ویژه نامه هفته دفاع مقدس91/بشارت؛براساس زندگی شهید حسن باقری

کد خبر: ۱۹۵۵۰۲
تاریخ انتشار: ۲۷ شهريور ۱۳۹۱ - ۱۱:۰۴ - 17September 2012
کوچة اول کجاست؟
محله‌اي در ميدان خراسان. سال هزار و سيصد و سي و چهار.
زمستان است و تو سخت مي‌لرزي. سنگفرش خيابان را برفي صاف و يکدست مثل يک پنبة قطور فرا گرفته. رد پاي هيچ موتور و ماشيني روي اين فرش سفيد ديده نمي‌شود. اگر خوب دقت کني شايد جاي پاي اسبي، همراه با رد باريک چرخ کالسکه‌اي ببيني.
از اطراف صدايي شبيه زوزة گرگ مي‌آيد. تو نمي‌داني سگ است يا گرگ، اما مي‌ترسي! چرا که حدس مي‌زني گرسنه باشد و نيز وحشي! پس به دنبال سرپناه مي‌گردي.
چند جوان ولگرد که خودشان را لوطي مي‌خوانند، سرِ کوچه ايستاده‌اند. بساط آتش و خنده و سيگارشان به راه است. مي‌خواهي وارد کوچه شوي، باز هم مي‌ترسي و باز به دنبال سرپناه مي‌گردي. همين موقع امنيه‌اي سر مي‌رسد. مي‌خواهي به او پناه ببري و کمک بگيري. امنيه خودش را به آتش مي‌رساند. گرمايي مي‌گيرد و سيگاري. بعد رفيقانه دستي بر شانة گنده‌لاتشان زده، مي‌رود.
تو بيشتر مي‌ترسي. از که؟
سرما، حيوانات وحشي، ولگردها، امنيه...
نمي‌داني چه سرنوشتي در انتظارت است. به خانه‌اي کوچك و کلنگي مي‌رسي. درِ چوبي‌اش باز است و سر در را چراغاني کرده‌اند. امروز سالروز تولد امام حسين(ع) است. تو انتظار داري صداي جشن و سرور بشنوي، اما از خانه صداي ناله مي‌آيد. صداي نالة زني جوان!
کالسکه‌اي از راه مي‌رسد. مردِ جوان همسرش را به طرف کالسکه مي‌آورد تا زود به مريضخانه برساند. حالا تو آن همه ترس را فراموش کرده‌اي. چرا که فکر مي‌کني به زودي ترس بزرگ‌تري به سراغت خواهد آمد، اما صداي اذان مي‌آيد. ناگهان دريچة سخاوت آسمان گشوده شده، رعدي مي‌آيد و برقي و... باران!
فرش سفيد خيابان به زلالي اشک جاري مي‌شود در جوي‌ها. آنگاه صداي ونگ نوزاد با رعد درهم مي‌آميزد و تو تازه مي‌فهمي وقتي بيم و اميد به هم بياميزد، چه پديدة زيبايي رخ مي‌نمايد!
تو تازه مي‌فهمي در اين کوچه مي‌خواهند درسي به تو بدهند به نام بشارت و انذار.
انذار يعني؛ نوزاد 9 ‌ماهه مثل شاپرک، ترد است و شکننده. پس واي بر شاپرک آنگاه که زود از پيله بيرون آيد. چرا که يک نسيم هم براي شکست دادن او کافي است.
واي بر نوازد هفت‌ماهه، آن هم با يک کيلو و هشتصد گرم وزن!
ـ پسر مگر تو هول بودي؟ در اين دنياي پست چه چيزي تقسيم مي‌کردند که ترسيدي به تو نرسد؟
تنها هنر همة نوزادان اين است که از لذت مکيدن شير بهره مي‌برند. بقية کارها را به فرشتة مهرباني به نام مادر واگذار مي‌کنند؛ اما تو اين کار را هم به فرشته‌ات واگذار کرده‌اي. يک قطره شير را درون قاشق چاي‌خوري مي‌چکاند و نوک قاشق را آرام مي‌چسباند به لب‌هاي کوچک و نايابت. مبادا کمي دستش بلرزد و لبة قاشق لب و لوچه‌ات را بخراشد. مبادا همة آن يک قطره به ناگاه سرازير شود در حلقت و خفه‌ات کند!
اصلاً مگر مي‌شود لباس بر تن تو کرد؟ زبري پارچه پوست لطيف و نازکت را مي‌خراشد.
پس چه بايد کرد؟
هيچ! مگر مي‌شود به جوجة بيست و يک روزه لباس پوشاند؟
ولي لخت و عور هم که نمي‌شود. کافي است يک پشة زپرتي يک جاي بدنت را نيش بزند. آن وقت مي‌داني چه مي‌شود؟
شاعر مي‌گويد؛ در خانة مور شبنمي طوفاني است!
اگر سرما بخوري چه؟ آيا دارويي کمتر از قطرة شير هست؟ و نيز شيرين‌تر از آن؟
پس بايد پوشاند. حتي شده با پنبه!
نوزادي که غذايش يک قطره شير است، همان بهتر که لباسش يک مشت پنبه باشد.
خدا را باش! وقت انذار عجب حالي مي‌گيرد!
وقت بشارت چه؟
بشارت؛ يعني اسمش را بگذار غلامحسين تا غلامِ‌حسين باشد. مابقي کارها را خودش مي‌آيد و درست مي‌کند!

لوتی و آتش
به قلم رحیم مخدومی
نظر شما
پربیننده ها