخالق و توصيه به اخلاق بر نداشته موعظظه مي کند : 
-...  از خدا بخواهيد ، از اين امتحان بزرگي که در پيش است رو سفيد بيرون بياييد . 
بچه ها بر مرکب ايمان سوارند و با عزمي جزم ، چون جوي آب مي روند تا نهالهاي پيروزي را سيراب کنند . از اردوگاه که خارج مي شويم بچه ها طبق معمول شعار هاي تکبير و صلوات را چاشني سفر کرده ، دم مي گيرند که .
رزمندگان بوي حسين از کربلا آيد 
فرياد هل من ناصرش از نينوا آيد 
آقا نعمت را در گوشه اي متفکر مي بينم . مي پرسم : « کجايي؟» مي گويد : « هيچ جا . » 
نمي دانم چرا دلهره دارم ! برادر رجبي هم که از از فروشگاه قدس ميدان خراسان آمده است ، دارد به قدس مي انديشد . کم کم هر يک خسته از خواندن اشعار و حرف بسيار ، به جايي مي نگرند و به رؤيايي فرو مي روند . عده اي هم خواب را برگزيده اند چرا که ممکن است ديگر نه آب خوشي در گلو فرو رود و نه خواب خوشي به چشم آيد . 
هر چه به مقصد نزديکتر مي شويم ، با تردد سنگين تري مواجه مي گرديم . تا جايي که به ترافيک سنگيني برمي خوريم. گرد و غبار راه بر سر وروي بچه ها نشسته . انگار با مرداني 60_70 ساله سفر مي کني ! برو بياي شگفت آوري است . هوا تاريک شده و خورشيد جايش را به منورهاي لوستري داده است . با ترمز کردن خودرو و فرا خواندن فرمانده همه پياده شده و بي درنگ وارد يکي ا زسنگر هاي ابتکاري و مخفي جهاد مي شويم ، تا دشمن متوجه تجمع ما نشود . ظاهر امر نشان مي دهد که توقف موقتي است . 
جان محمدي حساسيت عجيبي در حفظ جان بچه ها به خرج مي دهد . ازطرفي بچه ها مثل هميشه مشتاق اند بيرون بروند و به تماشاي منورها بنشينند و به نغمه چلچله ها -کاتيوشا - گوش بسپارند ولي او مي گويد : « عجله نکنيد ، همه چيز را خواهيد ديد . » 
در همين هنگگام چهره آشنايي را مي بينم که خود را به قافله رسانده وبه جمع ياران پيوسته است . « مظفر » را مي گويم . عجيب است ! چگونه توانسته با اين همه مسئوليت خود را به اينجا برساند . در ثاني او که هنوزجراحت پايش بهبودئ نيافته بود . چگونه ؟ چرا ؟! 
کم ننيستند شخصيتهاي علمي و فرهنگي و مسئولين رده بالاي مملکتي که ناشناخته و گمنام به اين دانشگاه قدم گذاشته اند . مظفر مدير کل لآموزش و پرورش تهران است . همين « محمود رفيع » خودمان فوق ليسانس کشاورزي است و 7 سال در آلمان درس خواانده و هم اکنون پا به پاي برادرانش از دين و عقيده  و مرز و بومش دفاع مي کند و مظفر هم با دانش آموزانش همسنگر و همراه شده است . 
و باورتان نمي شود اگر بگويم ... گر چه گفتن نگو ! و خب ، بگذريم . چون اينان يه طور ناشناس آمده اند ديگر بيش از اين افشا کردن جايز نيست . امشب شب دعاي کميل است . بچه ها دعا را شروع کرده اند . به جمعشان مي روم تا آخرين نماز جماعت و آخرين مراسم دعا را قبل از عمليات برگزار کنيم . 
طبق معمول دعا با صداي روح پرور جان محمدي آغاز مي شود : 
بسم الله الرحمن الرحيم 
آمده ام اين دل شب 
بر درت التجا کنم
گر تو براني از درت 
روي ، دگر کجا کنم 
تو بگذر از گناه من 
خداي من خالق من 
...خدايا تو خودت منو دعوت کردي ، تو گفتي بيا و منم لبيک گفتم و اومدم . حالا دستمو بگير و نجاتم بده . يا الله ...
کمتر اتفاق مي افتاد که او دعا رانيمه کاره رها کند . ولي اين بار دعا را نيمه تمام گذاشت و کنج سنگر ، سر در ميان دو دست ، زار زار گريست و بقيه دعا را برادر مظفر خواند .
 
2 بهمن 1365
دم دماي صبح پس از خواندن نماز و خوردن مختصري صبحانه سر پايي آماده رفتن به آخرين منزلي که محل امتحان نهايي است مي شويم . امر و نهي و برو بياي عجولانه و برخورد جدي و قتطعانه مسئولين نشانگر موقعيتي جدي تر بود که پيش رو داشتيم . نعمت و متين و ديگر آن جوانان شوخ و آرام سابق نبودند . آنها جدي تر از آن بودند که بشود مثل گذشته به مزاح سخن گفت و سر به سرشان گذاشت . اما بچه ها همان بچه هاي سابق بودند ، با همان حرکات و سکنات و همان حال و هواي گذشته ، حتي سر حال و قبراق تر از هميشه . انگار به ميهماني دعوت شده اند ! در نظر اول خيال ذمي کني اينان تا کنون به جنگ نرفته اند . بي خيال و بي احساس ، بي مقام و منصب . ولي وقتبي بدرستي به حسابشان مي رسي مي بيني که اکثراً يکه تاز ميدان نبرد هستند . 
هنوز جراحت چانه و فک جان محمدي او را مي آزارد . باقرزاده که تن به عمل جراحي سرش نداده ، ناراحتي اش را پنهان کرده  به روي خود نمي آورد و ارژنگيان به قول خودش هنوز موجي است ! مظفر هم به برکت ترکش قبلي ، با کفش کتاني به مصاف آمده است . از احساسات و عواطفشان بگويم : برادر « احد » روزي نيست که عکس کودکش، سجاد را نبوسد و يادي از او نکند . برادر شاهي عکس دخترش رادر کنار وصيت نامه اش گذاشته است و به بچه ها نشان مي دهد . ايننها با اين همه عواطف و محبت ، خاننواده را ترک گفته اند . اينها يک دنيا هوش و استعداد و نيروهاي بالقوه و بالفعل مملکت اسلامي اند . اغلب از شاگردان ممتاز کلاس و مدرسه بوده اند و مديران مدرسه براي ثبت نامشان از يکديگر سبقت مي گرفتند . اينها را که مي بيني غبطه مي خوري و از صبر خانواده هايشان در شگفت مي ماني . وقتي در مي يابي که « مظفر » مدير کل است و رفيع ، فوق ليسانس کشاورزي و «سمندريان م تکنسين راه و ساختمان ، آن وقت مي توان فهميد که چگونه بايد از مقام و منصب و رياست بايد رست و فقط به « او» دل بست . 
بچه ها به سرعت  ، پشت تويوتا هاي افسار گسيخته مي نشينند و در يک چشم به هم زدن چون پرستو هاي مهاجر به پرواز در مي ايند . و مي خوانند : 
مــــرغ دل پــــر مـــي زنه     کربــلـا ســـر مــــي زنــــــه
يــــا حســــين بــن علــي  دلا طـــــــا قــــت نـــــــداره 
امـــــت ما شـــــب و روز گــــــل لالـــــه مــــي کـاره
و باقرزاده اين نوحه را مي خوند :
 
 از بزم جهان ابده گساران همه رفتند 
ما با که نشينيم که ياران همه رفتند    
هجران رخت زده به جانم شرري 
دلشاد شوم گر بکني يک نظري 
هر دم بنشينم به اميدي تا تو 
شايد به برم بيايي اندر سحري
 
به درياچه ماهي مي رسيم . خورشيد سرخ فام صبح ، بر تن درياچه لباسي از خون پوشانده است . شدت انفجار موشک و خمپاره ، آب را چندين متر به هوا پرتاب مي کند و به شکل درخت « سروي م به درياچه بر مي گرداند . اکنون درياچه ماهي ، جنگلي از سرو و صنوبر خونين است . 
از اين منظره گويا ، چند عکس مي گيرم . هر چه نزديکتر مي شويم انفجار ها بيشتر شده ، جنگ ، رنگ جديدتري به خود مي گيرد . حالا بچه ها به صحنه هاي ديدني چشم دوخته اند . اسلحه را در دست مي فشارند و براي شروع حمله لحظه شماري مي کنند . 
خودرو هاي سوخته و منهدم شده دشمن را مي بينم که در مسير واژگون شده ، سر در آب فرو برده اند . به همت و ايثار بچه ها مي انديشم . عجب شجاعتي ، و چه ايثار و استقامتي ! واقعاً دست مريزاد ! 
 
3 بهمن 1365
صحنه هابسيار تکان دهنده است و وصفش مشکل . فرياد الله اکبر و يا حسين و يا زهرا از هر سو بلند است . آر پي جي زني که با يک پا به مصاف آمده است با هر شليک حساب شده ، پيروزي اش را با فرياد « ما شاء الله -حزب الله » جشن مي گيرد و روحيه مي افريند . پير مرد ريش سفيدي در ميان انبوه تير و خشاب ها چهار زانو نشسته و پس از پر کردن ، آنها را به رزمندگان مي دهد و لحظه اي ذکر دعا و قرآن از لبش دور نمي شود . تا مرا مي بيند ، با هيجان مي گويد : « پسرم ، ذکر و صلوات يادت نره ، هر دعايي که بلدي بخوان که ما همه پيروزي ها را از اينها داريم . صلوات بفرست که صدام کارش تمومه . » 
عجبا ! از اين همه ايمان و توکل در شگفت مي مانم . ببين چگونه پير و جوان ، خرد و کلان ، خود را به جبهه مي رسانند تا از فيض جا نمانند و از قافله عقب نيفتند . اين پير مرد پدر همان دانش آموزي است که در نامه اش نوشته بود ، حالا که فکر مي کنيد کاري از دستم بر نمي ايد ، پس لااقل مرا به جاي شن در گوني بگذاريد تا مانع از اصابت تير دشمن به شما شوم . 
در گوشه اي بچه ها به گرد افشاري حلقه زده اند و او خاطره اسارتش را بيان مي کند : 
_ لحظه اي در نگهباني غفلت کرديم . يک گروه عراقي مخفيانه بالاي سرمان ظاهر شدند و من و دوستم را اسير کردند . دستهايمان را از پشت بستند . مأموري را هم مراقب ما گذاشتند  و خودشان رفتند تا بچه هاي ديگر را اسير کنند . درآن لحظه حساس به خدا گفتم : خدايا من تا حالا حرفت را گوش داده ام. به خاطر توبه جبهه آمده ام . حالا تو عنايتي کن و خواسته ام را به اجابت برسان . اي خدا از تو مي خواهم همين لحظه خمپاره اي بفرستي و مرا به شهادت برساني تا  آنان مرا با خود نبرند . لحظه اي بعد دعا مستجاب شد و خمپاره اي در دو متري ما به زمين نشست ، اما به ما آسيبي نرساند و ترکش بزرگ آن سر عراقي را پراند و از تن جدا کرد و ما به طور معجزه اسايي نجات پيدا کرديم . باور کردني نبود . بيشتر به خواب و معجزه شبيه بود . فوراًدستها را باز کرديم و منتظر مانديم . دقايقي بعد متوجه شديم همان قشون عراقي که رفته بودند تا بچه ها را غافلگير کنند،دست ازپا درازتر،وحشت زده وهراسان فرار کرده به سوي  ما مي آيند . به لطف خدا خيلي 
راحت توانستيم با يک نقشه ماهرانه هر 40 نفر آنان را خلع سلاح کرده ، اسيرشان کنيم . در آن جمع ، فردي بود که ساعتي پيش هنگام اسارتم پشت سرم مي امد و تير هوايي شليک مي کرد و اذيتم مي کرد تا مرا بترساند . اکنون که خود را اينچنين اسير و ذليل مي ديد به دست و پا افتاد که « انا مسلم » ! بيچاره خيال مي کرد الن به تلافي کارهاي زشت گذشته اش ، تيري به مغزش مي زنم و خلاصش مي کنم ، اما با کمال تعجب عکس قضيه را ديد . دلم برايش سوخت ، عکس زن و بچه اش را به من نشان مي داد. آب تعارفش کردم و به او اطمينان دادم که برخورد خشني نخواهيم داشت . او که حتي از دوستانش چنين ميهمان نوازي را نديده بود ، متعجب و انگشت به دهان ماند . 
***
پشت دژ محلي بود که ميبايست خودمان را به آنجا مي رسانديم . و موضع مي گرفتيم . بچه ها خط آتش درست مي کنند و ما از زير آن به سرعت عبور مي کنيم . از ميان دود غليظ تانکهاي نيم سوخته مي گذريم . در کنار تانکي دو شهيد آرام و مطمئن غنوده اند . بر بالينشان مکثي مي کنم . وضعيت خطرناکي است . جاي ايستادن و درنگ نيست . گلوله بي وقفه مي بارد . به سرعت دور مي شوم و ان دو راترک مي کنم . يا بهتر بگويم آنها مرا ترک مي گويند .
با فرمان فرمانده خود را به دژ مي رسانيم . عراقيها پشت آن کمين کرده اند . عجب دنيايي است ! همه آمده اند ، حتي آرپي جي زن شجاع ما با يک پا و تک تير انداز جوانمان با يک دست . باور کردنش مشکل است ، اما اين آر پي جي زن بي باک فقط يک پا دارد و همچنان اسيتاده است. 
به دژ رسيده ايم . بچه ها دندان ها را به هم فشرده ، سر ها را به خدا سپرده اند و تکبير گويان ماشه مي چکانند . مجروحي توسط بچه هاي امداد به طرف آمبولانس برده مي شود. برانکارد 
يکپارچه خونين است و به هنگام عبور خط سرخي روي زمين بهجاي مي گذارد . جنگ مغلوبه است و صحنه آکنده از دود و آتش و انفجار . آر پي جي زن ها ، اين شکارچيان سر باخته ، به تانک ها امان نمي دهند . به قول بچه ها ، دشمن را در ماشين هاي اهنين شان زنده به گور مي کنند و جزغاله . نگاهي به آن سوي خاکريز مي اندازم مملو از جنازه متلاشي شده دشمن است و دشت ، گورستاني از بعثي هاي بيچاره . 
عده اي لنگ لنگان فرار مي کنند . تانکها در گل مانده اند و سر نشينان آنها سکندري خوران از مهلکه مي گريزند . بچه ها هلهله کنان به سويشان نشانه مي روند و فرياد که :
- زدمش ، الله اکبر . 
-اوناهاش داره در ميره ، بزنش ! 
- يه آر پي جي نثارش کن! 
-نه بابا حيف آر پي جي که به اون جنازه بزنم ، کلاشتوبده ببينم !   
-داره در مي ره 000 بزنش ذيگه ، من خشابم تموم شده ، خشاب بده ! 
- زياد بالا نرو مگه نمي بيني توپ مستقيم مي زنه ! 
در همين هنگام جان محمدي فرياد مي زنهد :« بچه ها نگاه کنيد ، عراقيها در 15 متري ما هستند ! » 
تعدادي عراقي پشت دژ مخفي شده اند و مرتب شليک مي کنند . آنقدر نزديکند که نارنجک رد و بدل مي شود . مثل دفعات پيش و عمليات گذشته قصد دارند ، تا آخرين فشنگ بجنگند و پس از خالي کردن همه خشابها و تمام شدن مهمات ف زر پيراهن را در دست بگيرند و « الدخيل » گويان تسليم شوند ! 
يکي پيشنهاد مي کند که فردي از کانال روبرو نفوذ کرده با چند نارنجک حساب آنها رابرسد تا اين همه فشنگ بي جهت مصرف نشود ، و به دنبال اين پيشنهاد مرد پا به سني داوطلب شده مي گويد : - نارنجک ها را به من بدهيد، من عمرم را کرده ام ، شما جوان ها بايدبمانيد و به اسلام خدمت کنيد . 
نارنجک ها در دستمال گردني جمع مي شود و او بسم الله گويان به سمتي مي رود که خطر اصابت گلوله از هر دو طرف وجود دارد . مي رود و کار را يکسره مي کند . 
بچه ها قهرمانانه خاکريزي ديگر را فتح مي کنند . ناله مجروحي توجهم را جلب مي کند . به صاحب صدا نزديک مي شوم . يک مجروح عراقي است . افتاده و التماس مي کند : 
- ارحم اخي ،انا سيد من سلالة محمد (ص) . 
به هر حال چه سيد باشد و چه نباشد ، شانس آورده است . بچه ها خود را به خطر انداخته ، او را از خطر مي رهانند و جهت مداوا به پشت جبهه منتقل مي شود .
از معبر پر خطري مي بايستت عبور مي کرديم و به بقيه مي رسيديم . آنجا ردست در تير رس و ديد دشمن بود . به قدري اين معبر را مي کوبد که عبور غير ممکن مي نمود . چاره اي نبود .بايد مي گذشتيم . حالا صف بچه ها از هم پاشيده و درگيري شکل چريکي و پارتيزاني گرفته است . چند عکس از جنازه هاي عرافي بر مي دارم . يک عيک و کارت شناسايي در کنار جنازه يک عراقي افتاده است. به آن نزديک مي شوم . عکس خانوادگي است . زن و شوهر و دو فرزند خندان . ناخودآگاه اشک در چشمانم حلقه مي زند . به روزگار خوشي که مي بايد داشته باشند مي انديشم و به عاقبت شومي که اکنون بر سر پدر خانواده آمده است . هزاران لعنت و نفرين نثار صدام که اينچنين خنده ها را بر لب مي خشکاند و خانواده ها را به عزا مي نشاند . 
وقتي به خود مي آيم که مي بينم اطرافم کسي نيست . فقط من مانده ام و افکارم ! همه رفته اند و از قافله جا مانده ام . مقصر هم خودم هستم که اينجا را با پارک اشتباه گرفته بوده . آخر مي ترسم اين عکس ها و مکث ها کار دستم بدهد 1 خمپاره ها امان رفتن نمي دهند . مي مانم چه کنم ؟ برگردم يا بروم. در يک لحظه تصميم مي گيرم بر گردم . ولي يادم مي آيد که زره حضرت علي (ع) پشت نداشت ، چرا که هرگز به دشمن پشت نکرد . به دنبال اين افکار در هم ، ناگهان راه را انتخاب کرده سر را به خدا مي سپارم . چون تيري از کمان خارج مي شوم . هر آن منتظر بودم تا از اين همه تيري که از بيخ گوشم زوزه کشان رد مي شوند يکي هم مرا در يابد و به سعادت برساند . ولي به قول متين « هر چه خدا خواست همان مي شود» . اگر اجل برسد ، يک آن پس و پيش نمي شود « اذا جاء اجلهم فلا يستأخرون ساع? و لا يستقدمون».
دقايقي بعد خود را در ميان شور و شوق بچه ها مي بينم . آنچنان هلهله به راه انداخته اند که انگار به عروسي آمدهاند . نقل و نبات خيرات مي کنند . جان محمدي سخت مشغول آخرين درگيري هاي پراکنده است. با هر شليکش فرياد ميزند : 
- اکبر نگاه کن زدمش ... اوناها افتاد . 
و اکبر به تبعيت از او با دستپاچگي چند تيري شليک مي کند و بعد ، از بد شانسي فشنگ در لوله تفنگ گير مي کند :
- اي بخشکي شانس . 
در اين ميان ناگهان چشمم به جمال « متين » مي افتد که دراين بحبوحه خطرناک نفس نفس زنان ، مضطرب و نگران ، مرتب بالا و پايين مي رود و سراغ بچه هارا مي گيرد . در فاصله دو متري ما 
سنگر ديگري است مماس خاکريز . اگر سرت را بلند کني کلاهت مي پرد ، شايد هم سرت . شاگرد مدرسه اي 16 ساله اي آنجا سنگر گرفته ، آنچنان بي مهابا شليک مي کند که باعث تعجب همه و اعتراض دلسوزانه آقا نعمت مي شود که : « آخر خودت را به کشتن مي دهي ، سرت را بدزد ، بيا پايين تر! » اما او دزدانه جنگيدن را دوست نداشت . مردانه ايستاده بود و با سينه اي سپر کرده مرتب شليک مي کرد . برخلاف بقيه فرياد نمي زند و داد و قال هم نمي کند . بدون فوت وقت با دقت نشانه مي گيرد و پس مانده هاي قشون رو به زوال را درو مي کند ، تا جايي که خشابهايش کفاف نمي دهد . دوستانش را صدا مي زند و ملتمسانه تقاضا مي کند خشابش را پر کنند . .اما اين بار ديگر فرصتي نمانده تا دوستان از آن دور برايش فشنگ بياورند . از من خواست تا کمکش کنم . خيلي عجله داشت . گويا به ملاقاتش آمده اند و رواديد کربلا را بدستش داده بودند ! 
حالا يک آر پي جي زن هم به او اضافه شده . او آمده بود تا رفيقش در اين سفر تنها نباشد _ پرواز با دو بال .
در فاصله کوتاهي مشتي پسته به بچه ها مي دهم . کتاب شعر « اشک شفق» را هم ازکوله بار در آورده به برادرظفر مي دهم . جان محمدي با لبخندي مي گويد : « عجب حال و حوصله اي داري . » . 
آقا نعمت آنقدر دل مي سوزاند و امر و نهي مي کند که برادري معترض شده مي گويد : « چرا اين قدر داد مي زني ، ما خودمان مواظبيم ديگه ...» و نعمت از آن پس براي هميشه لب فرو بست و هيچ نگفت . 
پسرک همچنان نشانه مي رود و شليک مي کند . حيفم آمد از اين همه شجاعت و بي باکي عکس نگيرم . سلاح ار روي زمين گذاشتم دستم داخل کوله رفت تا دوربين را بيرون بکشد ، ولي ناگهان 
انفجار مهيبي روي گوني هاي بالاي سرم ، وجودم را يکپارچه آتش زد و در هاله اي از گرد و دود و آتش و خون پيچيد . . چشمانم سياهي رفت و مرگ را پيش رو ديدم. يک لحظه خيال کردم شهيد شده ام . از قراين چنين بر مي آمد، چون قبلاً گفته بودند طوري مي روي که اصلاً احساس نمي کني . خيلي راحت و بدون درد . من هم پس از آن سوزش مختصر و صداي مهيب ، چيزي نفهميده بودم و دردي احساس نکرده بودم . وقتي به خود آمدم ديدم همه اعضاي بدنم دست نخورده سر جايش باقي مانده و حرکت مي کند و حتي تار مويي از سرم کم نشده است . بعداًبرادر باقرزاده که در سنگرش در فاصله 15 متري ما بود ، مي گفت :« انفجار بالاي سر شما ناشي از اصابت موشک آر پي جي بود که آتش زيادي داشت . اصلاً احتمال نمي دادم که هيچ کدامتان زنده بمانيد . » انفجار نه تنها مرا به معراج نبرد ، که به زمين ميخکوبم کرد و مقداري از خاک گوني را هم بر سرم ريخت ! خواستم از جا بلند شوم که احساس کردم  چيزي روي پاهايم سنگيني مي کند . ابتدا فکر کردم گوني پر از شن سنگر است . وقتي غبار فرونشست ديدم که اين جسم سنگين ، پيکر غرق به خون اکبر است که نيمه جان روي پايم افتاده ! 
خدايا چه مي بينم ؟ بر سر نعمت و مظفر چه آمده ؟! لحظه اي بعد مظفر به پا خاست و با اشاره سر گفت : « نعمت رفت . » آهسته برخاستم و با دلهره و اضطراب نگاهي به کف سنگر انداختم . ترکش بر پيشاني نعمت نشسته و حفره اي بزرگ به جا گذاشته بود .باور کردني نبود ! چگونه بگويم که در آن لحظه به من چه گذشت ! باورم نمي شد . او که حتي تا يک دقيقه قبل از شهادت ، تمام سعي اش سلامتي ياران بود ، اکنون ياران را تنها گذاشت و رفت . صدايش در گوشم مي پيچد : 
« فيلمها را الکي مصرف نکن . آنها را بگذار براي صحنه هاي جالب خط در گيري و لحظه پرواز بچه 
ها ! » و او اولين سوژه پرواز بود و اولين شهيد معغراج . حال مي فهمم که چرا ذهن ها را آن همه متوجه مرگ و قيامت و خدا مي کرد؛و چرا آن شب هنگامي که به گرد کتاب شهيد دستغيب حلقه زده بوديم ، از بهشت و خصوصياتش مي گفت . و چرا وقتي که از تهران برگشتيم در جواب اينکه پس تکليف تحويل برگه مرخصي چه مي شود ، آن را به کجاا بدهم؟  گفت : « تو هم دلت خوشه ديگه . رفتيم خط . مگه قراره برگرديم ؟» مهربان شده بود و بيش از توان ، زحمت مي کشيد . دعاي توسل ديشبش سوز و حال ديگري داشت . 
موقع مجرح شدنش در مهران نمي خواست به تهران برود و هنگامي که رفت مي خواست هر چه زودتر بازگردد تا از حمله جا نماند. چرا؟
 جواب اين سؤالات و حالها را امروز گرفتم . 
باقرزاده نگران و مضطرب ، از سنگر بغل دستي ، با اشاره سر ، از حادثه مي پرسد ؟ مي مانم که چه بگويم . مظفر با سر و روي خاک گرفته ، مشغول بستن دست اکبر و اکبر مشغول ذکر يا حسين و الله اکبر است . از امدادگر خبري نيست . بيرون رفتن از سنگر مساوي است با بيرون رفتن جان از بدن . با اين وجود مظفر دل را به دريا زده ، اکبر را به آمبولانس مي رساند. 
چند عکسي از فرق شکافته شده اکبر مي گيرم . در همين حال ، « زماني » را مي بينم که يک گوني کنسرو و کمپوت به پشت مي کشد و به ترتيب به هر سنگر چندتايي مي دهد و جلو مي آيد . به ما که مي رسد مي پرسد : « پس جان محمدي کو؟» از نگاهم حقيقت را مي خواند . نگاهش به سوي جسد کشيده مي شود : 
- يعني اين.... ين شهيد ، جان محمديه ؟! 
و قبل از هر پاسخي ، پارچه را کنار مي زند و او را مي بيند . زانوانش سست مي گردد . بر بالينش نشسته ، چند قطره اشکي از چشمه چشم بر گونه ها سرازير مي کند . 
مي گويم: « يا بيا تو سنگر يا برو ! اينجا جاي توقف و ايستادن نيست .» و او بلافاصله قيام مي کند و با چهره اي مصمم در حالي که اشکش به خشم مبدل شده ، مي رود . 
حدود20 دقيقه اي است که از دشمن غافل شده در حال و هواي ديگري سير مي کنم. از مناظر زيباي انفجارهايي که مانند گل سرخ گشوده مي شوند ، عکس مي گيرم مظفر به سنگر بر گشته است . اکنون من مانده ام و او و هزاران خاطره تلخ و شيرين . 
ناگهان سر بلند مي کنم و سنگر ديده باني مماس خاکريز را خالي مي بينم ، همان جايي که دو رزمنده شجاع بي وقفه شليک مي کردند . ا زمظفر مي پرسم که اينها کجا رفته اند ؟ او هم نمي داند . به اطراف نگاه مي کنم . خبري از آن دو نيست . مي گويم : « پس من مي روم درآنجا پست مي دهم تا آنها برگردند . » سريع خود را به آنجا مي رسانم . همين که خواستم با يک پرش ديگر به داخل سنگر بپرم ، با کمال تعجب ديدم که آن دو در کنار هم حصار تن را دريده و به بهشت پر کشيده اند . با دو بال پرواز کرده اند . 
***
 قرار است به نقطه ديگري منتقل شويم . به سراغ کوله ام مي روم . از آن خبري نيست ! ولي بندش را که مي بينم مي فهمم که همه وسايل زير خاکي که ازانفجارها روي زمين ريخته مدفون شده است . آن را برمي دارم و به راه مي افتم . 
هوا تاريک شده است و کورمال کورمال حرکت مي کنيم . چراغ که نيست ، فندک و کبريت زدن هم که 
قدغن است . فقط وقتي منور به هوا مي رود ما هم به جلو مي رويم . اگر منور خوشه اي باشد ، آن وقت است که مي توان زير نور ان يک جلد کتاب هم خواند.
 
4 بهمن 1365
محل جديدمان  به شکل معماري نويني طراحي شده است . بچه ها براي خود جان پناههايي بهخ شکل قبر کنده و به درون آن رفته اند ! البته « سوله » هم هست منتهي از بس نيرو آمده ، جاي خمپاره انداختن نيست ! و ما ناچار مي بايست امشب يکي از اين قبر ها را انتخاب مي کرديم و ايستاده مي خوابيديم ! تا فردا هم خدا بزرگ است . 
به گمانم مستحب هم باشد که انسان گاهي در قبر بخوابد ، به ياد قيامت و آخرت بيفتد و تمرين رفتن کند ! ابعاد اين حفره 70*150 سانت مي باشد که دو نفربه زور در آن جا مي شوند اما مجبور بوديم چهار نفره خود را در آن جا بدهيم . هنگام بيرون امدن مي بايست قهرمان پرش باشي و گرنه به تنهايي نمي توانستي خود را بالا بکشي ، ، مخصوصاً اگر هم قد و قواره رجبي باشي . 
قلعه وند با سرنيزه اش ديواره گودال را تراشيده و براي کتاب دعايش تاقچه اي درست مي کند . احساني اطعمه و اشربه را در سوراخي جاسازي مي کند . سمندران که مهندس راه و ساختمان است تمام علم و حرفه اش را به خدمت گرفته و نقشه هاي ماهرانمه اش را نسبت به ساختمان کلنگي جديدالتأسيس به اجرا رد مي آورد . منزل جديد ما با اينکه تنگ و تاريک نشان مي دهد اما به نور ايمان منور است . فرش و سقف ندارد اما به ويلاي زرمندان و اشراف زادگان شرف دارد . از رنگ و لعاب و کاغذ ديواري هم خبري نيست اما به قرآن و عکس امام مزين است . لوسترش همان منورهاي خوشه اي است و قناري خوشخوانش نغمه چلچله هاي چهل موشکي و خمسه خمسه است که دائماً نغمه سرايي مي کنند . به هر حال جا دارد بگويم : « منزل نو مبارک . م 
خيلي خسته ام ، اما خوابم نمي برد . به آسمان مستطيلي نگاه مي کنم و هزاران فکر و خيال به سرم مي زند . يعني ممکن است يکي از اين خمپاره ها راه گم کند و به محفل ما بيايد !؟ به دنبال اين فکر ناخود آگاه پلکهايم را جمع مي کنم تا چشمانم از خطر خمپاره در امان بماند ! 
« رحمان وند » هفت پادشاه را خواب ديده و صداي خرو پفش دست کمي از صداي خرج آر پي جي ندارد . من هم کم کم به او اقتدا مي کنم ف ولي سمندريان همچنان زير پتو چمباتمه زده و فکر مي کند . اي کاش مي توانستم فکرش را بخوانم ! مي گويم ک « زياد فکر نکن ، يا خودش مي آد يا نامه ش . » و او در جواب فقط مي خندد.
نفهميدم کي خوابم برد ، فقط وقتي به خود آمدم که ديدم برادر « باقر زاده م چراغ قوه اش را به صورتم انداخته ، مي گويد : 
« بلند شو ، نوبت تو شده ف بلند شو ، سريع. » ساعت را مي پرسم ، مي گويد: « دقيقاً دو تمومه . تا چهار بايد پست بدي . » 
عجب خواب شيريني بود . تو عمرم به اين راحتي نخوابيده بودم ،از وصاياي يکي از بزرگان است ، وقتي خوب خسته شدي بخواب که آن وقت زمين سخت برايت تشکي راحت . بالش سنگي زير سرت ، پر قو مي شود .
از سنگر بيرون مي آيم . هوا تاريک است . هنوز چشماانم به تاريکي عادت نکرده است . آهسته مي روم ، اما علي در يکچشم به هم زدن تند و تيز به سنگر مي رسد . حيدري پستش را به من واگذار مي کند . من پس از توجيه خط به تماشاي توپهاي فرانسوي که چون شهاب _ منتهي بالعکس _ به هوا مي روند و در واج خاموش مي شوند مي نشينم . 
در حال تداعي خاطرات گذشته هستم که پاسبخش اعلام مي کند : « ساعت چهار شده است ، مي توني به سنگر برگردي . » به ساعتم نگاه مي کنم . درست 5/3 نيمه شب است . نمي دانم چرا يکي دو روز است که عقب مي زند . گمانم موجي شده ! به سنگر برمي گردم و به قول مرحوم دکتر ، دو رکعتي ريا مي کنم ! عمو احساني را براي نماز صدا مي زنم . مي نشينمو دفتر يادداشت و خاطرات سمندريان را مطالعه مي کنم . بيشتر مي گردم تا  ببينم از نعمت چه نوشته است و چهره اش را چگونه ترسيم کرده است . ورق مي زنم . پيدا مي کنم . صفحه 44 :
... برادر جان محمدي چند جمله اي صحبت کرد و از اهميت مأموريت آينده سخن گفت و ياد آوري کرد که اين سعادت -به خط مقدم رفتن - نصيب همه کس نمي گردد و حتما! نظر لطف خدا متوجه ما بوده که به اين راه قدم گذاشته ايم . با خود فکر مي کردم که واقعاً راست مي گويد و چه حرف درستي است! 
صفحه 58 : 
برادر جان محمدي با چهره معصومش بيشتر از همه مرا تحت تأثيرقرارمي دهد ، مخصوصاً اينکه اثر جراحت شديدي در سمت راست دهانش مشاهده مي شود . احتمالاً در يکي از عمليات ها ترکش خورده و نيمي از دندانهايش ريخته و از گوشه لب تا بالاي فکش بخيه خورده است . خوش به سعادتش ! در دلم او را تحسين مي کنم . اوقات فراغت را تلف نمي کند ، يا قرآن يا دعا و يا درس مي خواند . يک بار براي اينکه بيشتر با او آشنا شوم از او پرسيدم که شنيده ام در رشته پزشکي قبول شده اي ؟ خنده اي کرد و گفت : عجب ؟! نه بابا ! اشتباه شده . با سهميه سپاه شرکت کردم . » ( فکر مي کنم مي خواهد ديپلم اقتصاد بگيرد ). 
صفحه 41: 
به برادر جان محمدي گفتم : « چه خبر ؟» گفت : « گفته اند که امشب به خط  مي زنيم . هر کاري داري بکن . » خنديدم و گفتم : « کارهام را کرده ام . » در جواب گفت : « منظورم دعا ومناجات  بود ».
      
 
راوي:محمد حسين قدمي
 
گزارش مرتبط:
 
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار