آرى بسيار مشكل است مدتى را در كنار يكديگر بودن، با هم غذا خوردن، با هم استراحت كردن، با هم درددل كردن وحال خداحافظى و دل كندن از يكديگر. لحظات با سرعت و هيجان مى گذشت. فرمانده گردان مالك اشتر با تك تك برادران روبوسى و خداحافظى مى كرد. فرمانده گروهان نيز با روى هميشه باز و خندانش با بچه هاى گروهان وداع مى كرد. هنوز صورت نورانى شهيد على اخلاقى از بچه هاى دسته كه با چشمان پراشك و لبان خندان تك تك بچه هاى دسته را براى دقايقى در آغوش گرم خود مى فشرد و با هر كدام وداع مى كرد در خاطرم هست. آن حالتها فرياد مى زد كه او مى داند ديگر ساعات و دقايقى بيش براى لقاءالله و فوز عظماى شهادت باقى نمانده است. او خود را از مدتها قبل براى چنين روزى آماده كرده بود. بچه ها نيز از حالتهاى او به اين موضوع پى برده بودند و به هم مى گفتند: هواى على را داشته باشيد اون مى پره!! با دستور فرماندهان، ستون حركت خود را آغاز نمود و پس از چندين ساعت راهپيمايى در ميان تپه رمل هاى فكه، بچه ها به نزديكى خطوط پدافندى دشمن كه با ۳كانال عريض و طويل با عرض ۵متر و عمق ۳متر و ميدانهاى وسيع مين محافظت مى شد رسيدند. به وسيله پله هايى كه از قبل تدارك ديده شده بود از اولين كانال گذشتيم. ساعت حدوداً ۲نيمه شب بودكه گردان كميل كه درجلوى گردان ما حركت مى كرد با دشمن درگير و گردان ما نيز طبق دستور از پيش داده شده به حالت درازكش در انتظار نتيجه درگيرى بود.
لحظات پراضطراب و سختى را مى گذرانديم و شاهد درگيرى بچه هاى گردان كميل با مزدوران عراقى وهمچنين شهادت و مجروحيت تعدادى از برادران بوديم. در همين حين برادر شهيدحسين عباسى كه از بچه هاى بسيار شوخ طبع و با حال مولوى بود و با هم بسيار صميمى وگرم بوديم، خودش را سينه خيز بحق رساند و با همان حالت روحيه بخش گفت: الآن مى ريم كاسه كوزه شونو مى ريزيم بهم! و به حق كه كمال شهامت و دلدارى است كه در آن لحظات حساس و بحرانى اين چنين پر وجود سخن گفتن و مزاح نمودن. بالاخره با ايثار و فداكارى بچه ها در ساعت حدوداً ۴صبح خطوط اصلى دشمن در هم شكست و دشمن زبون با خفت وخوارى شكست ديگرى را پذيرا گشت.
بعد از مدتى كه دركانالهاى پدافندى مزدوران عراقى كه به كانالهاى تى شكل معروف و بسيار مستحكم نيز بود مستقر شديم. من براى جويا شدن از حال ديگر بچه ها شروع به گشتن در كانال نمودم، هوا هنوز تاريك بود در زير نور منورهاى شليك شده از سوى دشمن چشمم به برادر عباس غفورى افتاد و از اين بابت بسيار شاد شدم. حال كه كلام به اينجا كشيد لازم مى دانم مقدمه اى خدمت خوانندگان محترم عرض كنم.
در دسته ما سه نفر بودند كه به قول بچه ها با هم مى پريدند وعلاقه زيادى هم نسبت به هم داشتند. يكى برادر عباس كه مسؤول دسته بود، ديگرى برادر على اخلاقى كه معاونت دسته را بر عهد داشت ونفر سوم هم برادر حسين طوافى كه مسؤوليت تبليغات گردان را بر عهده داشت كه هر سه نفر اين عزيزان جزو شهدا مى باشند. عباس را در حالى كه بسيار خونسرد و آرام دركنارى نشسته و به قول معروف انگار نه انگار كه اصلاً اتفاقى افتاده در حال ور رفتن با اسلحه كلاشى كه غنيمتى گرفته بود ديدم. از او در مورد بچه ها پرسيدم كه بدانم از چه كسانى خبر دارد. او نيز با همان حالت طمأنينه گفت: فلانى و فلانى شهيد شدند و فلان كس نيز زخمى شد و راستش از آن حالت آرام و مطمئن متعجب شدم و در آنجا بيشتر به روحانيت او پى بردم و درخود نيز آرامش بيشترى احساس نمودم. بعد از دقايقى صحبت كردن مطلبى را گفت: گفتن اين مطلب كه ما مى خواهيم كربلا برويم خيلى راحت است ولى اين چيزها را هم داره.
حال ديگر نزديكى هاى صبح شده بود و طبق دستور قرار بود كه گردان ما به عقب برود و گردان حبيب و يك گردان ديگر جايگزين ما شوند. در اين بين عباس به من گفت: فلانى حسين بدجورى زخمى شده و در قسمتى از اين كانال افتاده است. بيا كمك كن با هم او را به عقب ببريم، من هم موافقت كردم و به همراه عباس و يكى ديگراز بچه هاى دسته كه او نيز در عمليات والفجر يك به شهادت رسيد به انتهاى كانال رفتيم و برادر طوافى را ديديم كه با وجود زخم هاى بسيار، آرام و بدون هيچ سختى به حالت درازكش در كانال افتاده است. من چفيه خود را دور كمر او بستم و عباس هم چفيه خود را دور سر و گردن او بست و آن برادر ديگر نيز چفيه خود را به دور پاهاى او بست و با وجود خطر زيادى كه داشت او را بالاى كانال گذاشتيم و با هر مشقتى كه بوداو را تا محل حمل مجروحين رسانديم. در حين عقب آمدن متوجه شديم كه برادر اخلاقى هم جزو شهدا بوده و از اين بابت بسيار متأثر شديم بخصوص برادر عباس غفورى كه علاقه زيادى به على داشت. گردان ما بعد از رسيدن به مقر تاكتيكى خود در فكه ۲روز را درحالت آماده باش بود و قرار بودكه براى تجديد سازمان به پادگان دوكوهه منتقل شود ولى به علت بالا بودن روحيه بچه هاى گردان و قبول نكردن اين مسأله از طرف بچه ها و از طرفى صحبت هاى شورانگيز برادر هاشمى فرمانده گردان قرار شد طرح عمليات ديگرى به گردان ما واگذار شود و در اين بين و در اين ۲روز فكر و ذكر عباس شده بود على اخلاقى و مرتب از او ياد مى كرد.
سرانجام مجدداً بعد ازمدتى در تاريخ بيستم بهمن ماه گردان عازم عمليات ديگرى شد و آن شب نيز به نوبه خوددنيايى از حماسه وايثار را به دنبال داشت. در اينجا خاطره اى را مى گويم از قول امدادگر خوب دسته مان: ايشان تعريف مى كرد كه آن شب من هنگام بستن زخم هاى مجروحين متوجه شدم برادر زينعلى نيز دركنارى افتاده ولى هيچ اظهار ناراحتى نمى كند. لازم به توضيح است كه برادر زينعلى از بچه هاى صاف و پاك و بااخلاص دسته بود كه شانزده بهار بيشتر به چشم نديده بود.
از اين رو به كنار او رفتم و ديدم دستش از ناحيه مچ قطع شده و چند زخم ديگر كه به درستى مشخص نبود برداشته بود ولى بيشترين چيزى كه مرا متوجه خود كرد بوى عطرى بودكه در آن فضا پيچيده شده بود. بسيار متعجب شدم، فهميدم كه موضوعى غيرعادى در جريان است. برادر زينعلى نيز مرتب زير لب ذكر زمزمه مى كرد. دست او را پانسمان كردم و اصلاً احساس نمى كردم كه او شهيد شود زيرا زخم كارى برنداشته بود. ولى به جهت اطمينان بيشتر به برادر ديگر سپردم كه مواظب او باشد و بعد از مدتى كه برگشتم ديدم كه با همان حالت آرام جانش را هديه به دوست كرده است. به هر حال به پادگان دوكوهه برگشتيم و به علت شهادت و مجروحيت عده اى از برادران دسته، تمامى بچه هاى دسته در محلى مستقر شديم. دو يا سه روز از ماندنمان در پادگان مى گذشت و عمليات والفجر مقدماتى با تمام فراز و نشيبهايش به اتمام رسيده بود كه يك روز معاون گردان در غياب فرمانده گردان كه در همين عمليات به شهادت رسيده بود ما را در كنار ساختمان گردان جمع كرد و بعد از مدتى صحبت كردن گفت: به علت اينكه مدت مأموريت سه ماهه شما نيز مدتى است تمام شده و در آينده نيز عملياتى در پيش نداريم تسويه حساب شما بلامانع است و برادرانى كه مايل به ماندن هستند مى توانند تمديد مأموريت كنند و بمانند.
بعد از صحبت هاى معاون گردان به اتاقمان آمديم و هر كس مشغول كارى شد. عباس غنوى هم سوزن و نخ را برداشته بود و مشغول دوخت و دوز لباسهايش شد. بعد از گذشت چندلحظه به عباس گفتم: عباس تو هم با ما مى آيى يا اينكه ميمانى؟ عباس به يكباره دست از دوختن كشيد و لحظه اى تأمل كرد و با همان حالت آرامش خاص خودش گويى كه دارد با خودش صحبت مى كند، گفت: اگر به تهران بيايم مى روم و حسين طوافى را مى بينم زيرا فهميده بود كه او در بيمارستانى در مشهد بسترى است. اگر هم اينجا بمانم مى روم و على اخلاقى را مى بينم، سپس بعد از گذشت لحظات پرمعنايى گفت: نه همين جا مى مانم. به درستى كه شهيدان ما مصداق بارز نفس مطمئنه بودند و او ماند و به پيش دوست عزيزش رفت و مدتى بعد نيز برادر حسين طوافى نيز در عمليات كربلاى يك به آنها پيوست و جمع خويش را در فرشته ها تكميل نمودند. آرى او در عمليات والفجر يك در اثر اصابت گلوله خمپاره در سنگر انفراديش تكه تكه شد تا با فرشته ها همنشين شود.
راوى: امير قدسى
بازآفرين: اميرحسين حسينى