پسر خرداد

کد خبر: ۱۹۵۴۹۲
تاریخ انتشار: ۲۶ شهريور ۱۳۹۱ - ۱۴:۰۷ - 16September 2012

ساجد: شنبه 21 خرداد 1364 صبح روز نیامدن موعود و نیامدن جوابی، خبری از علی و من با خودم فکر می کنم شنبه چه روز عجیبی است؛ پایان یک انتظار هفت روزه و آغاز یک انتظار هفت روزه! روز صفر تمام تقویم ها. روزِ دایره ها...

از وقتی که خواب مرگش را دیده بود دیگر خودش نبود. خوابی که صبح همان روز برای مادر تعریف کرد و ترس بزرگ تعبیر از همان لحظه که اضطرابش ر ابا شیرین تر کردن چای، ناشیانه جبران می کرد تا همین لحظه که گوشه ی چادرش را مادرانه به سنگ قبرش می کشاند؛ مبادا که غبار غفلت نام نازنینش را و خاطر و خاطره ی عزیزش را آنی مکدر کند...

همیشه می گفت: دو چیز را نباید هرگز در زندگی از یاد برد؛ بردباری بدان معنا که بگذاریم رخدادها مسیر خود را پی گیرند و وفاداری به آنچه در آرزویش هستیم.

عاشق امام بود و نگاه عرفانی اش به زیستن:

سالها می گذرد حادثه ها می آید

انتظار فرج از نیمه ی خرداد کشم

ورد زبانش شده بود نیمه ی خرداد و انتظار فرجی که آرزو می کرد آدینه باشد. آدینه ای که بالاخره او را در سحرگاه با چهارده صلوات مادر به پابوس چهارده معصوم رساند و از دام به کام، فجر و فرجش بخشید...

مادرم از همان روزی که علی قرآن را بوسید و رفت، گره زدن به ریسمانی بلند را آغاز کرد. ریسمان را لای سجاده کنار تسبیح می گذاشت و هر روز برای علی و برای تمام رزمندگان دفاع مقدس و ممتاز شروع شود. تنها روزهای بیست و یکم هر ماه که می شد گره را عمداً جا می انداخت. صد و چهل نذر می کرد و تا شب تمام تلاشش این بود که کار خیری انجام دهد تا نحسی این روز شفاعتی کرده و آنرا ختم به خیر گرداند.

و باز بیست و یکم از راه رسید...

آنروز هوا هم خودش نبود. نه می توانستی بگویی ابری، نه گرم، نه حتی روز! خورشید انگار نقطه ی کوچک یک علامت سوال بزرگ شده بود: علی کجاست؟ زنده است؟؟

آخرین بار مهران بود و آخرین مکالماتش بوی بهشت می داد، با همه صحبت کرد. گوشی تلفن که سهم اشتیاق و انتظار کودکانه ی من شد با همه فرق داشت. مرا فاطمه بانو خطاب کرد.

صدایش عجیب و آسمانی شده بود. نه طعم شیطنت های برادرانه می داد؛ نه امیدی، علاقه ای به بازگشت در آن شنیده می شد.شوری ماورایی و مبهم در صدایش روان بود. ابهامی که در کودکانه گی من، چه جاودانه ثبت شد و امروز چه صادقانه به خاطرم و خطوط این کاغذ روشن می آید و روشن می نشیند...

صدای در زدن کسی سکوت انتظاره خانه را شکست. در باز بود. در از وقتی جواب نامه ی علی دیر شد و تا هنوز هم انگار باز است؛ حتی وقتی که بسته است!

مادر نگران بود که پستچی پشت در بماند و پستچی بالاخره آمد. اما نامه ای نداشت. اصلاً پستچی نبود. همرزم علی بود و بی علی آمده بود...

بی علی یعنی خالی، خالی یعنی بی علی...

آن مرد در باران نیامد، آن مرد خالی آمد، آن خالی مردی را آورد...

خبر شهادت برادرم علی نه در گوش گلها و گیلاس های هنوز بهاری حیاط خانه؛ که در گرمای بی دروغ آن ظهر واضح، به تمام زبانهای دنیا، به تمام دنیا رسید. هوا آنروز داغ و داستانی بود.

خورشید، خورشیدتر از همیشه می تابید و با روشنی اساطیری اش انگار می سرود: علی شهید شد. علی همیشه زنده شد...

مادر صدایم می کند: فاطمه بانو! وری موقی رهتنه. سی نذری امشو بازی آماده وابیم رُوی

و امسال هم سالروز جاودانگی ات را اینگونه پاس خواهیم داشت: مادرم با دستانش، من با قلمم.

 

نگارنده: فاطمه معصومی، خواهر شهید معصومی

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار