گفت‌و گو با خانواده بسیجی شهید محمدرضا الله‌وردی

این گل پرپر من است

مادر شهید محمد رضا الله وردی می گوید: خبر شهادت محمد را که شنیدم، گریه نکردم؛ زیرا موقع رفتن به جبهه، وصیت کرده بود: مامان نکند بیایی سر قبرم و گریه کنی. الان هم که می روم سر قبر محمد رضا گریه نمی کنم. فقط سنگ مزارش را می بوسم.
کد خبر: ۱۹۶۱۶
تاریخ انتشار: ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۳ - ۱۰:۳۰ - 21May 2014

این گل پرپر من است

خبرگزاری دفاع مقدی، هر کلکی که بلد بود سوار کرد تا برود جبهه اما فایده نداشت. خیلی اصرار کرد برگه اعزام بگیرد؛ اما مسئولین اعزام، قبول نکردند و گفتند که چند سال دیگر باید صبر کنی. یک بار بی خبر گذاشت رفت اهواز تا به صف رزمندگان ملحق شود اما به دلیل کمی سن اجازه ندادند. پس از یک هفته دست از پا درازتر برگشت قم و دو سال تمام صبر کرد. همین که سال 61 تحویل شد و به سن قانونی رسید، از پدرش اذن میدان گرفت و با عجله خودش را به اهواز رساند.

 در اولین مرحله عملیات آزاد سازی خرمشهر شرکت کرد. چند روزی به پایان عملیات بیت المقدس و رسیدن به دروازه خرمشهر نمانده بود که «محمد رضا» از مرز خون گذشت و به شهر شهادت پای گذاشت و پیش از آزادی خرمشهر به «آزادی» رسید و برای همیشه در کوی بهشت ساکن شد. به مناسبت گرامی داشت عملیات غرور آفرین بیت المقدس و سی و دومین سالگرد شهادت بسیجی  شهید«محمد رضا الله وردی» به دیدار خانواده محترم شهید در غرب تهران (شهرک یاس) رفتیم و ساعتی پای حرف ها و روایت های شیرین پدر و مادر گرامی اش نشستیم.

**********************                                                

روایت اول

«اسفند» داشت خداحافظی می کرد. شکوفه های رنگی صف بسته بودند و زیر چشمی اسباب کشی اسفند را می پائیدند. بهار پشت در منتظر بود تا سال تحویل شود. عطر بهار نارنج کوچه ها را قرق کرده بود. همه چیز بوی تازگی می داد. سال نو در چند قدمی بود. «محمد رضا» هم همینطور.

همین که سال تحویل شد، پا قدمش محمد رضا به دنیا آمد(می­خندد). درست در اولین لحظه های سال 43 خداوند عیدی بزرگی به ما داد. محمد رضا فرزند اولم بود. عیدی خدا. پسرم در محله خانی آباد به دنیا آمد. من آن موقع در شرکت نفت کار می کردم. کودکی محمد رضا در محله خانی آباد گذشت. سال 46 انتقالی گرفتم و در به تلمبه خانه چشمه شور مشغول به کار شد.

روایت دوم

«بچگی هاش خیلی شوخ و شیطون بود». به آرامی لیوان چای را گوشه عسلی می گذارد و می گوید: «... بفرمایید چای. منزل خودتون است. چای تون سرد نشه.» بعد به عکس محمد رضا خیره می شود و می گوید: «بچه که بود کارهای عجیب و غریبی می کرد. یادمه رضا هنوز 5 سالش تمام نشده بود.

اولین روز ماه محرم بود؛ دیدم  بچه های قد و نیم قد و هم سن و سال خودش را جمع کرده و دارند سینه می زنند (بغض می کند). به امام حسین(ع) خیلی علاقه داشت. حسابی مهمان نواز بود. هر وقت نذری داشتیم می آمد و می گفت: مامان پس کی شله زرد می پزی تا من بچه ها را جمع کنم بیاورم  روی شله زردها را تزیین کنیم. بچه که بود به این جور کارها خیلی علاقه داشت. مهمان نواز بود

روایت سوم

سر نترسی داشت این بچه! انقلاب که شد، شب و روز بیرون بود. می رفت تظاهرات و شعار می داد اوایل انقلاب کارش شده بود کشیدن نقاشی و کاریکاتور. محمد رضا نقاشی های خوبی می کشید. خط خوبی هم داشت..عکس حیواناتی مثل سگ و گربه را بزرگ می کشید ، بعد عکس شاه و فرح را می برید و می چسباند روی آنها.

کارهای خطرناکی می کرد. نقاشی می کشید و همینطوری بی حساب و کتاب می برد می چسباند به در و دیوار محله (آن موقع ما در محله تولید داروی قم زندگی می کردیم). همسایه ها از کارهای محمد رضا می ترسیدند. می آمدند در خانه مان و می گفتند: «لااقل به محمد رضا بگویید این نقاشی ها را مخفیانه به در و دیوار بچسباند. این کارها خیلی خطرناک است.» اما گوش محمد رضا بدهکار این حرفها نبود. از این چیزها نمی ترسید.

روایت چهارم

"عکس شاه را کشیده بود پایین." (به آرامی می خندد). توی شلوغی های انقلاب ،محمد رضا در دبیرستان، عکس شاه را جلوی بچه های مدرسه کشیده بود پایین و به جای آن عکس امام خمینی(ره) را زده بود. بچه ها، ماجرای عکس را لو داده  بودند. ناظم دوباره عکس  شاه را زده بود سرجاش. محمد رضا هم از سر ناراحتی زده بود هفت تا از صندلی های مدرسه را شکسته بود. ما را خواستند به مدرسه. ناظم مدرسه گفت: «خانم ، بچه ات زده هفت صندلی مدرسه را شکسته باید ببرید تعمیر کنید. » محمد رضا آمد جلو و صاف ایستاد و گفت:«  من فقط یک صندلی شکسته ام. مامان، یک صندلی را ببرید و تعمیر کنید». از مدرسه که رفتیم بیرون ،گفت: «مامان ،غلط کردند همه صندلی ها را خودم شکوندم! »

روایت پنجم

عید بود. چند روز بیشتر از سال 61 نگذشته بود. سر ظهر تازه سفره را باز کرده بودیم. می­خواستیم ناهار بخوریم. محمد رضا با عجله آمد خانه و یک کاغذی را از جیبش در آورد و گفت : « بابا ، من دیگه سنم به 18 رسیده. تو را به جان امام حسین (ع) رضایت نامه ام را امضا کن . می خواهم بروم جبهه. خواهش می کنم اجازه بدهید بروم.» (گریه می کند) . بالاخره رضایت دادم. همین که رضایت نامه اش را امضاء کردم . از این طرف سفره پرید آن طرف سفره و به مادرش گفت: « مامان رفتم که شکلات پیچ بشم بیام !» مادرش پرسید: «شکلات پیچ دیگه چیه پسر؟» . محمد رضا بلند خندید و گفت: « مامان منظورم اینِ که می خوام برم جبهه ، شهید بشم بیام

روایت ششم

وقت ناهار بود، در زدند. پسرم حمید رفت در را باز کرد و برگشت و گفت : «بابا ، با شما کار دارند.» رفتم دم در.  گفتند حاج آقا پسرت زخمی شده . گفتم : الان کجاست؟ گفتند : فردا بروید از تعاونی سپاه بپرسید. گفتم : پس بگویید که محمد رضا شهید شده. فردا رفتم بنیاد تعاون سپاه دنبال محمد رضا.

پرس و جو که کردم گفتند: پیکرهای شهدا در بهشت معصومه(س) است. فردا بیایید برای شناسایی. سه بار جنازه یک شهید را آوردند و نشانم دادند اما چون صورتش سوخته و سیاه شده بود،  نشناختم و گفتم: این پسر من نیست. یک آن یاد انگشت قطع شده محمد رضا افتادم. دو باره رفتم سراغ جنازه. انگشت نشانه اش را که دیدم، گفتم این پسر من است. پ. محمد رضا نقاشی اش خوب بود.گفتند  مطمئنی؟ گفتم : بله . این گل پر پر من است. انگشت محمد رضا زمانی که در چاپ خانه کار می کرد، انگشتش زیر دستگاه مانده و قطع شده بود.

روایت هفتم

یک روز قبل از شهادت محمد رضا، خواب عجیبی دیدم. خواب دیدم که محمد رضا از جبهه برگشته خانه و یک شال سبز رنگ در گردنش انداخته. گفتم رضا جان پس کجا بودی پسرم؟ گفت : «مامان، من دیگر آزاد شدم.» صبح که از خواب بیدار شدم، چند ساعت بعد خبر شهادت محمد رضا را دادند. خوابم تعبیر شد.

خبر شهادت بچه ام را که شنیدم، گریه نکردم. چون محمد رضا موقع رفتن وصیت کرده بود: « مامان نکند بیایی سر قبرم و گریه کنی. بعد از شهادت من، سر در خانه مان پارچه مشکی نزنید . دوست دارم یک پبالای خانه مان یک پرچم قرمز بزنید. » نگذاشتم بالای در، پارچه مشکی بزنند. دادم یک نوار  قرمز رنگ کشیدند بالای خانه. الان هم که می روم سر قبر محمد رضا گریه نمی کنم. فقط سنگ مزارش را می بوسم.

روایت آخر

رفتم چاپخانه برای سفارش اعلامیه. چاپخانه آشنا بود. محمد رضا قبل از رفتن به جبهه چند مدتی در چاپخانه نمونه (خیابان امام خمینی) کار می کرد. مسئول چاپخانه آمد سراغم و گفت: «حاج آقا چیزی لازم نیست در باره اعلامیه محمد رضا بگویید. فقط بفرمایید که چند تا چاپ کنم.» پرسیدم موضوع چیه ؟ مگر شما از قبل با خبر بودید که محمد رضا شهید می شود؟ مسئول چاپخانه توضیح داد: «محمد رضا قبل از اینکه به جبهه اعزام شود ، اعلامیه ای را برای خودش طراحی و فیلم و زینک اش را هم آماده کرده بود. شما فقط تاریخ مراسم و تعداد اعلامیه را بفرمایید تا ما چاپ کنیم.» بعد رفت اعلامیه را آورد و نشانم داد. همان شد اعلامیه مراسم محمد رضا. (اعلامیه قدیمی را نشان می دهد).

گفتو گو : محمدعلی عباسی اقدم

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار