این بچه بابا داره

کد خبر: ۱۹۶۵۵۹
تاریخ انتشار: ۲۶ مهر ۱۳۹۱ - ۱۲:۰۹ - 17October 2012
شهید گمنام - خسرو یه دفعه از تو اتاق پذیرایی داد زد: کجایی ریحانه؟! بیا این بچه رو ساکت کن. سرم رفت اینقدر گریه کرد...

من که داشتم برنج آبکش می کردم و دستم بند بود ، با صدای بلند جواب دادم : یه دقیقه صبر کن. الان میام ... و به کارم ادامه دادم. یه دقیقه نشد که دوباره صدای خسرو اومد : ... ریحانه ! مگه با تو نیستم ؟ کجایی؟! ... در برنجو گذاشتم و دویدم از آشپزخونه بیرون. تا چشم خسرو بهم افتاد اخماشو کشید تو هم و گفت: مگه کری؟ نمیشنوی بچه داره خودشو خفه می کنه؟! ... من نگاهی به مادرم کردم که گوشه پذیرایی روی لحاف دراز کشیده بود و با چشمان نگران و غمگینش به من نگاه می کرد ... چند سالی بود با خسرو ازدواج کرده بودم و این بچه اولمان بود. بعد از ازدواج، مادرم هم چون بعد از شهادت پدرم کسی را جزمن نداشت ، با من به خانه خسرو آمد و با ما زندگی می کرد، اما چون بیماری قلبی داشت و از کار افتاده بود ، چندان نمی توانست کمکم کند. خسرو خیلی مرد بدی نبود ولی از همان اول تندخو و عصبی بود.

... من سریع اومدم و بچه رو بغل کردم و آروم گفتم: خب من دستم بنده! تو یه دقیقه بغلش می کردی! ... خسرو روی مبل خودشو بالا کشید و گفت: من بغلش کنم؟! مگه این بچه بی مادره ؟ ... مگه تو مادرش نیستی؟! ... مادرتو که مثل یه بچه ترو خشک می کنیم و تو خونه م نگهش داشتم . می خوای کهنه بچه رم من عوض کنم؟!

من که از حرف خسرو ناراحت شده بودم ، یواش بچه رو، رو ملافه ش گذاشتم و در حالی که به طرف آشپزخونه می رفتم گفتم: چرا، این بچه مادر داره ولی انگار تو باباش نیستی ؟!... بااین حرف، خسرو از جاش پرید و با عصبانیت اومد طرف منو هنوز به آشپزخونه نرسیده بودم که دستشو گذاشت رو شونه ام و منو برگردوند و محکم زد تو صورتم و داد زد : جواب منو میدی بی پدر؟... این بچه بابا داره خوبشم داره ... این تویی که ... و بقیه حرفشو خورد و رفت و با عصبانیت نشست رو مبل.

... من که سعی می کردم اشکمو که بی اختیار پائین می اومد از نگاه مادرم پنهان کنم، با پشت دستم، خونی لبمو پاک کردم و زیر لب گفتم : آره . تو راست میگی ... بایدم به من بگی ...!
نظر شما
پربیننده ها