زمان دارد کوتاه ميشود و درسها پرحجم. ميترسم نتواني پا به پاي غلامحسين بيايي. او بدجوري گازش را گرفته و به تاخت ميرود. برو تو هم کمي خودت را تقويت کن تا از ثبت لحظه به لحظة ماجرا عقب نماني. مبادا گول جثة لاغر و نحيفش را بخوري. ديدي که در اوج بيکسي، يک پادگان نيرو را سرباز خودش کرد.
حالا تو در کوچة انقلاب پا گذاشتهاي. بهتر است پيش از ورود به اين کوچه وضو بگيري؛ حتي کفشهايت را از پا بيرون بياوري، چرا که اين کوچه مثل طور سينا مقدس است. آن قدر مقدس که غلامحسين جانش را سپرِ جان بتشکن همين انقلاب کرده. اسلحهاش را ميبيني؟ به محض اينکه شنيد دستهايي در کار است تا امام خميني را هنگام ورود به ايران ترور کند، زود خودش را به کميتة استقبال از امام رساند و اسمش را جزو فداييان او نوشت.
حالا پادگانها بايد يکي پس از ديگري تسليم انقلاب شود و الّا انقلابيون آنها را به تسليم وادار خواهند کرد. انقلابيون چه کساني هستند؟ درس بشارت و انذار يادت است؟ آن نوزاد هفتماههاي که قادر به مکيدن سينه نبود، حالا کجاست؟
بالاي ديوارِ کلانتري چهارده تهران!
بعد از سقوط کلانتري، نوبت پادگان عشرتآباد است. حتم دارم عشرتزدهها يک روز جثة غلامحسينها را دست کم گرفتهاند که امروز اينچنين به خفّت و دريوزگي افتادهاند.
مبادا درس بزرگ اين کوچه را بعضيها دست کم بگيرند!
مبادا بعضيها گول جثة استخواني غلامحسينها را بخورند. آن وقت سرنوشتشان همان سرنوشت عشرتزدهها خواهد شد. باور نميکني؟ قصة سوم را بخوان. آنگاه با خود زمزمه کن؛ کوچة سوم، کوچة انقلاب است.
درس بزرگ انقلاب اين است؛ هرکس بت شود، بتشکني نحيف و استخواني، استخوانهايش را خواهد شکست.
اينها را که گفتم، حتم دارم غلامحسين را يک چريک تصور خواهي کرد. اما عجله نکن. بگذار کمي اوضاع آرامتر شود، آن وقت به تو خواهم گفت که غلامحسين را با اسلحه چه کار؟ اين جبر است که او را در کسوت جنگ ظاهر کرده نه عشق.
آن بند را ميبيني که از گردنش آويزان شده؟ اشتباه نکن. آن ديگر بند اسلحه نيست، بند دوربين عکاسي است! بند چشمانِ مصنوعي است؛ چشم هنر! چشم تکثير نگاه هنرمند. تکثير چشمان غلامحسين!
آن دو چشم درشت و بصير کافي نبود، يک چشم ديگر هم به عاريت گرفته تا بتواند چشمان خودش را تکثير کند.
غلامحسين خبرنگار است. خبرنگار روزنامة جمهوري اسلامي. او قلم و چشمانش را برميدارد و ميرود لبنان. يا نه، چشمهاي مردم را برميدارد و با خودش ميبرد لبنان تا به روي مسلماناني بگشايد که روزگاري پيش با بودجة مسلمين، سينة مسلمانيشان دريده ميشد. او ميخواهد بگويد؛ اگر ايجاد انقلاب، چشم بيدار ميخواهد؛ حفظ انقلاب چشماني بيدارتر!
يزيد نمرده است. او هميشه زنده است. اگر کمي چشمانت را فرو ببندي، آن وقت باز هم بر تو مسلط خواهد شد و داراييات را براي زدن ريشة خودت به خدمت خواهد گرفت. باور نميکني؟
خوب گوشهايت را بازکن. اين صداي چيست؟
صدال بولدوزر؟
نه! اين صداي شني تانکهاست، و آن صدا غرش هواپيماهاي بمبافکن.
امروز سي و يکم شهريور هزار و سيصد و پنجاه و نُه است. اگر يزيد مُرده، پس اين چه کسي است که به خيمهگاه حسينيان يورش آورده؟
اين زنان و کودکان بيسرپناه، چرا به خاک و خون کشيده ميشوند؟
بيا با غلامحسين به اهواز برويم. بيا دوربينهايمان را برداريم تا تنور داغ است، ما هم در انعکاس اخبار داغ جنگ سهيم باشيم.
اما آنجا را ببين! بندي که از گردن غلامحسين آويزان بود، حالا دو تا شده. يکي بند دوربين و يکي اسلحه!
گويا باز هم جبر به سراغش آمده!
آن چشم وقتي يزيد را شناسايي کرد، براي ساقط کردن او سلاح ميخواهد.
يک چيزي ميگويم تا پي به راز چشمان غلامحسين ببري. آن وقت هي نميگويي اين درشتي چشمها مادرزادي است. نخير آقا! اين درشتي يعني بيداري، يعني بصيرت. ميگويي نه؟ به عملياتهاي بزرگي که تا حالا انجام شده نگاه کن. کدام موفق بوده؟
هيچکدام!
ميداني چرا؟
چون عمليات با چشم هدفگيري ميشود، نه با سرباز و مهمات. جبهة ما سرباز داشت، مهمات هم داشت؛ ولي چشم نداشت. غلامحسين آمد، چشم جبههها شد. اطلاعات يعني چشم جنگ. غلامحسين چشم جنگ را پايهگذاري کرد، آنگاه خودش تا پشت توپخانههاي دشمن رفت تا چشماندازي را به نظاميها ياد بدهد.
خبرنگاري که سلاح ديروزش دوربين و قلم بود، به يکباره تبديل شد به يک ژنرال نظريهپرداز جنگ. او ديگر بايد براي خودش يک اسم مستعار انتخاب ميکرد. اطلاعاتيها همه اسم مستعار دارند. کدام اسم به حسين خيلي نزديک است؟
ـ حسن!
غلامحسين افشردي شد حسن باقري.
حسن باقري کيست؟
بنيانگذار چشم فعال جنگ. چشمها وقتي خوب ببينند، براي خوب جنگيدن نياز به نيروي خوب هم دارند. چه نيرويي خوبتر از حزبالله؟ حسن طرح ورود نيروهاي مردمي به جبههها را ارائه داد.
حالا اگر اين جنگ بيست سال هم طول بکشد، ما ايستادهايم. ولي با اين شرط که دشمنان همپيمان و قسمخورده، نامردي نکنند.
اگر ميخواهند همهشان جمع شوند و جنگ احزاب راه بيندازند، که انداختهاند! عمروبن عبدودشان را بفرستند اين سوي خندق، که فرستادهاند! اما شهرهاي مسکوني را بمب شيميايي نزنند و تهديد به بمب اتمي نکنند. هواپيماهاي مسافربري را سرنگون نکنند. دبستانها و مهدکودکها را بر سر کودکان ويران نکنند...
عجب نامردي است اين دشمن رذل!