به گزارش ساجد روايتي خواندني و جذاب از حضور سردار بي نشان جاويد الاثر حاج احمد متوسليان در جشن عروسي همرزمش جواد اكبريعنوان مي شود:
آن روز حمام كرده بودم و لباس تميز سپاه به تن داشتم – من نيروي داوطلب بودم اما آن شب استثناء لباس سپاه پوشيدم – حاجي آن روز در مريوان نبود و ساعت يك نيمه شب تازه رسيد. با بچه ها در حياط بوديم كه حاجي رسيد. مي خواستم جريان ازدواجم را به حاج احمد بگويم اما نمي شد. مدام مريواني، غيرمريواني، نيروهاي بسيجي و سپاهي با او كار داشتند.
نمي دانم چه شد كه يك دفعه جلو رفتم و با صداي بلند گفتم :بس كنيد ديگر، نوبت ماست. من هم با حاج احمد كار دارم. دست حاج احمد را گرفتم و او را كنار كشيدم. گفت:جواد چي شده؟ جريان چيست؟ گفتم:حاجي من ازدواج كردم.گفت:چي؟ ازدواج كردي؟ با كي؟ گفتم: با يكي از خواهرهاي امدادگر مشغول در بيمارستان. آمده ام اينجا شما را دعوت كنم كه در جشن ما شركت كني.حاجي رو به بچه ها كرد و گفت:بچه ها سپاه تعطيل است، راه بيفتيد برويم به جشن عروسي.
با همان لباس گرد و خاكي به منزل مجتبي عسگري رفتيم. يك اتاق خانم ها بودند و يك اتاق آقايان. در همان اتاق ها هم سفره شام پهن شد. چند تا عكس يادگاري هم با حاج احمد انداختيم. ما تا آخر شب منتظر حاجي مانده بوديم و نتوانستيم شام خوبي تهيه كنيم. به همين دليل چند تا هندوانه و خربزه گرفتيم و شام عروسي خربزه و هندوانه داديم. اما خيلي خوش گذشت...