جامانده‌اي كه صاحبش او را با خود برد!

کد خبر: ۲۰۱۵۵۴
تاریخ انتشار: ۲۵ دی ۱۳۹۱ - ۱۰:۲۱ - 14January 2013

عاشق حضرت علي اصغر(ع) بود. ارادت ويژه‌اي به فرزند خردسال امام حسين(ع) داشت و هرگاه مشكلي پيدا مي‌كرد به هيئت حضرت علي اصغر متوسل مي‌شد. محرم بود كه حالش رو به وخامت گذاشت و به كما رفت. محرم تمام شد و ماه صفر آمد تا «مجيد نورتقي» را با خود ببرد. انگار قرار بود تا آقا مجيد در يكي از اين دو ماه برود. دو ماهي كه مخصوص شيعيان است و آنها ارادت خودشان را به اهل بيت نشان مي‌دهند. حدود دو هفته پيش يكي از جانبازان شيميايي جنگ تحميلي، خسته از زمين و آدم‌هايش، راه آسمان‌ها را در پيش گرفت، پرواز كرد و رفت و زمين به يكباره يكي از مردان خوب خودش را از دست داد. دقايقي، همكلام جانباز اكبر مقدم، نزديك‌ترين دوست شهيد مجيد نورتقي شديم تا همراه او صفحات زندگي مجيد را مروري دوباره كنيم. مقدم ۴۷ ساله، دو سالي از مجيد بزرگ‌تر بود و از همان دوران كودكي بيشتر روزهاي خود را با مجيد پيوند زده بود. اكبر تعريف مي‌كند كه بيشتر مردم فكر مي‌كردند ما دو برادر هستيم و هيچ وقت متوجه نشدند كه ما با هم برادر خوني نيستيم. خود مجيد هم از اين موضوع رضايت داشته و مي‌گذاشته تا همين تصور باقي بماند. مقدم مي‌گويد كه حتي بعضي‌ها در محل، من را اكبر نورتقي صدا مي‌زدند يا به او مجيد مقدم مي‌گفتند. دوستان مي‌گفتند وقتي اكبر و مجيد با هم نيستند آدم احساس غربت مي‌كند. در كار وقتي با هم اختلاف پيدا مي‌كردند حرفي كه اكبر مي‌گفت را مجيد انجام مي‌داد و كاري كه مجيد مي‌گفت را اكبر انجام مي‌داد. همه از اين دوستي متعجب بودند. نه اكبر رفيقي مثل مجيد داشت و نه مجيد رفيقي مثل اكبر. به راستي واژه برادري چقدر برازنده چنين دوستي است. يك خط قرمز مجيد در زندگي‌اش، دوستي‌اش با اكبر بود. به اكبر مي‌‌‌‌‌‌‌گفت خط قرمز ما همديگر هستيم. 

دوران كودكي
مجيد در كوچه پس كوچه‌هاي محله جليلي و در خانواده‌اي انقلابي به دنيا آمد. او همراه سه خواهر ديگرش خانواده‌اي شش نفره را تشكيل مي‌داد. اما ديري نپاييد كه پدر خانواده، زندگي دنيوي را بدرود گفت و به ديار باقي شتافت. مجيد خيلي كوچك بود كه طعم يتيمي را چشيد. شش ساله بود كه با اكبر آشنا شد و ديگر دوستي اين دونفر آغاز شد تا آخرين روزهاي عمر مجيد. مانند هر كودك ديگري روزهايشان را با درس خواندن و مدرسه رفتن و بازي در كوچه‌ها مي‌گذراندند. تا اينكه در همان ايام نوجواني با شهيد قلي‌زاده آشنا شدند. مردي كه به زندگي اين دو نفر سمت و سو و جهت داد. قلي‌زاده كه صاحب كتابخانه‌اي بود به مجيد و اكبر كتاب مي‌داد تا اوقات فراغت اين دو با كتاب پر شود. غير از كتاب دادن، براي بچه‌هاي محل جلسه مي‌گذاشت و احكام و نماز يادشان مي‌داد. بعضي اوقات هم مباحث سياسي را در حدي كه به فهم بچه‌ها برسد به آنها مي‌گفت. 

روزهاي انقلاب
روزهاي نوجواني اين دو دوست، به اين طريق مي‌گذشت كه بحبوحه انقلاب رسيد. شور و هيجاني تازه در رگ‌هاي مردم به خروش آمد و كف خيابان‌ها به صحنه‌هاي نبرد مردم و ارتش شاهنشاهي تبديل شد. مجيد و اكبر هم در اين مبارزات شركت كرده و پا به پاي ديگرمردم تا جايي كه مي‌توانستند فعاليت مي‌كردند. بيشتر كارشان هم پخش سخنراني و صحبت‌هاي امام بود كه روي نوارها ضبط مي‌شد. نوارها را به اين‌ور و آن‌ور مي‌بردند تا به دست انقلابيون برسد. قرار هم گذاشته بودند كه اگر دستگير شدند بگويند نوار و اعلاميه‌ها را از داخل جوي آب پيدا كرد‌ه‌اند. مدام در حال گريز و فرار از دست مأموران بودند. تا اينكه در راهپيمايي‌هاي روز عاشورا همراه شهداي ديگر مثل حسين مغاري، حسينعلي حسيني، ولي‌الله رسولي گروهي را تشكيل دادند و پر شورتر به فعاليت‌هاي انقلابي پرداختند. برادر بزرگ‌تر اكبر، محرمعلي همراه شهيدان حسن قلي‌زاده و عبدالهادي، استاد اين دو دوست شده بودند. اين چند نفر كه بزرگ‌تر از همسالان اكبر و مجيد بودند آنها را تشويق مي‌كردند و راه و روش درست را به آنها نشان مي‌دادند. آنها هيئت مي‌زدند و بچه‌ها را سازماندهي مي‌كردند تا بهتر دنبال كارهاي انقلابي بروند. 

دوران دفاع مقدس
بعد از انقلاب، زماني كه صدام آتش جنگ را روشن كرد، اكبر زودتر از دوست ديرينش به جنگ رفت. مجيد هم يك سال بعد لباس رزم بر تن كرد و در منطقه ماموت عراق و پادگان‌هاي سمت كردستان مشغول جنگ شد. در جبهه و جنگ هم اين دو دوست به هم رسيدند و سعي كردند تا در فرصت‌هايي كه وجود دارد كنار هم باشند. 
مجيد در عمليات والفجر۸ از ناحيه شكم مجروح شد و به عقب برگشت. اما به محض بازيافتن سلامتي‌اش دوباره به جبهه‌ها برگشت و در منطقه ماند. مجيد به غير از مبارزه با بعثي‌ها، روحيه امر به معروف و نهي از منكر خودش را در جبهه‌ها حفظ كرده بود و سعي مي‌كرد تا از اين كار غافل نشود. 
بعضي روزها در منطقه پيش اكبر مي‌رفت و با هم بودند. در كنار اين دو نفر شخص ديگري بود كه بيشتر با مجيد ارتباط داشت. مجيد بعد از مدتي متوجه شد كه دوست تازه واردشان معتاد است. از آن زمان به بعد تمام سعي و تلاش مجيد ترك دادن اين دوست بود. خيلي با او ارتباط برقرار كرد و خودش را به او نزديك كرد. آنقدر براي اين دوستش تلاش كرد تا آخر توانست او را ترك دهد. زماني كه دوستش به شهادت رسيد پاك از دنيا رفت. سعادتي كه مجيد سهم بزرگي در آن داشت. 

روزهاي پس از جنگ
بعد از جنگ مسجد پاتوق مجيد بود. بيشتر روزهاي مجيد در مسجد و فعاليت براي پايگاه بسيجي كه همراه اكبر بنا نهاده بودند مي‌گذشت. در اين مدت بستگان مجيد كه در خارج از كشور اقامت داشتند خيلي سعي كردند تا او را از ايران ببرند. اما هر چه اصرار كردند نرفت كه نرفت. حرف مجيد يك چيز بود. مي‌گفت من پاي انقلاب و بسيج ايستاده‌ام. به حرفش ايمان داشت و مردانه پاي هدفش ايستاد. مي‌گفت دوست دارم در ايران بمانم و خدمت كنم. راه‌اندازي حلقه صالحين يكي از هدف‌هاي مجيد بود. ۲۰ سال پيش همراه اكبر آن را راه‌اندازي كردند. اوايل خودشان دوتايي يك هيئت جدا زدند و فعاليت‌شان را با اندوخته‌هايي كه شهيد حسن قلي‌زاده به آنها ياد داده بود شروع به كار كردند. روي همان دانسته‌هايشان مانور دادند و توانستند پيشرفت كنند. شايد آن زمان هيچ‌گاه فكر نمي‌كردند از آن مجمع پنج، شش نفره امروز چنين پايگاهي به وجود بيايد كه چند صد عضو دارد. 

مردمداري مجيد
شخصيت مردمدار مجيد و كمك به ديگران باعث شد تا افراد رفته رفته جذب اين مجموعه شوند. او با مردمداري و تفكر بسيجي‌اش سعي مي‌كرد روي مردم كار كند. با همه زود مي‌جوشيد و به اين ترتيب توانست خيلي‌ها را جذب انقلاب كند. به بزرگ‌تر و كوچك‌تر احترام مي‌گذاشت. احترام ويژه‌اي هم براي روحانيان قائل بود. هرگاه روحاني مي‌آمد بلند مي‌شد و سلام مي‌داد. اغلب جوانان هم خواهان رفت‌وآمد و معاشرت با او بودند. خيلي محبوبيت داشت. يك بخش از كارهايش هم كمك به نيازمندان بود. خيلي دنبال كار خانواده‌هاي نيازمند مي‌دويد تا بتواند برايشان پول و وسايل تهيه كند. براي همين در تشييع جنازه‌اش از همه قشرهاي جامعه شركت كردند. جوانان آقا مجيد را با لفظ پدر صدا مي‌كردند. لفظي كه در پايگاه‌ها چندان مرسوم نيست و كمتر كسي از آن استفاده مي‌كند. آنقدر بين بچه‌ها محبوبيت داشت كه اينگونه او را صدا مي‌زدند. الان كه دو هفته‌اي از شهادت مجيد مي‌گذرد، هنوز خانواده‌هاي اين بچه‌ها و همسايه‌ها همه عزادارند. 

مجيد نورتقي كارهاي خوب و مفيدي براي محل و بچه‌هاي پايگاه انجام مي‌داد. روزي همراه اكبر نشسته بودند و با هم صحبت مي‌كردند كه چرا بعد از جنگ دوستان پراكنده شدند و هر كس در گوشه‌اي به كاري مشغول است. همانجا تصميم گرفتند و برنامه‌ريزي كردند كساني كه پراكنده و دور افتاده هستند را جمع كنند. نيتشان هم يك نيت رسمي نبود كه هيئتي را براي انجام اين كار تشكيل دهند. موضوعي بود بين مجيد و اكبركه دنبال اين افراد بگردند و آنها را پيدا كنند. ديگر كارشان جست‌وجوي اين آدم‌ها شده بود. پيدايشان مي‌كردند، مي‌رفتند، جوياي احوال مي‌شدند و ارتباط برقرار مي‌كردند تا اگر مشكلي وجود دارد آن را حل كنند. با همين كارها كساني را كه بريده بودند دوباره جذب كردند. به قدري اين كار را خوب انجام داده بودند كه حد و حساب نداشت. توانستند در محل معتادي را پيدا كنند كه سابقه حضور در جبهه داشت. زماني هم كه پيگيري كردند فهميدند كه راست مي‌گويد. با كلي رفت و آمد توانستند با او ارتباط برقرار كرده و او را وارد اجتماع كنند. او هم ديگر هر شب‌ به مسجد مي‌آمد و توانسته بود به زندگي‌اش سروساماني دهد. 

كظم غيظ
نورتقي در امر به معروف هم هميشه زبان و راه و روش خودش را داشت. يك روز پسر جواني كار خلافي مي‌كند و وقتي مجيد متوجه خلافش مي‌شود براي امر به معروف نزد او مي‌رود و با زبان خوش و ملايمي مي‌گويد پسر جان چنين كاري را انجام نده كه پسر شروع به فحاشي مي‌كند و پا به فرار مي‌گذارد. 

وقتي بچه‌ها پسر جوان را پيدا مي‌كنند و مي‌آورند، زماني كه همه در اوج عصبانيت بودند مجيد به آرامي مشغول صحبت مي‌شود و نيم ساعتي با او صحبت مي‌كند كه پسرجوان بلند مي‌شود و صورت مجيد را مي‌بوسد و مي‌رود. وقتي اكبر از آن پسر جوان ماجرا را مي‌پرسد، تعريف مي‌كند كه آقامجيد طوري با من صحبت كرد كه شرمنده شدم.

شخص ديگري هم كه پدر خودش را كتك زده بود، پدرش پيش مجيد مي‌آيد و مي‌گويد كه پسرش چنين بلايي را سر او آورده است. مجيد پسر را پيدا مي‌كند و مشغول صحبت با او مي‌شود. وقتي صحبت تمام مي‌‌شود پسر را دعوت مي‌كند كه به مسجد بيايد. بعد از مدتي كه آن جوان به مسجد مي‌رود پدرش مي‌آيد تعريف مي‌كند كه پسر من كاملاً تغيير كرده و هر روز دست مرا مي‌بوسد. 
آقا مجيد اگر تنبيهي براي كسي در نظر مي‌گرفت مخصوص خودش بود. تنبيه‌هايش هم درس‌هاي زيادي به ديگران مي‌داد. مثلاً براي كسي اين تنبيه را در نظر مي‌گرفت كه بايد ۴۰ روز مسجد بيايد و نماز بخواند. حرفش برش داشت و خيلي‌ها گوش مي‌كردند و نماز‌خوان شدند. شهيد نورتقي هميشه يك آرزو در دلش داشت. آن هم چيزي جز اين نبود كه يك گردان تشكيل دهد و به جمكران ببرد و آنجا به امام زمان(عج) بگويد: ما يك گردان تشكيل داده‌ايم كه مي‌خواهيم در ركاب تو بجنگيم. عشق و آرزوي چنين كاري را داشت. 

مجيد با اينكه در زمان كار بسيار جدي بود و مديريت خوبي روي امور داشت ولي شوخ طبع هم بود و با دوستانش بسيار شوخي مي‌كرد. يك روز در پادگاني بچه‌هاي قديمي دور هم جمع بود‌ند كه مجيد به همه آنها كمپوت مي‌دهد به جز يك نفر. به آن يك نفر رب گوجه رسيده بود. وقتي چنين اتفاقي افتاد بچه‌ها قرار گذاشتند تا همه كمپوت‌ها را همراه رب قاطي كنند و بخورند. وقتي همه را قاطي كردند به خاطر بودن رب گوجه كسي نمي‌‌توانست لب به آنها بزند. هر چه بود همه با اكراه خوردند و حالشان بد شد. اين كار، مدت‌ها سوژه پادگان بود و حرفش همه جا پيچيده بود. 

سال‌هاي آخر عمر
آقا مجيد قبل از انتخابات دوم خرداد مدتي را در فكه مشغول كار تفحص شد. اين كار را يكي از دوستان قديمي به او پيشنهاد كرد و گفت كه به تخريب‌چي نياز دارند. مجيد هم مدتي تخريب چي بود و گفت بلد است و راهي منطقه فكه و شلمچه شد. در حين تفحص با حسين صابري بودند كه صابري شهيد ‌شده و مجيد از ناحيه پا مجروح مي‌شود. نورتقي سال‌هاي آخر عمر را بيشتر در گوشه بيمارستان بود. حالش هيچ خوب نبود. مجروحيت شيميايي‌اش كه آسيب زيادي به دستگاه گوارشش زده بود هر روز وخيم‌تر مي‌شد. در اواخر ماه محرم و اوايل صفر امسال مدتي در كما بود كه بعد از آن به درجه رفيع شهادت نائل شد. بعد از شهادت او يكي از دوستان به اكبر زنگ مي‌زند و خوابي را كه درباره مجيد ديده بود تعريف مي‌كند. مي‌گفت كه من خواب مجيد را ديده‌ام كه در جايي است و كنار او شهدا ايستاده‌اند و او داخل نمي‌شود. وقتي دليل نرفتنش را پرسيدم گفت منتظرم صاحبم بيايد و من را ببرد. مجيد هميشه يك شال عزا روي گردنش بود و مي‌گفت منتظرم صاحب اين شال بيايد دنبالم و مرا با خود ببرد. 
شهيد نورتقي جمله معروفي داشت. بچه‌ها را جمع مي‌كرد و مي‌گفت؛ مؤمن نور است و هركس مؤمن واقعي باشد بايد بتواند امام زمان را ببيند. حالا چرا ما نمي‌توانيم ببينيم، به خاطر اين است كه گناه مي‌كنيم و نيتمان ناخالصي دارد. 

نظر شما
پربیننده ها