حاج عظيم، تمام عمرش در جنگ گذشت

کد خبر: ۲۰۱۴۸۰
تاریخ انتشار: ۲۴ دی ۱۳۹۱ - ۱۰:۰۸ - 13January 2013

 

حاج عظيم اولين کسي بود که در منطقه بود و آخرين کسي بود که مي‌رفت درپادگان، که اگرهم مي‌رفت خانه، فقط براي حفظ و به جا آوردن صله رحم بود و اينکه مادرش را زيارت کند و برگردد. فقط به خاطر همين مي‌رفت خانه و زود دوباره برمي گشت. تمام عمرش در جنگ گذشت، کسي نديد برود مرخصي!
ياد‌كرد‌ى از دائم‌الجهاد شهيد عظيم محمدي‌زاده
... روزي به کربلا خواهيم رفت، ما نيز. چونان قبيله شهيدان. آن کربلا که پيشتر مختصّاتش را با هم دانسته بوديم. روزي قطره جان را متصل به دريا خواهيم کردن.
روزي جان بر سر دست خواهيم گرفتن و ندا خواهيم داد براي گلفروشي همه گلهاي باغ شيدائيمان. چونان حسين عليه‌السلام که گلستاني گل پروراند و همه را به راه رضاي رب العالمين داد. روزي کربلا آبادي خواهيم شدن. روزي کربلا خواهيم رفت... اما کربلا رفتني چونان کربلا رفتن شهدا و ديدار عزيز و بزرگ شهيدان عليه‌السلام. 

«ز سربازي نمي‌ترسم، ز جانبازي نمي‌لرزم/ مکرر ديده‌ام چون شمع، زير پا سر خود را» 
دنياي از آن ِ حب الحسين عليه‌السلام را نه هر کسي تواند فهميد که آن لامکان و لازمانيست خارج از توان توصيفي بيان بشري! جز مست شدگان از صهباي محبت او عليه‌السلام... 

چونان « حاج عظيم « که از مستان سرمست جام حب الحسين عليه‌السلام بود و من چون نيک نگريستم ديدمش که آن همه عبدالعظيم گشته و بندگي آن عظيم مقتدر را کرده که خود عظيم شده در چشم يار خويش. 

و به راستي که بزرگ و باشکوه و زيبا و مقدس است معناي شريف «شهيد عظيم محمدي‌زاده»... و به راستي که از آنها که محو هيبت حسين عليه‌السلام گشته باشند جز فناي در فنا چه انتظار مي‌رود؟ و به راستي، عظيم محمدي از همان کساني بود که هيبتش از هيبت سيدالشهدا عليه‌السلام بود و غربتش از غربت سيدالشهدا عليه‌السلام. و به راستي، «عظيم محمدي‌زاده» عاشق بود و غريب. و به راستي، امشب شب «عظيم محمدي زاده» بود در لازمان و لامکان کربلا! «بهشت دلگشاي من دل شبهاست، مي‌ترسم/ که گيرد چرخ کم فرصت ز دستم دامن شبها!»

مثل پدر 
بعضي‌ها همين طوري اند ديگر؛ مثل پدر. براي همه. به سنّ و سال هم نيست. مثل حاج عظيم، که اگر از هر کسي که او را بشناسد بپرسي اش، از همين خصلت بارز و برجسته اش خواهد گفت. انسانهايي که وجودشان و دلهاشان آن همه وسعت دارد که به‌اندازه مهرباني کردن با همه انسان‌ها بزرگند. اين مي‌شود که حاج عظيم، وقتي فرمانده هم باشد براي همه نيروهايش پدري است مهربان و دلسوز که خاطره مهربانيهايش هنوز در خاطره‌ها زنده است... 

خودش سرپا بود 
يک شب بنا بود يک تک ايذايي داشته باشند. محوري داشتند سمت غرب رود کرخه، ارتش که در کنارشان و سمت چپ آنها بود، هماهنگي اش با آقاي کوسه چي بود و حاج عظيم همراهشان رفت. در محور، يک جايي بايد نزديک مي‌شدند، ۴۰، ۵۰ متري عراقي‌ها و آتش نزديکي مي‌ريختند روي آن‌ها، مثل تير بار و آرپي جي وخمپاره ۶۰ وغيره. حدود ۱۰-۱۵ نفر بودند. وقتي که رفتند ايشان يکي يکيشان را جاسازي و چينش کرد و توجيهشان کرد، وبه محض اينکه شروع کردند و حدود ۷، ۸ يا ۱۰دقيقه آتش موثري ريختند، عراقي‌ها شروع کردند و شايد چندين برابر، آتش ريختند. 

در آن شدت آتش، عظيم حتي لحظه‌اي از حالت ايستاده، ننشست، و خدا مي‌داند تيربار مثل باران کارمي کرد روي بچه‌ها. ننشست و نيروهايش را مثل بچه‌هايش هرکدامشان را جايي برايشان پيدا مي‌کرد و آنها را مي‌گذاشت آن جا داخل يک جان پناه طوري که يک نفرشان مجروح نشد، از خصلت‌هاي حاج عظيم همين بود که موقع رفتن جلوي نيروهايش حرکت مي‌کرد و در بر گشت پشت سرشان مي‌آمد. همه را جا داد در جان‌پناه‌ها ولي خودش سر پا بود! 

ايثار از خود 
مي گويند عمل به تکليف مي‌کرد اما حفظ نيرو هم مد نظرش بود، رفتار شجاعانه بدون تهور و بي‌باکي داشت و بدون اينکه خودش را انگشت نما کند، وآن ملاحظاتي که بايد يک فرمانده در جهت حفظ توان نيرو داشته باشد، آن را داشت، اما با ايثار از خودش. 

تبسم‌هاي دلنشين 
نيروها او را که مي‌ديدند مي‌گفتند حتما خبري نيست که او راحت شوخي مي‌کند! معمولا شوخي مي‌کرد اما نه خيلي به صورت برجسته. اما آنچه که بود تبسم‌هاي دلنشين و زيبايش بود که همه را جذب خود مي‌کرد و هر دلي را آرام مي‌نمود و هنوز در يادها مانده است. نه قهقهه، تبسمش هميشه جاري بود... مثلا در کربلاي ۵ چند مرحله در زلزله آتش که او را مي‌ديدي يک بار هم عبوس نبود. هميشه با آن آرامش که داشت، يعني با ديدنش آدم آرام مي‌گرفت. وقتي او را مي‌ديدي مي‌گفتي بابا خبري نيست، اگر خبري بود اين خيلي شخصيتش بالاتر از من است، پس بنابراين خبري نيست. خيلي‌ها آرامش همراه با تبسم هميشگي حاج عظيم را هميشه در خاطر دارند. 



وسعت ديد 
يک سفر داشتند به سوريه، سال۶۲ بود. تعدادي از فرماندهان لشکر را به‌عنوان تشويقي انتخاب کرده بودند که ببرندشان سوريه. در اين گروه ۵، ۶ نفري، حاج عظيم هم بود. رفتند تهران، از تهران قرار بود که تمام فرماندهاني که انتخاب شده بودند از سرتاسر سپاه، يکجا جمع شوند و از آنجا سفر سوريه را انجام بدهند. وقتي که حاج عظيم و شعبان پور و اسماعيلي و يکي دو تا ديگه از برادر‌ها رفتند تهران و تماس گرفتند با مهردادي و بهش گفتند که مثل اينکه ۲، ۳ روز سفرشان عقب افتاده، در تهران اذيت مي‌شوند و مي‌خواهند بيايند جبهه. مهردادي که خيلي وسعت ديد داشت و بزرگوار بود گفت: بابا خدا را شکر که ۲، ۳ روز سفرتان طولاني شده، اين چند روز را بمانيد در تهران و دوري بخوريد، گردش کنيد در تهران تا سفرتان شروع شود. به توصيه او عليرغم ميل باطني ماندند. 

چاييده مي‌گفت از بچگي هيچ وقت کله پاچه بيرون نخورده بود ولي آنجا بنابر اصرار اسماعيلي، او را با اکراه بردند در خيابان انقلاب، يک کله پاچه فروشي خوبي بود و همه دوستان با هم صبحانه خوردند و او همين که صبحانه خورد، مريض شد و آنها به او گفتند از بس که گفتي من نمي‌خورم، ديدي مريض شدي! 

وقتي که مريض شد، عظيم و بقيه در حدي کمکش کردند که بزرگواري‌هاي عظيم پيش از بيش به چشم آمد. بدون هيچ گونه حالتي و ادعايي که حرفي بزند يا به اصطلاح مثلا بگويد که من ارادت دارم من در خدمتت هستم، تو برادرمني و امثال اين تعارفات. عظيم طوري کاررا انجام داد که شده بود خادم دوست بيمارشان! دوستان کماکان دور و برش بودند اما عظيم خودش را کرده بود خادم و خدمتگزار او. 

حالش خيلي بد بود و بايد دکتر مي‌رفت. عظيم خيلي عادي بدون اينکه احساس کند که مي‌خواهد منتي سرش بگذارد يا مي‌خواهد بزرگي کند و تقوا پيشه کند، همين طور خيلي عادي به او مهرباني مي‌کرد. طوري شده بود که او را دکتر مي‌برد، از دکتر مي‌آورد خانه، خيلي عادي، مثلا بچه‌ها گفتند مي‌خواهند بروند بيرون دوري بخورند، عظيم گفت من اصلا حوصله بيرون رفتن را ندارم، به آنها اينطور مي‌گفت تا بماند و از دوست بيمارش مراقبت کند، چاي دم مي‌کرد و مي‌گفت حالا بايد چايي بخوري که حالت جا بيايد، خلاصه مي‌آمد يک نصفه استکان چاي مي‌ريخت و مي‌گفت اين را بخور و طوري چاي را با طعم و لذت و تشکيلات خاصي مي‌خورد که اشتهاي رفيق بيمارش باز مي‌شد و مي‌گفت خوب بده بخورم علي رغم اينکه مريض بود و اشتها به خوردن نداشت، و شايد لذت آن چايي از دست عظيم هنوز در ذائقه اش مانده باشد. 

مرتب از او مراقبت مي‌کرد و سر وقت داروهايش را مي‌داد، با آنکه آنقدر دوستي چندين ساله‌اي هم باهم نداشتند و اين دفعه اولين بار بود که هم سفر شده بودند و دو تا همرزم بودند که يکي در گرداني بود و ديگري هم در گرداني ديگر، ولي يک دفعه آمده بودند زير يک سقف و عظيم در آن چند روز واقعا دلسوزي و مهرباني مي‌کرد در حق همرزمش... 

کار براي خدا 
اگر نه هم مي‌گفت، با خنده بود. با تبسم رد مي‌کرد و هميشه لبخند و تبسمي که در چهره اش بود، نه‌اي که مي‌گفت آن تبسم، نه را شيرين مي‌کرد و اين طور نبود که آدم ناراحت بشود و قهر کند برود، و خيلي راحت جواب نه را مي‌داد و آن طرف مقابل هم خيلي راحت مي‌پذيرفت. در واقع کار براي خدا همه چيزش را شيرين کرده بود و قابل پذيرش براي ديگران و وقتي که او هدفش خدا بود و حاج عظيم با حالت تبسم و نرمشي که داشت، نه‌اي را هم که مي‌گفت شيرين بود. او انسان کاملي بود که در همه برخورد‌هايش تعادل داشت و به اوج مسائل اخلاقي رسيده بود و توانسته بود خودش را کنترل کند. 
قبول نباشه! 

يک بار توي کميته که بودند با توجه به اينکه خيلي حاج عظيم را قبول داشت پشت سر او نماز مي‌خواند. حاجي خيلي ناراحت شد. بعد از نماز که خواست با حاج عظيم دست بدهد گفت: قبول باشه. حاجي گفت قبول نباشه! مي‌گفت که نمي‌بايست پشت سرم نماز بخواني. در جبهه هم حاج عظيم را کسي نديده بود پيش نماز بايستد. 

اين مقام و منزلت 
بارها و بارها سپاه به حاجي مي‌گفت بيا کادر سپاه شو. با تعدادي از دوستانش که با او بودند. به حاج عظيم که اصرار مي‌کردند حاجي مي‌گفت: هنوز به اين مقام يا منزلت نرسيده ام که بخواهم لباس مقدس سپاه را تن خودم بکنم. البته اين را دوستاني به نقل از حاجي گفته بودند، ولي دائما دراختيار بسيج و سپاه و لشکر بود. 



و ما ادراک ما الحاج عظيم؟! 
حاج آقا عابدي آن موقع روحاني لشکر بود و الان به اجتهاد رسيده‌اند. ايشان خيلي با حاج عظيم انس داشت و به رفتارهاي حاجي واقف بود. زماني که حاجي شهيد شده بود و او را آوردند دزفول تا به خاک بسپارندش، بعد ازخاکسپاري آمده بودند مسجد زادگاهش. آنجا يک روحاني ديگري منبر رفت. کسي به آقاي عابدي گفت: چرا شما منبر نرفتيد؟ 

حاج آقا جواب داد: نشد ولي اگه مي‌رفتم اينو مي‌گفتم: بسم الله الرحمن الرحيم. الحاج عظيم و ماالحاج عظيم وما ادراک ماالحاج عظيم؟! 
يعني ايشان مقام حاج عظيم را آنقدر بالا مي‌دانست. 
پس چرا اين طور؟! 

يک بار علي برازش پشت فرمان تويوتا نشسته بود. البته چهار نفر فشرده نشسته بودند جلو. نزديکي پل شاهور( جاده دزفول به اهواز ) بودند. سبقت بي‌جايي گرفت و راننده مقابل هم راه نمي‌داد که از کنارش رد بشود. خلاصه هر طوري بود گازش را گرفت وسبقت گرفت. حاج عظيم با ديدن اين صحنه خيلي ناراحت شد. گفت: مشهدي علي پس چرا اينطور؟ 
همين باعث شد که ديگر وقتي حاجي کنارش بود، پشت فرمان رعايت کند. اين نهايت اعتراض حاجي بود. 

کاش نمي‌گفتم 
حسين محتشمي بچه‌هاي تخريب چي را برده بود براي خنثي کردن مين‌ها و تا صبح درگير اين کار بود. صبح هم مشغول کارهاي ديگري شد و تقريبا تا ظهرش دوندگي داشتند. خيلي خسته شدند. فردا صبحش پيش حاج عظيم بود. با خودش گفت تا پيش حاجي هستم همينطور من رو مي‌فرسته اين ور و اون ور. گفت: آقاي محمدي، من رفتم تو سنگرکناري اگه کاري داشتيد من اونجام. 

و رفت که استراحت کند. چند روز بعد به حاج عظيم گفت: حاجي اون روز خيلي خسته بودم و رفتم تو اون سنگر تا ديگه من رو اين ور، اون ورنفرستي. حاجي خيلي ناراحت شد. گفت: خدا خيرت بده! چرا نگفتي تا کسي رو بذارم کمکت؟ يک موتور داشتند،گفت: اين رو بده آقاي نتّاج. از حالا به بعد با کمک همديگه کاراتون رو انجام بديد. وقتي که ديد حاجي به خاطرخستگي او اينقدر ناراحت شد، از گفته خودش پشيمان شد و گفت کاش نمي‌گفتم. 

آرامش وصف‌ناشدني 
خصوصيتي که حاج عظيم در عمليات‌ها داشت، شهامت و نترسي اش بود. موقعي که شناسايي مي‌رفتند، معمولا حاج عظيم همراهشان بود. حاج عظيم هميشه يک نقطه حساس شناسايي را به عهده مي‌گرفت. موقعي که همه حرکت مي‌کردند شايد ۶ يا ۷ نفري حرکت مي‌کردند. در مواقع شناسايي به ستون يک هم حرکت مي‌کردند و به فاصله، که اگر يک دفعه عراقي‌ها حمله کردند، همه يکجا نباشند. 

حاج عظيم آخر مي‌ايستاد و مشخص بود که حواسش به همه چيز هست و همه چيز را رصد مي‌کرد، که حواسش باشد که اتفاقي نيفتد و عجيب هم ديد خيلي وسيعي در کارها داشت و واقعا عجيب بود براي همه، که او کلاس و دوره نظامي نديده بود اما اين چيزها را خوب وارد بود. 

وقتي قرار بود از خط مقدم خودشان به سمت دشمن بروند، زماني که رسيدند ميان خط خودشان و دشمن، نياز بود آنجا کسي از افراد بماند تا تأمين کننده جاني افراد جلو رونده باشد و بايد در نظر داشته باشد که اگر عراقي‌ها بخواهند افراد شناسايي را دور بزنند بايد از اين نقطه بگذرند و بتوانند نيروهاي گشت و شناسايي را محاصره کنند. 

بارها حاجي خودش تنها در آن نقطه خطرناک قرار مي‌گرفت. اتفاقا يک بار دو عراقي آمدند و چند متري با هم فاصله داشتند. حدود ۱۰ متر، اما کاملا مشخص بود که آن دو نفر عراقي آمده بودند سيم شان را چک کنند، چون معمولا سيم را چک مي‌کردند. 

تپه شيب ملايمي داشت، که ديدند حاج عظيم به شتاب آمد. گفتند: چه شده؟ حاج عظيم گفت: هيچي نگوييد، عراقي‌ها پشت سرم هستند و دارند مي‌آيند. خودشان را مخفي کردند. عراقي‌ها هم از کنارشان رد شدند و رفتند. انگار ترس در وجود حاجي نبود. عين خيالش هم نبود. به خودي خود در آن موقعيت ترس بسيار زيادي در دل آدم به وجود مي‌آمد، ولي او آرامش و سکينه قلبي در وجودش بود. هر موقع آتش دشمن فزوني مي‌گرفت با آرامشي وصف نشدني در زير آن همه آتش دشمن مي‌ايستاد. 



بيا هندوانه‌ات را ببر! 
يک کسي بي‌اجازه از آب شرکت استفاده کرده بود براي آبياري مزرعه اش که وقتي متوجه شدند آب را به رويش بسته بودند که چرا تو آب شرکت را مي‌دزدي؟ آن بنده خدا هم يک هندوانه بزرگي آورد وگفت که اگر آب بهم ندهي اين هندوانه‌هايم است و اين‌ها همه از بين مي‌روند و خواهش کرد و گفت کمکم کنيد و حاج عظيم هم دلش نيامد و وقتي ديد که محصولش سبز شده و اگر آب را ببندند محصولش از بين مي‌رود، تعهد اخلاقي ازش گرفت و قبول کرد که آب را باز کند. طرف هم خوشحال هندوانه را که آورده بود گذاشت و رفت. آن وقت بقيه بچه‌ها سن و سالشان کم بود. حاج عظيم هم خيلي تفاوت سني با آنها نداشت ولي حواسش خيلي جمع بود و مقيد بود، صدايش کرد و گفت که بيا هندوانه‌ات را ببر. 

آن مرد هم کمي تعارف کرد و گفت: نه من هندوانه را آوردم که بچه‌ها بخورند و ناراحت شد. حاجي گفت: اگرهندوانه ات را نبردي، آب را هم به رويت باز نمي‌کنيم. در صورتي که بقيه حقيقتا اين را چيز بدي نمي‌دانستند اما حاج عظيم آن قدر پرهيزگار بود که نتوانست هندوانه را قبول کند و اين چيزي بود که خدا بايد در وجود کسي بگذارد که بتواند در آن شرايط و در آن دوران اينچنين تشخيص و دقتي داشته باشد. 

من ظرف‌ها را مي‌شويم 
اخلاص حاج عظيم بسيار بالا بود، هرکس که شهردار بود شب درجبهه ظرف‌ها را مي‌شست. يک شب حاجي به يکي از بچه‌ها که شهردار بود گفت: اگر دست گذاشتي به اين ظرف‌ها خودت مي‌دوني! 
او هم جواب داد: مش عظيم! پس مگه خودت فرمايش نکردي هرکس شهرداربود بايد ظرف بشويد؟ چند شبه که پشت سرهم و پي درپي شما داريد ظرف‌ها را مي‌شوييد! عظيم حرفش را تکرار کرد و گفت: تا هواسرد است، من ظرف‌ها را مي‌شويم! 

بگو يکي از دوستان شهيد 
از ديگر صفات حاج عظيم اين بود که خيلي زودجوش و خاکي و افتاده بود. بچه‌هايي بودند از شهرهاي ديگر که همه با او صميمي شده بودند از جمله برادري به نام عباس رهنما، بچه شهرياربود. اين فرد آنقدر در جبهه دزفول مانده بود، که قشنگ دزفولي ياد گرفته بود و صحبت مي‌کرد، وقتي که اين فرد شهيد شده بود، بچه‌ها يک اکيپ بودند که رفتند براي مراسمش در شهريار. مراسم درمسجدي بود و زماني هم مجري بود ومي خواست اعلام بکند، وآن زمان تازه حاج عظيم شده بود فرمانده تيپ. 

نظرعلي رفت پشت تريبون و اعلام کرد که آقاي عظيم محمدي فرمانده تيپ مي‌خواهد سخنراني بکند. حاج عظيم از جايش بلند نشد، واشاره کرد به او. نظرعلي هم رفت نزديکش، حاجي گفت: چي داري مي‌گي؟ هندوانه زيربغل من نگذار، اسم من چيه؟ گفت: مش عظيم. 

حاجي گفت: نه، مگر من آن زمان که متولد شدم، مادرم به من مشهدي گفته؟ اسم من عظيم محمدي است. زماني گفت: قربان سرت بروم من چي بگم که تو بلند بشوي وتشريف بياوري؟! 
گفت: بگو يکي از دوستان شهيد مي‌خواهد صحبت کند، يا خاطره گويي کند. و بعد از آن تا مدتي هميشه به او مي‌گفت: بار آخرت باشد که هندوانه مي‌گذاري زير بغلم! 

بچه‌هاي آ‌ن طرف 
حاج عظيم يک روز داشت از ستاد مي‌آمد بيرون و يک فلاکس چاي هم دستش بود. آمد بيرون و رحيم افرا را هم صدازد وگفت: بيابريم بنشينيم درکانتينر. آن پشت که اطلاعات بود. درمسير که داشتند مي‌رفتند گفت: ديگه جمع آن طرف، بيشتر ازاين طرف شده. (منظورش کساني بودند که شهيد شده بودند) گفت: جمع بچه‌هاي آن طرف بيشتر است اين طرف ديگر کسي نمانده و ما هم ديگر بايد برويم. ديگر بعد از اين صحبتها خيلي طول نکشيد که عظيم هم شهيد شد واين صحبت شايد چند ماه قبل از شهادتش بود! 

آرام‌تر از همه 
با اينکه شنا بلد نبود آرامتر از همه بود. حاج عظيم با اينکه بچه دزفول بود اما شنا کردن بلد نبود! عمليات کربلاي ۴ موقع عقب نشيني که درقايق بودند، زماني که درآن درگيري شديد آتش ازهمه طرف مي‌باريد، ومثل باران گلوله مي‌زد، حاج عظيم را ديدند که کالک جلويش بود. بچه‌ها داشتند مي‌رفتند که يک جايي پيدا کنند. حاجي آرام نشسته بود وبه کالک (نقشه عمليات) نگاه مي‌کرد. موقعي که آمدند عقب، توپ که مي‌زد داخل آب، قايق به اين طرف و آن طرف مي‌رفت، وآب خيلي متلاطم بود و حاج عظيم با توجه به اينکه شنا بلد نبود ولي آرام تر از همه درقايق نشسته بود، واين اطمينان قلب وآرامش او را مي‌رساند. 



عصبانيت حاجي 
هيچ وقت کسي عصبانيتش را نديده بود! فقط يك بار عصباني شد، در كميته و آنها هم سه چهارنفر بودند كه دست زدند وگفتند كه حاجي بالاخره عصباني شد. وبعد كه دست زدند او خنده اش گرفت و عصبانيتش راتبديل به خنده كرد، و حاج عظيم عصبانيتي كه مثلاً بخواهد برخورد كند به صورت فيزيكي، به هيچ وجه نداشت، و برخورد فيزيكي نداشت و اگر هم از كسي ناراحت مي‌شد مي‌رفت و حضوري با او حرف مي‌زد و اين طور نبود كه همان لحظه از كوره در برود و برخورد كند يا حرفي بزند، كمي آرام مي‌ماند و بعد حرف مي‌زد... 

بماند براي آن طرف 
از اول جنگ برادرش هم همراهش بود. برادر حاج عظيم. سوال مهمي درذهنش بود و بارها و گاهي که با مزاح با حاج عظيم صحبت مي‌کرد، مي‌گفت: حاج عظيم، شما چرا عروسي نمي‌کنيد؟ وظيفه شرعي من و شماست که النکاح سنتي فمن رغب عن سنتي فليسَ منّي که پيغمبر فرموده، مابايد نسل پيغمبر را زنده بکنيم، شيعه او هستيم... 

حاج عظيم نگاه تبسم آميزي به برادرش امير مي‌کرد و مي‌خنديد و مي‌رفت. يک روز عظيم خنديد و گفت: براي من چيز خوبي مي‌خواهي يا اينکه نه، پايين ترازخوب مي‌خواهي؟! 
برادرش جواب داد: معمولاً براي دوستان هرکس چيز خوبي مي‌خواهد. 

عظيم گفت: پس اين را بگذار بماند براي آن طرف! اين نکته براي برادر عظيم جا افتاد. حاج عظيم، ازاول جنگ خودش را وقف جنگ کرده بود... 



حقوق معنوي 
يك دفعه از تهران داشتتد مي‌آمدند قم خدمت امام. آن موقع امام هنوز قم بودند. مرتب مردم مي‌آمدند و مي‌رفتند خانه ايشان. گفتند: خيلي شلوغ است. گفتند: حالا دو نفر كمتر بروند، كمتر امام اذيت مي‌شود. ولي بقيه بچه‌ها مي‌گفتند ما هر طور شده بايد برويم، ولي حاج عظيم اعتقادش اين بود كه ما نرويم و دو نفر كمتر برود و امام اذيت نشود بهتر است. با اينكه خيلي هم دوست داشت برود و از نزديك امام را ببيند، ولي حاجي گذشتش به اين شكل بود و كمتر كسي را مي‌شود مثل او پيدا کرد كه از حق و حقوق خودش حتي حقوق معنوي مثل ديدار امام بگذرد! 

حالا بيا بشين اينجا 
در سنگربودند و يک نفر آمد داد و بيداد کرد. حاج عظيم خيلي راحت و با خنده مثلا بهش مي‌گفت: حالا بيا بنشين اينجا! داشتند غذا مي‌خوردند و سفره پهن بود. مي‌گفت: دِ! حالا بيا بشين يه چيزي بخور، خيلي خوب. مثلا مي‌گفت: دِ بيا پدر بيامرز! بيا بنشين! و اينطور خيلي خودماني، مي‌گفت باشه؛ صبر کن. و سعي مي‌کرد آرام کند طرف مقابل را. 

اين‌ها نمي‌فهمند! 
حاج عظيم در کارگزيني شرکت کارون بود وهمه هم مي‌خواستندش، خيلي هم در آن جا کارايي داشت. ولي رها کرده بود اين پست و مقام را و آمده بود جبهه. گاهي وقت‌ها برايش غيبت مي‌زدند، مي‌گفت: ولش کن، تو فکر اين‌ها نباش، او نبايد غيبت بزند ( اشاره مي‌کرد به بالا. منظورش خدابود) 
حاج حسين ستاد بود، نامه‌ها دست او مي‌رسيد، اخطار مي‌آمد که برگرد سرکارت، بهش مي‌گفت: حاج عظيم نامه آمده برايت. 

مي‌گفت: ولش کن، کاري نداشته باش، اين‌ها نمي‌فهمند. ۲ بار نامه برايش آمد، يک بار اخطاريه آمد و يک بار نامه آمد براي اخراجش. خنديد، گفت: ولش کن! و به حاج حسين مي‌گفت: شما جواب ندهي‌ها! 

حاج حسين مي‌گفت: چرا؟ 
حاجي جواب مي‌داد: خودت جوابش را بهتر مي‌دوني. 
مي‌گفت: براي چي؟ 

حاجي با آن سعه صدر و حوصله جواب مي‌داد: خوب مي‌گم جواب نده! يعني حتي نظرش اين بود که ازلشکر، نامه‌اي هم استفاده نشود که بفرستند براي آن‌ها (شرکت کارون). مي‌گفت: آن‌ها مي‌خواهند اخراج کنند، اخراج کنند، فعلاً هستم، و مي‌گفت: شما نامه اخراجي را جواب ندهيد. اگر نياز بود خودم، جواب را مي‌دهم يا زنگ مي‌زنم بهشان. 

همه مي‌گردند که بروند سرکاري و پستي پيدا کنند، مال و مقامي پيداکنند، ولي حاج عظيم اين طوري کار و موقعيتي را که کسب کرده بود رها کرد! 



خيلي مظلوم بود... 
وسايل کاري حاجي دريکي از اتاق‌هاي ستاد لشکر بود. يک روز فرماندهي لشکر دستور داد که اين اتاق را تخليه کنيد تا ازآن براي کاري ديگر استفاده کنيم. 

گفتند: خوب وسايل طرح و عمليات را چه کارکنيم؟ گفت که بگذاريد داخل کانکس رو به رو. گذاشتند داخل کانکس. بعد که حاجي آمد منطقه و نگاهي کرد، گفت: کو وسايل من؟ گفتند: داخل کانکس است. 

اصلاً صحبتي نکرد که چرا گذاشتند آنجا؟ براي چي آنجا؟ يا چرا اجازه ازمن نگرفتند؟ يا اينکه وسايل من بوده‌اند چرا بدون حضور من؟ و... هيچي نگفت. اصلاً نفسانيت در وجود حاج عظيم نبود. رفت داخل کانکس و همان جا کارهايش را انجام ‌داد و روحيه اش تمام در اختيار جنگ بود و کاري به اين مسائل نداشت و به دنيا کار نداشت و به طور کل خودش را وقف جنگ کرده بود. 

هرکه با حاج عظيم برخوردي مي‌کرد، واقعاً شيفته اش مي‌شد. او واقعا مظلوم بود. هم مودب، هم با معرفت، هم با ادب وباوقار وهم پرکار، هم سنگين. يک خصوصيت اخلاقي حاجي عظيم که خيلي‌ها را شيفته خودش کرد، همين مظلوميت حاج عظيم بود. خيلي مظلوم بود. هيچ وقت در مورد مسائل دنيايي صحبت نمي‌کرد، مثلاً بگويد چرا فلاني اين کار را کرده، من نکردم؟ چرا آن چيز را به فلاني دادند، به من ندادند؟ چرا منطقه‌اي که مثلاً خيلي خوبه، يا بهتره، من را نفرستادند اين را فرستادند؟و... اصلااين صحبت‌ها نبود. 

و هرجا که به او دستور مي‌دادند مي‌رفت درسخت ترين شرايط هميشه در منطقه بود وروزي هم نيامد که گِله و شکايت بکند که مثلاً درمنطقه تدارکات ضعيف است، اين امکانات را نداريم واين چيز را نداريم و... اصلا و ابداً. 

بعضي برادرها ممکن بود گله کنند که اين کمبود هست واين طبيعي بود و کمبودها بايد رفع مي‌شد، اما حاجي نمي‌گفت و با حضور خودش اين کمبود‌ها را رفع مي‌کرد. 

حاج عظيم اولين کسي بود که در منطقه بود و آخرين کسي بود که مي‌رفت درپادگان، که اگرهم مي‌رفت خانه، فقط براي حفظ و به جا آوردن صله رحم بود و اينکه مادرش را زيارت کند و برگردد. فقط به خاطر همين مي‌رفت خانه و زود دوباره برمي گشت. تمام عمرش در جنگ گذشت، کسي نديد برود مرخصي!

 

 

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار