گروه استانهای دفاعپرس- «ابوالقاسم محمدزاده» پیشکسوت دفاع مقدس؛ آمدهام خسته؛ نه از سفر و راه دور و درازی که مرا به تو رسانده. مثل همانروز که آمدم «درعا» و رفته بودی «ادلب». ترسیدم نشناسیام. لباسم را عوض کردم و با همان تیشرت سبز آمدم که آشنایت باشد و پیریام را نبینی. آمدم باز هم رفتهای و بازهم خستهتر از آن روزها جا ماندم. یادت هست که گفتی: جاماندهای.
اما تو رفتی، پرواز کردی، درست وقت سحر و از غصه نجاتت دادند و من ماندم و غصهدار رفتههایم.
راستی حاجی! کنار حسین یوسف الهی خوش میگذرد؟ حسین (سلامی) و محمد (باقری) و غلامعلی (رشید) آمدند پیشت تا دوباره اتاق جنگ تشکیل بدهی و به امیرعلی حاجیزاده مختصات بدهید که کار را تمام کند.
راستش دوست داشتم پس از سالها وقتی رمز عملیات را اعلام میکنی پشت بیسیم باشم و صدایت را دوباره بشنوم و اشک بریزم. اما حالا نشستهام و درد نبودنت را آرام اشک میریزم. درست مثل بوکمال که وقتی شنیدی گریه کردم و بعداً دیدیام و دعوایم کردی، بلند شو دوباره دعوایم کن تا بغض چندسالهام بترکد و این چشمهای خسیس مزارت را بشورد.
راستی حاجی! خبرداری به حرم حمله کردند؛ به ایرانی که حرمش میخواندی.
راستی دنیا عوض شده، نگاهها تغییر کرده و میدانها هم.
میدانم آنهایی که تو سفارششان را میکردی، هنوز نگرانشان هستی. ما هم نگرانیم، اما هستیم تا تو نگران نباشی. تا هستیم، نمیگذاریم این حرم، این ولایت، ابن آقا و مقتدا، اصلاً صاف و ساده بگم: «سیدعلی» تهدید شود. آسیب ببیند.
یاد حرف پورجعفری افتادم و خندههایش. کنار مزارت خندهام گرفت. میان بغضهایم. حلالم کن.
یاد آن روزی که پشت خاکریز همه را عقب راندی وخودت رفتی رو یال خاکریز و پورجعفری گفت: حاجی محافظ ما شده؛ دنیا برعکسه. اخم کردی، خندیدی و به بچهها نگاه محبتآمیزی انداختی و گفتی: یک نفر روی خاکریز جلب توجه نمیکند. اما چند نفر آن بالا به چشم میآیند.
راستی حاجی! هنوز به چشمت میآییم؟ هنوز هوای ما رو داری. هوای این خسته جامانده رو چی؟ پاشو یه کم دعوایم کن تا بخودم بیایم. جان بگیرم و این راه را بیتو طی کنم. عجب سخت جانی هستم!
تو چی میدانی حدیث درد را
غصههای خفته در ذهن مرد را ...
آخ..
غلط کردم این را گفتم. تو خوت مرد بودی و هزار غصه در سینه داشتی و داری. پس چرا زیره به کرمان بیاورم و از درد پیش تو بگویم. تو خودت کوه درد بودی و نمیدانستیم و با همان دردها رفتی.
راستی فرماندهام! امروز تعدادی سرباز اینجا آمدند. ادای احترام کردند. نمیخواهی از آنها سان ببینی؟ نکنه آمدی و رفتی و چشمهای خسته و پیرم ندیدت؟ حاجی ببخش این خسته جامانده از راه و روزگار را.
ببخش که پیشت زبان به گلایه گشودم. راستی مراقب امانتم باش.
انتهای پیام/