سيصد و شصت كيلومتر پايينتر از شيراز، شهرستان گراش قرار دارد. شهر گراش بيش از هر چيز، به تشيع مردمش در ميان منطقهاي سنينشين معروف است. كمكهاي مردمي اهالي خونگرم و ولايي گراش در هشت سال دفاع مقدس آنقدر چشمگير بود كه مقام معظم رهبري نيز در دوره رياست جمهوريشان در سخنراني خود در مشهد، از اين كمكهاي مردمي تشكر كردند. اما اين همه ماجرا نيست. اهالي اين شهر، قبل از آنكه كمكهاي خود را به جبهه بفرستند، شير مادراني و فرزندان خود را از زير قرآن رد كرده و به سوي جبههها روانه ميكردند. رزمندگان گراشي در خط مقدم نبرد هم معروف و زبانزد بودند؛ چه به شجاعت و دليري و چه به نظم و خونگرمي. تقديم يكصد و بيست شهيد به انقلاب و نظام اسلامي و صدها جانباز و هزاران رزمنده شهادت ميدهد كه اين شهر كوچك، چه مردمان بزرگي دارد. از اين رو به سراغ يكي از جانبازان هفتاد درصد اين شهر رفتيم كه آنچه در پي ميآيد حاصل اين همكلامي است.
وارد خانه ميشويم. سطح شيبداري كه مسير ويلچر جانباز است، آن را از بقيه خانهها متمايز ميكند. گوشه حياط موتور سهچرخهاي ايستاده كه هرازگاهي مردي را راهي كوچه پس كوچههاي شهر و خانههاي همرزمانش ميكند تا با هم خاطرات روزهاي جنگ را مرور كنند. شهر گراش چهار جانباز هفتاد درصد دارد، اما «محمدجواد وفائيفرد» تنها پاسدار جانباز هفتاد درصد اين شهر است، كه سال ۶۳ در عمليات بدر، تركش خمپاره نيمي از جمجمهاش را برده و مجروح ميشود. مجروحيت سر باعث شده دست و پاي چپ ايشان هم فلج شود. چشم چپش هشتاد درصد نابيناست و گوش راستش اصلاً نميشنود. محمدجواد وفائيفرد پنجمين فرزند از يك خانواده ۹ نفره و متولد دومين روز تابستان سال ۴۵ است. پدرش مشهدي حاجي وفائيفرد، مثل خيلي از جنوبيها براي امرار معاش راهي كشورهاي حوزه خليج فارس ميشود؛ اما پس از مدتي به گراش برميگردد و مغازه كوچكي داير ميكند. محمدجواد تا راهنمايي، هم به مدرسه ميرود و هم در مغازه كمك حال پدرش ميشود. با اوجگيري تظاهرات عليه نظام شاهنشاهي مشهدي حاجي و چهار فرزندش در تظاهرات شركت ميكنند. در هجوم افراد طرفدار شاه به مدرسه علميه، مشهدي حاجي در دفاع از امام و انقلاب زخمي ميشود.
ديدهباني درجبههها
محمدجواد در خصوص خودش ميگويد كه با پيروزي انقلاب و تشكيل سپاه و بسيج به فرمان امام خميني(ره) به عضويت بسيج و پايگاه علي بن ابيطالب(ع) گراش در ميآيد. با حمله رژيم بعث عراق به ايران، در سن ۱۶ سالگي در جبهه حضور پيدا ميكند. اما بعد از يك و نيم سال حضور در جبهه همانند برادر بزرگترش محمدرضا، به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامي در ميآيد تا اينبار با لباس سبزش، به پاسداري از نظام اسلامي بپردازد. دو برادر كوچكترش، عليرضا و صادق هم به عنوان بسيجي در جبهه حضور مييابند.
حبيباله مهرابي از فرماندهان هشتسال دفاع مقدس و همرزم جانباز وفائيفرد در عمليات خيبر، حضور ايشان را اينگونه روايت ميكند: در عمليات خيبر، ديدم فردي با اندامي ورزيده و با لباس سبز سپاهي، به ما نزديك ميشود. تعجب كردم! آن زمان بعثيها با سربازها خيلي كار نداشتند، ولي اگر بسيجيها و به خصوص پاسدارها را اسير ميكردند، وحشيانه شكنجه ميكردند؛ دل شير ميخواست پوشيدن اين لباس در عمليات. سپاهي كه به ما نزديك شد، ديدم محمدجواد است. عمليات بعدي، بدر است و مسئوليت محمدجواد ديدهباني. مدتي از شروع عمليات گذشته كه خمپاره كاتيوشا به سنگرشان اصابت ميكند. هشت نفر شهيد ميشوند و محمدجواد از ناحيه سر مجروح ميشود. ابتدا خيال ميكنند او هم مثل بقيه شهيد شده است، اما بعد متوجه ميشوند كه زنده است.
چهل روز خانواده و همرزمانش از او بيخبر بودند تا اينكه در بيمارستاني در مشهد او را پيدا ميكنند و او را به بيمارستان نمازي شيراز منتقل ميكنند. مادر و برادرانش، بهخصوص برادر كوچكترش عليرضا، سالها به پرستاري از او در بيمارستانها و توانبخشيهاي مختلف ميپردازند.
بيش از چهلبار زير تيغ جراحي
جانباز وفائيفرد در حرف زدن و تكلم مشكل دارد و ازاين رو همسرش به كمكمان ميآيد و در خصوص ازدواجش با محمد جواد ميگويد كه در سال ۶۷ با هم ازدواج كردند. ثمره اين ازدواج ميشود ۳ پسر، به نامهاي مهدي، يعقوب و حسين. از روز خواستگاري ميپرسيم، ميگويد كه مادر جانباز به خواستگارياش ميرود. خانم خدادادي، كه آن زمان پدرش و برادرانش در جبهه حضور داشتهاند، جواب مثبت ميدهد. علتش را ميپرسيم. ميگويد: براي اداي ديني كه به گردن داشته! بالاخره وقتي يكي پدر و برادرش در جنگ مجروح شده بودند، بار مسئوليت را بيشتر حس ميكند.
بعد از ازدواج مدتها در مركز توانبخشي شيراز گذراندهاند. همسر و مادرش آن روزها در كنارش بودهاند و هرچند وقت يك بار به مركز ميرفتند. ميپرسيم آيا هنوز هم مركزي براي جانبازان هست كه در كنار هم باشند و به آنها رسيدگي شود؟ميگويد: « بله. مركزي به نام باغ سلمان كه فقط خود جانبازان ميتوانند آنجا بروند و تحت درمان قرار بگيرند. اما ما چون كارهاي درماني را خودمان انجام ميدهيم، ديگر به مراكز مراقبت از جانبازان نميرويم. ولي امسال جواد پس از سالها براي عيادت از دوستان قديمياش چند روزي به آنجا رفت.»
چشمانمان به قرصهايي ميافتد كه كنار جانباز گذاشته شده. داروهايي كه متنوع بودنشان نظرم را جلب ميكند. از قرصهاي اعصاب گرفته تا قرصهاي ضد تشنج و...
گويا جانباز وفائي فرد جانباز بيش از چهلبار زير تيغ جراحان رفته، اكثر عملها دلم روي سرش انجام شده، جاي خالي جمجمه را با استخواني كه از لگن ميبُرند، پر كردهاند. به دليل اينكه اكثر عملهايش بينتيجه بوده، حتي هفتهاي چندبار عمل ميشده است. چون بر اثر تركش خمپاره نيمي از جمجمهشان ميرود، اوايل دستگاهي به نام«شنت» روي سرش نصب كرده بودند و از روي سرش دكمهاي را فشار ميدادند تا تمام جرمهاي داخل سر از طريق رگ مصنوعي وارد معده شود و از آنجا تمام عفونتها خارج شود.
روزهاي سخت زندگي من
همسر جانباز درباره سالهاي ابتدايي ازدواجشان ميگويد: «چه روزهاي سختي را پشت سر گذاشتيم. در شهر غربت، مني كه تازه ازدواج كرده بودم و هنوز با شرايط روحي و جسمي محمدجواد آشنا نبودم. علاوه بر اينها، پسرم كمتر از يكسال داشت و محيط بيمارستان براي بچه كوچك مناسب نبود. روزهاي سختي را ميگذراندم. خدا را شكر با همه اينها كنار آمدم. «ميپرسيم آيا زندگي با يك جانباز خيلي متفاوت و سخت است؟ همسر جانباز چقدر زيبا جوابمان را ميدهد: «درست است كه زندگي با يك جانباز محدوديتهايي دارد، اما از خدا سپاسگزارم كه مرا لايق دانسته كه همسر جانباز شوم. حالا هم تمام سعيام را ميكنم كه بچههايم را امام زماني تربيت كنم، كه البته مهمترين چيز در تربيت صحيح فرزندان، لقمه حلال است. خدا را شكر همسرم با حقوق پاسدارياش روزي حلال در ميآورد.» با خودم فكر ميكنم با ديد مثبت به زندگي نگاه كردن، چقدر زندگي را شيرينتر از آنچه هست ميكند...
فعاليتهاي اجتماعي
همسر جانباز در اجتماع حضور فعالي دارد و از اركان پايگاه مقاومت فاطميه (س) محسوب ميشود. دوست داريم نظرشان را در مورد جوانان نسل سومي بدانيم. ايشان با نگاهي نو پاسخ ميدهند: «جوانان نسل سومي جوانان پاكي هستند. فقط حالا زمينههاي انحراف زياد است. جوانان بايد حواسشان را جمع كنند. دشمن لحظهاي بيكار نمينشيند. مثلاً همين ماهواره و فيلمهاي ماهوارهاي زمينه را براي انحراف جوانان مهيا ميكنند. راستش آرزويم بعد از ظهور آقا امام زمان (عجل الله) اين است كه فرزندانم و همه جوانان باعث سرافرازي اسلام و ايران باشند.»
از حال خود جانباز ميپرسم. اينكه زياد در خانه هستند، آيا باز هم از مسائل روز و شهر و كشور آگاه هستند؟! خدادادي پاسخ ميدهد: ايشان مرتب با مسئولان و بقيه در تماس هستند. با مردم زياد گرم ميگيرند و مدام جوياي حالشان ميشوند. با وجود اينكه زياد نميتوانند به بيرون از خانه بروند (زمستان به دليل سرماي زياد كه ممكن است سرما بخورند و تابستان به دليل گرماي زياد ترس از اينكه تشنج كنند) باز هم سريعتر از همه ما از مسائل شهر آگاه ميشوند. لحظهاي خودم را به جاي جانباز ميگذارم. چقدر سخت است نه زمستان و نه تابستان نتواني حتي به حياط خانهات بروي از ترس سرما و گرما...
تنهاييات را با چه چيزهايي پر ميكني؟ چقدر مثلاً تلويزيون تماشا كني؟ چقدر كتاب بخواني؟ چند سال از زندگيات اينگونه بگذرد؟ تصورش برايم دردآور است...
گلنگدن و امداد غيبي
احتمال ميدهم جانباز تنهاييهايش را با خاطرات روزهاي جنگ مرور ميكند، به همين دليل است كه هنوز وقتي برايم بازگو ميكند، همان شور و نشاط آن روزها را دارد كه انگار تازه از جنگ برگشته و تمام جزئيات را به خاطر دارد. گاهي اشك در چشمانش جمع ميشود و گاهي از خاطرات شيرين آن روزها ميخندد.
جالب اينجاست كه از آن روزهاي سخت جنگ كه تنها تير و موشك و گلوله و آتش بوده، رزمندگان ما خاطرات شيريني دارند. همه ميدانيم كه معمولاً خاطرات شيرين در لحظههاي زيباي زندگي رقم ميخورند، پس نتيجه ميگيرم كه جنگ، لحظات زيبايي براي رزمندگان ما به همراه داشته است. جانباز يكي از خاطراتش را برايمان بازگو ميكند، البته تكه خاطراتي كه همسرش آنرا برايمان كامل ميكند. كلمات يكي يكي از دهان جانباز خارج ميشوند و همسرشان آنها را كنار هم چيده و برايمان بازگو ميكند: « اوايل كه در منطقه زبيدات بودم و نگهباني ميدادم، ناگهان هليكوپتري از بالاي سرم رد شد. هر چه سعي كردم با اسلحهاي كه به دست داشتم هليكوپتر را بزنم نشد. گلنگدن اسلحه كشيده نميشد. حتي از پاهايم كمك گرفتم و باز هم گلنگدن كشيده نميشد، تا اسلحه آماده تيراندازي شود. يكي از دوستانم داد زد: نزن! نزن! هليكوپتر خودي است... ايراني است... حالا جالب اينجاست بعد از اينكه هليكوپتر برگشت به سمت خاك ايران گلنگدن به راحتي آزاد شد و فهميدم كه حكمت خدا در آن بوده كه آن موقع گلنگدن كشيده نشود تا من هم به سمت خودي تيراندازي نكنم.
خستگي: هيچ وقت!
تپه نورالشهداي شهر گراش سالهاست مهمان پنج شهيد گمنام است. جانباز وفائيفرد كه از سال ۶۳ به بالاي اين تپه چندصد متري نرفته بود، با دفن اين شهداي گمنام، دلش هوايي شد. و امسال و سال قبل با كمك امدادگران جمعيت هلالاحمر گراش اين مسير صعبالعبور را با ويلچر پيمود تا در جوار مقبره همرزمان ديروزش، دعاي ندبه را زمزمه كند.
جانباز سالهاست اينگونه زندگياش را ميگذراند. نمازش را نشسته ميخواند، موقع خوابيدن نميتواند پهلو به پهلو بچرخد. هنوز هم گاهي از اين و آن با نيش و كنايه از سهميه ميشنود و مسئولان سال به سال كمتر به او سر ميزنند. گويي تيزي كنايهها از درد جانبازياش بيشتر در جانش فرو ميرود. اما وقتي ميپرسيم در اين ۲۸ سال، لحظهاي از اين وضعيت خسته و پشيمان شدهايد؟ چشمانش برقي ميزند و با لحني كه دل آدم فرو ميريزد، ميگويد: «هيچ وقت!»