ویژه نامه هفته دفاع مقدس91/ماجراي شهادت شهيد فكوري

کد خبر: ۱۹۶۴۱۵
تاریخ انتشار: ۱۲ مهر ۱۳۹۱ - ۰۹:۳۳ - 03October 2012
زيردست نواز بود. بعداز شهادتش فهميديم كه سرپرستي5.6 خانواده را برعهده داشته.

در پايگاه شيراز معماري به نام قبادي بود كه براي نجات يك مُقني از چاه، خفه شد. جواد از آشپز رستوران خواسته بود از همان غذايي كه تيمسار و افسران مي‌خورند به خانواده قبادي هم بدهند و خودش پول آن را حساب مي‌كرد.البته هيچ وقت به من نمي‌گفت.

يك روز خانمِ قبادي به منزل ما آمد و موضوع را به من گفت و تاكيد كردکه مي‌خواهم شما هم راضي باشيد. گفتم:« آن چه سرهنگ فكوري مي‌كند،مورد قبول و رضايت من است.

****

يك روز جواد هراسان به خانه آمد و گفت:«ساك مرا ببند، مي‌خواهم با تيمسار فلاحي به جبهه بروم.»

برخلاف هميشه نگران شدم و خواهش كردم نرود. به او گفتم:« تو مدّت ها در جبهه بودي، من و بچّه‌ها دوري تو را زياد تحمّل كرده ايم. به خاطر بچّه‌ها نرو.»او برخلاف هميشه شماره تلفني داد و گفت:«هر وقت كاري بود تماس بگير؛ولي من بايد بروم.» سه‌شنبه قرار بود بيايدولي دوشنبه زنگ زد و گفت:«برگشت ما به تاخير افتاده و پنجشنبه مي‌آيم.»

آن شب نگراني و دلشوره‌ام بيشتر شد و بي‌‌خوابي به سرم زد. صبح خواب ماندم و برخلاف هميشه اخبار ساعت 8 را گوش ندادم. هنوز خواب بوديم كه يكي، يكي دوستانم به بهانه‌هاي مختلف به خانه ی ما آمدند و وقتي ديدند من از ماجرا خبر ندارم چيزي نمي‌گفتند.

حتّي ظهر وقتي علي رااز مدرسه آوردم متوجّه حضور ماشين‌هاي متعدّد دوستان و آشنايان نشدم كه منتظر بودند بعد ازخبردار شدنِِ من از ماجرا،داخل خانه شوند، نشدم.

تا اين كه پسر دايي‌ام كه برادر شيري من بود، با من تماس گرفت و خبر را داد.

جيغ كشيدم و بي‌هوش شدم. خيلي‌ها به ديدن من آمدند،ولي بيشتر اوقات بي‌هوش بودم. حتّي در ديدار با حضرت امام(ره) هم بي‌هوش شدم.
نظر شما
پربیننده ها