خدایا منو جلوی شهدا عذاب نکن

کد خبر: ۱۹۸۱۶۶
تاریخ انتشار: ۱۹ دی ۱۳۹۱ - ۱۱:۳۰ - 08January 2013

حسین برادران

¨

مردم روستا او را با دعای کمیلش می‌شناختند. نوای دعا و مناجاتش در آن زمان زبانزد بود. بعضی‌ها نوارش را داشتند و تا بود مؤذن گردان بود.

غلام‌رضا خیرخواه

ماه رمضان دو بار قرآن ختم می‌کرد. همیشه یک ساعت به سحر توی مسجد قرآن می‌خوند مناجات می‌کرد. نمازش اول وقت بود؛‌ روزه‌های مستحبی که جای خودش.

مادر شهید

بهش می‌گفتیم چه‌طوریه که نه می‌نویسی و بیرون از خونه هم که درس نمی‌خونی! پس چرا همیشه نمره‌ات بیست می‌شه؟ می‌گفت سر کلاس گوش می‌دم و همون‌جا تو ذهنم جا می‌دم. یک پای ثابت جلسات یاوران مهدی(ع) روستا بود. علاقه زیادی به سخنرانی‌های کافی و مقام معظم رهبری که در آن رئیس جمهور بود، ‌داشت.

¨

در طول مسابقه فوتبال خیلی حواسش بود کسی حرف از دهنش بیرون نیاد، اگر هم بچه‌های روستا با روستای دیگه بحثشون می‌شد، اول کسی که وساطت می‌کرد او بود و صورت هر دو را می‌بوسید.

¨

توی هدیه‌هاش همیشه سعی یک فرهنگ هدیه کند، همیشه سعی داشت کتاب هدیه کند، آن هم از نوع شهید مطهری. تو ایام عید به همه دوستانش، ریز و درشت هدیه و کارت تبریک می‌داد.

غلام‌رضا خیرخواه

سن کمی داشت با برادر کوچکترم از کنار محمدتقی که عجله داشت رد شدیم، برادرم به محمدتقی سلام کرد و می‌خواست با محمدتقی دست بده، گفتم: مگه نمی‌بینی عجله داره؟! محمدتقی شنید، ایستاد و آمد جلو؛ با هر دوی ما دست داد، دستی بر سر برادرم کشید و گفت اتفاقاً کار خیلی خوبی کرد. چه کاری از جواب سلام دادن به شماها بهتر؟ خدا حفظتان کند... و رفت.

¨

شب نیمه‌شعبان بود، شب میلات منتقم خون حسین(ع). محمدتقی یک شمشیر چوبی درست کرده بود که از اون مرتب قطره قطره آب قرمز رنگی مثل خون از نوک آن می‌چکید. برای ما که بچه بودیم خیلی جالب بود، دورش جمع شده بودیم که یک نفر آمد و گفت: بچه‌ها این‌جا نایستید، صاحب شمشیر میاد و گردن شما رو می‌زنه و اون‌وقت خون شما از این شمشیر می‌چکه، محمدتقی تا این جمله رو شنید، گفت: «نه بچه‌ها این‌طور نیست، این وسیله فقط برای یاد امام زمان(ع) است». به اون بنده خدا هم گفت: «ذهن بچه‌ها رو خراب نکن».

مهدی کندابی

 

بابام بهش می‌گفت: بچه درستو بخون بعد برو جبهه، جواب می‌داد: آقاجون درس همیشه هست، امام فرموده: جبهه واجب‌تره، تا جنگ هست من باید به جبهه بروم. به من هم می‌گفت تو باید راه منو ادامه بدی.

محسن صناعتی

¨

بهش گفتم عمه جون من هنوز دو تا بچه‌هام پیدا نشده‌اند، کجا می‌خوای بری؟ بعد خندید! گفتم چرا می‌خندی؟ گفت: عمه مگه بچه‌هات گم شده‌اند که پیدا بشند، چه کسی پیداتر از شهید؟! همه پیدا شده‌های عالم فراموش می‌شوند مگر شهید که تا دنیا دنیاست نامش به بلندای ابدیت می‌درخشد....  عمه‌جان دعا کن شهید شوم. هر وقت نامه می‌نوشت، یه نامه جداگانه برای من می‌نوشت و تکیه کلامش تو همه نامه‌هاش این بود: عمه برام دعا کن شهید بشم...

مادر شهیدان اسماعیلی

یکی از طلبه‌ها مریض شده بود، محمدتقی هم می‌خواست بره روستا و سری به خانواده‌اش بزند، اما وقتی دید اون طلبه مریض کسی رو نداره، ایستاد و ازش پرستاری کرد و قید رفتن به روستا رو زد.

حجت‌الاسلام صبوحی

توی روضه‌هاش همه منتظر بودند شیخ تقی بخونه:

طفل یتیمی ز حسین گم شده / عمه بیا گم‌شده پیدا شده...

به روضه حضرت رقیه خیلی علاقه داشت. صدای اذانش تو لشکر از آدم دل می‌برد...

رضا اسماعیلی

اون موقع که همه در حال استراحت یا صحبت کردن بودند، محمدتقی مشغول مطالعه کتاب بود. بهش می‌گفتم: این‌جا که دیگه جای کتاب خواندن نیست! می‌گفت: اتفاقا این‌جا، جای مطالعه است و باید شناخت پیدا کرد.

مصطفی مبینی

شب‌ها که همگی توی چادر می‌نشستیم، شیخ تقی برای خودش بود. دنبالش که می‌رفتیم، می‌دیدیم که یه قبری برای خودش کنده، و داره توی قبر نمازشب می‌خونه و با خدای خودش مناجات می‌کنه!

سید حسین غفوری

همان طلبه! همان که مؤذن گردان و لشکر بود! مگر می‌شه نشناسمش؟! این سخن سردار حاج احمد کاظمی بود. بعد از شهادت محمدتقی در لشکر نجف وقتی حاج احمد را دیدم، خودم را معرفی کردم که اهل کاشانم و گفتم: حاجی، شهید صناعتی را می‌شناسید؟ گفت...

غلام‌‌رضا خیرخواه

اصلا نمی‌دونستم نمازشب چیه! اما یه شب که بلند شدم دیدم محمدتقی داره نماز می‌خونه، ازش پرسیدم چرا الان داری نماز می‌خونی؟! گفت نماز شبه، دوست داری بلند شو بخون. گفتم: بلد نیستم. گفت: بلند شو همراه با من بخون. یادت می‌دم.

آنچه که برای من مانده صدای گریه‌های اون تو سجده‌های نماز شبه!

امیر برادران

به ستون یک به طرف خط می‌رفتیم. شب تاریک، یه خمپاره خودشو بی‌دعوت وارد مهمانی کرد. همه‌ خوابیدند. ما با چند تا از رفقا تا نگاهمان به شیخ تقی خورد، همه خندیدیم. تعجب کرد که چه خبره به من می‌خندید؟! گفتیم: کلاه آهنیتو بردار. اصلا باورش نمی‌شد، وقتی برداشت دید سمت راست کلاه سرتاسر پاره شده! نگاهشو بالا گرفت و گفت: رضا دیدی این بارم خدا منو نخواست...

رضا اسماعیلی

اولین شبی بود که در خط مقدم بودم، سرمای زمستان اذیت می‌کرد. قرار شد هر کسی برای تثبیت منطقه برای خودش یک سنگر شخصی پشت خاکریز درست کند. سرمای زمستان و شب سرد، من هم بچه سوسول! سر انگشت‌های دستم از سرما تیر می‌کشید. هر چه تلاش کردم نشد. داشتم ناامید می‌شدم که صدای نرم و آرام محمدتقی را که با لبخندی ملیح قاطی شده بود شنیدم که گفت: بلند شو تا کمکت کنم. وقتی سنگر را آماده کرد گفت: بفرمایید سنگر آماده است. از همان روز شیفته‌اش شدم.

امیر برادران

از این‌که برادر و دوست صمیمی‌ او عبدالکریم مؤمنی شهید شده بود خیلی احساس دلتنگی می‌کرد. به همه می‌گفت دعا کنید من زنده نمانم، دوستانم رفتند. دفعه‌ی آخر که مرخصی آمد برای آخرین باری هم بود که به جبهه می‌رفت. صدای ماشین مینی‌بوس روستا و بوق‌های مکرر او را صدا می‌کرد. با همه همشهری‌ها خداحافظی کرد که تبدیل به وداع آخر شد. چون هرگز دیگر آن مردم و ان لحظه وداع را ندید. او مال دنیا نبود.

غلام‌رضا خیرخواه

داشتیم می‌رفتیم نمازجمعه شوشتر. صحبت از عملیات بود. صحبت بود که این دفعه نوبت کیه که شهید بشه؟! شهید رمضانعلی‌زاده گفت: معلومه که من، چون از همه شما بزرگ‌ترم! من هم گفتم نوبت منه، چون هیکلم از همتون بزرگ‌تره! اما محمدتقی با یه ظرافتی گفت: من از شما جلوترم! اول این‌که من مجردم و قیدی به این دنیا ندارم. اما شماها زن و بچه دارید و اون‌ها منتظرند، دوم این‌که امام زمان(ع) از من که یه طلبه‌ام بیش‌تر توقع داره و باید از دیگران جلوتر باشم!... و همین‌طور هم شد.

¨

توسلات عجیبی به علی‌اکبر امام حسین(ع)، به حضرت قاسم(ع) داشت و علاقه خاصی به دختر سه ساله‌ی اباعبدالله داشت. یک‌بار بهش گفتم: محمدتقی خیلی به علی‌اکبر توسل پیدا می‌کنی! نکنه فکر و خیالی داری؟ گفت: آره، اونا ما رو خریدند و آوردند اینجا، خودشون هم باید ما رو ببرند و مطمئن باش که وقتی از طرف اون‌ها خریده شدیم دیگر برنمی‌گردیم.

مصطفی مبینی

دلتنگی خاصی سراغم آمده بود، من که پانزده سال بیش‌تر نداشتم و حتی از تاریکی شب می‌ترسیدم، اما جنگ کاری کرد که در دل شب تاریک، توی آتش و باروت، نمی‌دانم چرا این‌قدر بی‌خیال حرکت می‌کردیم! لحظه‌ای به خودم آمدم، احساس کردم انگار فضای دیگری است، رو برگرداندم و به محمدتقی گفتم: برام دعا کن. تا بهش گفتم رو زانو رو به قبله نشست و دعا کرد، اشک توی چشم‌هایم حلقه زده بود و هر دعایی که در آن دل شب می‌کرد، اشک‌هایم بیش‌تر می‌شد و احساس می‌کردم سبک‌تر می‌شوم و اون دومین باری بود که گریه می‌کردم.

امیر برادران

بعد از عملیات بود، من هم مجروح شده بودم. رفتم گردان سراغ بچه‌ها و محمدتقی. توی چادر پیدایش کردم. تا من را دید زد زیر گریه. مثل این‌که سیلی از اشک پشت چشم‌هایش پنهان شده باشد. ناگهان اشکش سرازیر شد و به پهنای صورت گریه کرد. گفتم: چرا گریه می‌کنی؟! گفت: تو مجروح شدی و یک مرحله از من جلو افتادی! این عملیات هم تمام شد و من به آرزویم نرسیدم و از رفقایم جا ماندم.

مصطفی مبینی

دو سه روزی به شهادتش مانده بود. به من گفت: بیا با هم دعای کمیل بخوانیم، گفتم: خبر ناگواری شنیدم، حال ندارم. خودش رفت و شروع به خواندن کرد، آن‌هم با چه سوزی. یادم نمی‌رود که بین دعا این جمله را می‌گفت: «خدایا اگر می‌خواهی در روز قیامت ما را عذاب کنی، جلوی شهدا عذاب نکن». بعد از دعا بهش گفتم: این‌جور که تو دعا می‌خوندی، انگاری آخرین دعایت بود، به شوخی گفتم وصیت کردی؟! او هم با شوخ‌طبعی که داشت گفت: آره وصیت کردم، توی مخِ «کلّه» (اسم روستایشان) خاکم کنند....

حجت‌الاسلام صبوحی

بار اولی که مجروح شده بود، آمد خانه. رفتم به دیدنش. گفت: چیزی را بهت می‌گم تا زنده‌ام به کسی نگو. گفت: در همان حالتی که بین مجروحین و شهدا افتاده بودم، دو نفر با یک حالت روحانیِ زیبا می‌آمدند و بالای سر تک تک مجروحین می‌رفتند و می‌گفتند: این یکی رو خدا خواسته بیاد، این یکی باید بمونه، کارش دارند تا عملیات بعدی بیاد! تا رسیدند به من، منتظر بودم که به من چی میگن! گفتند: نه این حالا حالاها باید باشه، کارش داریم. بعدشم رفتند. به‌هوش که آمدم... دیدم دارند من را از معرکه بیرون می‌برند... غصه می‌خورد که چرا شهید نشده، بهش گفتم: خوب دیگه صلاح نبوده که شهید شی! دیدم از گوشه‌ی چشمش اشک سرازیر شد...

مصطفی مبینی

به بچه‌ها گفتند وصیت‌نامه‌هاتون رو بنویسید. به شیخ تقی گفتم: من که چیزی بلد نیستم بنویسم! تو برام بنویس. گفت: خودت بنویس. گفتم: بنویس فقط هر جا مُردم من را در روستایمان دفن کنید. گفت: باشه برات می‌نویسم. بالای وصیت‌نامه من نوشت:

سر از گریبان جهان برکرد باید

با جان سرود عشق را سرکرد باید

باید که بذر عاشقی در سینه‌ها کاشت  

باید ز عمق هر حصاری خوشه برداشت

باید زمین عشق را هر سو وجین کرد   

آری برادر عاشقی باید چنین کرد

باید جدا شد از خود و من را رها کرد   

باید ز راه عاشقی جان را رها کرد

و از سال 65 تاکنون این شعر را حفظ کردم و همه جا می‌خوانم و به‌یاد اون روزها کمی می‌سوزم.

رضا اسماعیلی

به سمت منطقه عملیاتی در حرکت بودیم. در همان عقب کامیون با وجود این‌که آبی هم نبود، بچه‌ها با آب قمقمه‌هاشان وضو می‌گرفتند و تمایل به قبله پیدا می‌کردند و غرق در جمال معشوق به نماز شب و راز و نیاز می‌پرداختند با چه سوز و حالی! محمدتقی هم یکی از آنها بود.

لحظاتی پیش از عملیات بود. احساس کردم که دیگر محمدتقی را نمی‌بینم. رفتم پیشش و گفتم: داری چیکار می‌کنی؟ گفت: هیچی فقط منتظرم! همدیگر و بغل کردیم و بوسیدیم و حلالیت طلبیدیم. لحظه آخر که داشت می‌رفت انگاری روی ابرها بود. یک دفعه سرش را برگردوند، یک دستی تکان داد، خنده‌ای کرد و گفت: خداحافظ... و رفت به دیدار خدا!

مصطفی مبینی

حجت‌الاسلام حقیقیان در مراسم ختم محمدتقی می‌گفت: چند روزی مهمان گردان فتح بودم. یه روز که به دلایلی غذا نرسید، محمدتقی مقداری نان خشک و ماست ترش آورد و دوغ درست کرد و به همه داد. وقتی دعای کمیل می‌خواندند، محمدتقی را می‌دیدم آن‌چنان سر به سجده گذاشته بود و ناله می‌زد که حد نداشت. وقتی دعا به «الهی و ربی من لی غیرک...» می‌رسید دیگر کسی حالش را نمی‌شناخت... بی خود از تمام دنیا....

مادر شهید

برای عرض تسلیت آمده بودند، رفیقش می‌گفت: شب عملیات، نیمه شب دیدم صدای ناله می‌آید. دنبال صدا رفتم بیرون چادر، دیدم محمدتقی مقداری خاک جمع کرده و صورتش روی خاک‌ها گذاشته و ناله می‌کند. خوب گوش دادم، حرف‌هایی که می‌زد هنوز توی گوشم هست. می‌گفت: «خدایا با کوله‌باری پر از گناه سر به سجده گذاشته‌ام. خوف آن دارم مرا با گناهکاران و گمراهان به دوزخ ببری. همه دوستانم رفتند و من از قافله جا ماندم. اگر این جسم ناقابل لایق درگاهت هست، فردا تو عملیات منو بپذیر.

محسن صناعتی

خیلی دلم می‌خواست به خوابم میاد تا بخاطر قولی که به من داده بود ازش گله کنم. شب وداع تو خرمشهر وقتی خودم را در آغوش او احساس کردم خیلی گریه کردم. تو گریه‌ها شوخی کرد: امیر، نور بالا می‌زنی! تو شهید می‌شی! تو گریه گفتم: محمدتقی بادمجون بم آفت نداره، شهادت چیزی نیست که به ما برسه. اگر هم چیزی باشه مال شماست که لیاقتشو دارید. گفت: نه امیر، اگر لیاقتی بود تا حالا ما رو برده بودند....  رسم بود که شب عملیات بچه‌ها به هم قول می‌دادند که اگر شهید شدند، شفاعت همدیگر را کنند و ما هم به همدیگر قول شفاعت دادیم. اما او رفت و من جا ماندم. بالاخره یک شب پس از سال‌ها خوابش را دیدم. ازش گله کردم و گفتم دیدی حرف من شد و تو شهید شدی. گفت: امیر تو توی زندگی خیلی درد می‌کشی. الان وقتی شب‌ها تا صبح به خاطر تاول‌های بدنم خواب ندارم و درد می‌کشم، حرف او در دل شب‌های طولانی آرام‌بخش لحظه‌های تنهایی‌ام شده؛ امیدوارم حداقل از شفاعتش محرومم نکند....

امیر برادران

بارالها! با کوله‌باری پر از گناه سر به سجده آورده و از درگاهت طلب مغفرت دارم، خوف آن دارم که این بنده عاصی را همراه گمراهان در دوزخ ببری....

معبودا در کنار این همه معصیت تو را به مهربانیت قسم می‌دهم که از سر تقصیرات این عاصی بگذری....

بنده‌ای که همیشه در امواج پر شتاب نفس و خود خودپرستی غوطه می‌خورد.

هر گاه دلشکسته شدید گریه کنید و گریه بر شهید ثواب هم دارد. و هر وقت از فراق من گریه کردید یادی ازعلی‌اکبر امام حسین(ع) داشته باشید.

به قبرستان بروید و بر قبر شهیدان کمی مکث کنید و لحظه‌ای آن‌ها را از خاطر نبرید.

سلام مرا به رهبر عزیزم برسانید، اگر امکان داشت با لباس بسیجی که به راستی لباس عاشقی است دفنم کنید. محسن صناعتی.

 

خاطراتی از زندگی و پیكار شهید محسن صناعتی، بلال گردان فتح

 

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار