«سفر هفتم» یادداشت‌های روزانه شهید «نصرالله ایمانی» (بخش اول)

کد خبر: ۱۹۶۶۰۰
تاریخ انتشار: ۳۰ مهر ۱۳۹۱ - ۱۰:۳۳ - 21October 2012

 

کتاب «سفر هفتم» یادداشت‌های روزانه شهید «نصرالله ایمانی» است. وقتی صدای شنی تجاوز در گوش خاک ما پیچید و لوله‌های توپ و تانک، پنجره‌ خانه‌های ما را نشانه رفت، نصرالله و گروهی از جوانان همشهری‌اش، با لباس خاکی رنگ، خود را میان دشت‌ها و نخلستان‌های جنوب دیدند.

این آغاز سفری بود که هفت سفر را به دنبال خود داشت. سفرهایی که لبریز از پیروزی بر شیطان درون و بیرون بود. سفرهایی که با تن مجروح به خانه باز می‌گشت. سفرهایی که پیکر همشهری‌هایش را برای خداحافظی به کازرون می‌آورد. سفرهایی که رنج‌ها و امیدهایش را در سینه سپید دفترچه یادداشتی که به همراه داشت،‌ می‌نوشت و حالا شما آن را می‌خوانید.

اما این سفر، 7 منزل بیشتر طول نکشید و نصرالله در سفر هفتم، مثل ستاره‌ای درخشان، همسایه خدا شد. یادداشت‌های «شهید نصرالله ایمانی» را که یادگاری از آن روزهای آسمانی است،‌ تقدیم مخاطبان خبرگزاری فارس می‌کنیم. متن زیر بخشی از «سفر اول» شامل خاطرات «هویزه تا محاصره سوسنگرد» است:

*از شوق آمدن به جبهه، سخت‌ترین آموزش‌ها را به جان خریدم

جنگ، روز به روز شدت می‌گرفت. چند ماهی بیشتر نبود که از خدمت سربازی فارغ شده بودم؛ شور و بلوایی در شهر به راه افتاده بود. بیش از هر چیز، اخبار رادیو اهمیت داشت. یک رادیو کوچک تهیه کرده بودم و آن را مرتب با خودم، به همه‌جا می‌بردم.

مغازه پارچه فروشی داشتم. بازار پارچه، رونق خوبی داشت. چند روز از شروع جنگ گذشته بود. نزدیکی‌های غروب در مغازه بودم که آیت‌الله منتظری پیام داد: «هر کس نظامی‌گری بلد هست باید برود از سرزمین اسلامی دفاع کند، دفاع واجب است، اگر نروید خیانت است.»

من هم به جنگ علاقه زیادی داشتم. همان لحظه مصمم شدم در اولین لحظه به جبهه بروم. مغازه را تعطیل کردم و به طرف بسیج رفتم. بعد از ثبت‌نام به خانه برگشتم. بی‌اندازه خوشحال بودم. موضوع را با پدر و مادرم در میان گذاشتم. آنها با اینکه خیلی خوشحال نبودند، ولی راضی شدند. از شدت شادی در پوست خودم نمی‌گنجیدم. بعضی از دوستانم، روحیه‌ام را در این تصمیم تضعیف می‌کردند.

فردای آن روز برای آموزش به پادگان نظامی شهر رفتم. از شوق آمدن به جبهه، سخت‌ترین آموزش‌ها را به جان خریدار بودم. از کسانی که آمده بودند تا آموزش ببینند، کمتر کسی مرا از لحاظ خانوادگی می‌شناخت و من هم از این بابت خیلی خوشحال بودم. تقریباً سه یا چهار روز آموزش دیدم. روز چهارم، نزدیکی‌های ظهر برادر کیاوش نماینده مردم اهواز ـ و برادرم و چند نفر دیگر آمدند و بعد از سخنرانی اعلام داشتند «به همین زودی، شماها به جبهه اعزام می‌شوید.»

نماز ظهر به جماعت خوانده شد و بعد از ناهار، مرخصی شهری دادند تا هر کس وسایل لازم را فراهم کند. با خوشحالی فراوان، به منزل رفتم و هر چه لازم بود، تهیه کردم. بعد به پادگان برگشتیم و شب را در آنجا گذراندیم. صبح فردا، کمی نرمش کردیم و تا ساعت 11، اسلحه و تجهیزات گرفته، همه آماده شدیم. بعضی‌ها به برنو و بعضی‌ها به ‌‌ام‌ ـ یک مسلح بودند. دو نفری تیربار ‌‌ام ـ ژ ث را و چند نفر دیگر تیربار کالیبر 30 و دو نفر هم بازوکا داشتند و تنی چند هم خمپاره 60. نزدیکی‌های ظهر رفتیم به صحرا و با سلاح‌ها تیراندازی کردیم. سهمیه ما هم برنو شده بود؛ تقریباً با سرنیزه به بلندی خودم می‌شد.

بچه‌ها، جنگ را از دیدگاه خودشان، به گونه‌های مختلف تفسیر می‌کردند. گروه اعزامی، از لحاظ آموزش ایدئولوژی، بی‌اندازه ضعیف بود و ندانسته به هرکاری دست می‌زدند. اخلاق اسلامی، به خوبی رعایت نمی‌شد و از همه مهمتر، از نظام جنگیدن، کسی آموزش صحیح ندیده بود. هر چه یاد داده بودند، نظام جمع، دو و خزیدن بود.

*بچه‌ها با شاخه گل و مادران یبا سبد میوه به بدرقه رزمندگان آمده بودند

فردای آن روز، بعد از طلوع آفتاب، گروه گروه به طرف بسیج که در استادیوم شهر بود، حرکت کردیم. جمعاً 80 نفر بودیم. قرار بود بعد از مراسم جشن و بدرقه مردم، ما را به اهواز اعزام کنند. جمعیت زیادی در اطراف ساختمان بسیج ازدحام کرده بودند. در دست بچه‌های کوچک، شاخه‌های گل دیده می‌شد که با شادی، مرتب آن را تکان می‌دادند. پدران و مادران، سبدهای میوه به همراه داشتند.

کم‌کم داشت لحظه‌های حرکت کاروان عشق به سوی قربانگاه نزدیک می‌شد. در گروه اعزامی، اسماعیل‌های زیادی دیده می‌شد که عاشقانه به سوی وعده‌گاه حق رهسپار می‌شدند و نیز ‌هاجرهایی که به بدرقه جگرگوشه خود قدم رنجه می‌کردند.

همه برادران، تبسم‌ شادی بر لب داشتند. مرتب از صحنه‌ها فیلمبرداری می‌شد. اشک شادی در چشم‌ها حلقه زده بود. خواهرم را دیدم با پاکتی پر از میوه و جعبه‌های شیرینی، کنار باغچه ایستاده بود. رفتم جلو، سلام کردم و گفتم: «از اینکه آمده‌اید، خیلی ممنونم.» کمی جلوتر، برادرم را دیدم که با چند نفر دیگر ایستاده بودند، از اینکه او را دیدم، در خود احساس حقارت کردم. بعد از سلام، کمی مرا نصیحت کرد. همدیگر را بوسیدیم و از دیگران هم خداحافظی کردم و بلافاصله با مینی‌بوس به طرف پادگان راه افتادیم. وسایل شخصی را برداشتیم و بعد سوار شدیم. از بسیج تا پادگان مردم پیاده، ما را مشایعت کردند. سپس با گفتن تکبیر، روانه اهواز شدیم. آن روز 27 مهر 1359 بود.

*سردادن سرود کربلا کربلا تا اهواز

در مسیر راه، همگی با هم سرود «کربلا یا کربلا» می‌خواندیم. از همان لحظه حرکت، با «غلامرضا بستانپور» که قبلاً او را می‌شناختم، دوست شدم. دلبستگی ما به هم هر لحظه افزون می‌شد. آقای «انصاری» و «سعادت» دو روحانی عزیز با ما همسفر بودند. ظهر که شد، نماز را به جماعت خواندیم و شب در سپاه بهبهان ماندیم. آقای انصاری، درباره نماز و غسل چند مسئله مطرح کرد.

صبح فردا تقریباً ساعت 7:5 بود که به طرف اهواز حرکت کردیم. نزدیکی‌های ظهر به اهواز رسیدیم. خیابان‌های اهواز را تا حدودی می‌شناختم؛ چون که سربازی‌‌ام در اهواز بود؛ اگرچه این اهواز، اهواز سابق نبود. در شهر، رفت و آمدی نمی‌شد. انبوه برگ‌های خشک درختان بر آسفالت خیابان‌ها و سکوت مرگباری که در هه جا خلأ ایجاد کرده بود، بر فضای شهر سنگینی می‌ کرد.

جلوی در بانک‌ها و اداره‌ها، کیسه‌های شن چیده بودند. تنها یکی دو نفر را در خیابان «نادری» دیدم. مردی سوار بر دوچرخه، با چهره‌ای غم‌آلود، به در و دیوار شهر نگاه می‌کرد. مستقیماً ما را به مدرسه پروین اعتصامی بردند. کسی در آنجا نبود؛ جز افرادی که مثل ما اعزام شده بودند. بعد از چند لحظه‌ای توقف و استراحت، ما را در اتاقی بردند.

*نخستین دیدار با علم‌الهدی

بالای در اتاق نوشته شده بود: «اتاق جنگ، داخل نشوید.» اتاق نسبتاً بزرگی بود. تعدادی میز و نیمکت در آن چیده بودند. تابلوی بزرگی از روبه‌رو دیده می‌شد. پشت میزها نشستیم. بعد از مدتی کوتاه، فردی آمد و نقشه‌ای روی تابلو کشید. روی نقشه، اهواز، سوسنگرد، هویزه، بستان و یزدنو را مشخص کرد و بعد، با نام خدا شروع به صحبت کرد.

ـ «علم‌الهدی» هستم. انشاء‌الله شما‌ها به هویزه می‌روید.

بعد، از روی نقشه، موقعیت جغرافیائی هویزه را نشان داد. سپس ادامه داد: شما مدتی در آنجا می‌مانید تا به وضع جنگ آشنا شوید و به صداهای توپ و خمپاره‌ها ـ که الان برایتان تازگی دارد ـ عادت کنید. امام علی (ع) می‌فرماید: «در جنگ، کاسه سرتان را به خدا بسپارید. اگر کوه‌ها از جا کنده شوند، تو همچنان استوار باش.» انشاء‌الله مؤید باشید... .

کلاس تعطیل شد. شور و نشاطی در برادران پیدا شده بود. احساس شادی می‌کردند. لحظه‌ها به کندی می‌گذشت و ما می‌خواستیم هر چه زودتر به هویزه برسیم.

حدود ساعت 2:30 سوار مینی‌بوس شدیم. به طرف سوسنگرد. تا سه راهی سوسنگرد، با خیابان‌ها آشنا بودم. از ابتدای جاده سوسنگرد، صحنه‌ها به شکلی دیگر بود. مسافت 55 کیلومتر بود. برای یک لحظه، شیشه بغل مینی‌بوس را عقب می‌کشیدم و نسیمی را که بوی جنگ و مرگ می‌داد، احساس می‌کردم. بعد از طی مسافتی، تعدادی از نیروهای ارتش را دیدم که در کنار جاده سنگر داشتند. بچه‌ها با تکان دادن دست، برای آنها ابراز احساسات می‌کردند. بله! مثل اینکه واقعاً جنگ است! ولی این سؤال پیش می‌آمد که مرز کجاست؟ اگر تانک‌ها کنار مرز هستند، پس ما کجا می‌رویم؟ و این سؤالی بود که برای همه ما بی‌جواب مانده بود! کمی جلوتر، تانک‌هایی را دیدم که به گل نشسته و یا برجک‌های آن کنده شده و به حالت مذلتی که حاکی از ضعف دشمن بود، در فاصله‌ای دورتر از بدنه افتاده بود.

به حمیدیه رسیدیم. منظره درخت‌های چنار بسیار جالب‌ توجه بود. هرچه جلوتر می‌رفتیم، تعداد تانک‌های به گل نشسته و ماشین‌های سوخته و مهمات دشمن زیادتر می‌شد. نزدیکی‌های غروب بود که به سوسنگرد رسیدیم و روبه‌روی ساختمان سپاه توقف کردیم. بعد از یکی دو لحظه، ماشین ما که یک مینی‌بوس سفید بود، توسط چند نفر از بچه‌ها گل مالیده شد تا استتار شود. بعد به طرف هویزه حرکت کردیم. تقریباً 20 کیلومتر باید می‌رفتیم تا به هویزه برسیم. راننده سعی می‌کرد که تمام مسیر را با چراغ خاموش حرکت کند.

هوا مهتاب بود. حدود ساعت 5/7 به هویزه رسیدیم. کنار پل قدیمی هویزه پیاده شدیم. نمی‌دانستیم در آن لحظه باید چه کار کنیم. بعد از چند دقیقه‌ای، ما را به مسجدی بردند. فکر می‌کنم شب جمعه بود. شب را در مسجد گذراندیم.

صبح فردا، در اول وقت، تعدادی از ما را به مدرسه‌ای در همان نزدیکی بردند. من هم با دو گروه دیگر در مسجد ماندیم. غلامرضا بستانپور هم با من در مسجد ماند. کم‌کم سری به اطراف شهر زدیم. تعداد کمی از مردم بیچاره مانده بودند و با شغل‌های گوناگون به زندگی ادامه می‌دادند. سرپرست تمام نیروهایی که در هویزه بودند، «اصغر گندمکار» بود؛ از مسجد جزایری اهواز. فرماندهی ما هم به عهده «علی‌اکبر پیرویان» بود که از کازرون با هم آمده بودیم.

اقامت ما در هویزه، بعد از دو سه روز، وضع عادی به خود گرفت. هویزه، در جنوب غربی سوسنگرد واقع شده است؛ با ساختمان‌های آجری ساده و تنها رودخانه‌ای از کنار آبادی می‌گذرد و با ساحلی پر از خارهای بیابانی. پرواز غازهای نیمه وحشی در کرانه‌های دور از شهر، چشم‌انداز جالبی داشت. مغازه‌های کلبه‌ مانند، تنها خیابان اصلی شهر را حصاری کوتاه کشیده بودند.

*پلی که به نام شهید «سهام» نامگذاری شده بود

«سهام» نام پلی بود که در ابتدای راه ورودی شهر در طرف راست قرار داشت. «سهام» دخترکی خردسال بود که هنگام ورود متجاوزان عراقی، از روی پل، به طرف آنها سنگ پرتاب کرد و مزدوران هم در همانجا او را به رگبار بستند.

مردم را می‌دیدم که بعضی از آنها تفنگ ‌‌ام ـ یک یا ژ ـ ث بر دوش گرفته بودند؛ می‌گفتند عراقی‌ها بعد از ورود به شهر، در ژاندارمری مستقر شدند. ما با سنگ و چوب به آنها حمله کردیم و این سلاح‌ها به دستمان رسید. آسیابی که بلافصل رودخانه بود، در تمام روز کار می‌کرد. ازدحام پیرزن‌هایی که با الاغ‌های بارکش روبه‌روی آسیاب و کنار رودخانه ایستاده بودند، نشانگر زندگی ساده بیچارگان هویزه بود. شب‌ها، سگ‌های ولگرد، سروصدای زیادی براه می‌انداختند و روزها صداهای خفیفی از انفجار توپ‌ها در جبهه‌های «نورد» و «دب حردان» به گوش می‌رسید. بعضی از مردم عرب را می‌دیدیم که با لباسی فاخر، تسبیحی در دست گرفته و در خیابان‌ها لم داده بودند و زن‌هایی را می‌دیدیم که در گرماگرم هوا با پاهای برهنه، پشته‌های خار را بر دوش می‌کشیدند. این نشانگر طبقاتی بودنشان بود. هرگز احساس شرم نمی‌کردند. دختر بچه‌ها، با وضعی فلاکت‌بار چوپانی می‌کردند. بعد از چند روزی، وضع موجود تغییر پیدا کرد.

عوامل ستون پنجم، بیش از هر موقع، به داخل شهر نفوذ کرده بودند. در پست‌های دیده‌بانی افرادی دیده می‌شدند که در شب با چراغ‌دستی علامت می‌دادند. بعدازظهر یکی از روزها به استادیوم رفتیم. قرار بود که آموزش تخریب یاد بدهند. هنوز زمانی از شروع جلسه نگذشته بود که صداهای آژیری به گوش رسید. بچه‌ها دست پاچه شدند و هریک به سویی گریختند. کسی نمی‌دانست چه شده است. بعضی‌ها فکر می‌کردند حمله هوایی است. همه زمین‌گیر شده بودند. این آژیر که انفجار به همراه داشت، صدای شلیک توپ‌های دوربرد عراق بود.

یکی دو روز بعد، پیرویان اقدام به زدن خاکریز کرد. بچه‌ها از طرف شهر به جنوب هویزه اسکان داده شدند. یک عده دیگر، شب‌ها به طرف شمال غربی می‌رفتند و از جاده‌ای که به مرز منتهی می‌شد، حفاظت می‌کردند. من و غلامرضا و چند نفر دیگر، مسئول حفاظت پایگاه بودیم. چند روزی بود که از مسجد به جهادسازندگی نقل مکان کرده بودیم. در این مدت، من و غلامرضا، زیاد به هم علاقه‌مند شده بودیم. سعی می‌کردیم شب‌ها نماز شب بخوانیم. تنها موقع نماز شب از هم جدا می‌شدیم. در آن موقع، شهر سوسنگرد وضع نسبتاً عادی داشت و فقط بعضی اوقات، توپی به شهر می‌خورد. بچه‌ها به هویزه می‌آمدند و آنچه که لازم داشتند، می‌خریدند.

*دردآور‌ترین شبی بود که در هویزه داشتم

در هویزه، هندوانه زیاد بود و این خود بزرگ‌ترین عاملی بود که از مریضی بچه‌ها جلوگیری می‌کرد؛ چون مرتب غذاهای روزانه، یا لوبیا بود یا کنسرو بادمجان یا ماهی.

فردای آن روزی که توپ به شهر زدند، اکثر مردم کوچ کردند. آنها همچون آوارگان، با تعدادی گاو و گوسفند خود، از هویزه بیرون می‌رفتند. یک شب حدود ساعت یک، هوا بی‌اندازه تاریک بود. همه جا را سکوت فراگرفته بود. من و غلامرضا نگهبان بودیم. چشم‌ها به خوبی کار نمی‌کرد. صدای انفجار توپ‌ها، مرتب گوشم را آزار می‌داد. گاهی سگ‌های ولگرد با هم پارس می‌کردند. با غلامرضا دائم از دردهای گذشته صحبت می‌کردیم. او عقده‌های فراوانی در دل داشت و همیشه سعی می‌کرد تا می‌تواند بروز ندهد. صدای ضعیفی از دور شنیده می‌شد که هر لحظه نزدیک‌تر می‌آمد. در نزدیکی‌های پست نگهبانی که رسید، ایست دادم. آشنا بود. فکر کردم از بچه‌های بومی است. بعد دیدم که اکبر پیرویان و «صمد نحاسی» هم پشت سر او نشسته است. اکبر، خسته و کوفته آمده بود تا با صمد تعدادی پتو برای دیگر بچه‌ها ببرد. هوا زیاد سرد بود. اکبر گفت: «ایمانی! بیا این پتوها را با موتورسیکلت ببر. صمد هم با تو می‌آید.»

سوار موتور شدم؛ ولی حتی گلگیر موتور را هم نمی‌دیدم. راه تقریباً دور بود. گفتم: «اکبر! تو نگهبانی بده؛ من با صمد و غلامرضا می‌رویم.»

قبول نکرد. تعدادی پتو برداشتیم، به راه افتادیم و از کوچه‌ها گذشتیم. در میان راه، سگ‌های ولگرد زیاد مزاحم می‌شدند. بی‌خود هر سه نفر به لرزه افتاده بودیم. راه دقیقاً شناسایی نشده بود. خاک‌های نرم، سطح زمین را پوشانده بود. سگ‌ها دائم خرناس می‌کشیدند؛ مثل اینکه از ما کینه به دل داشتند. گرچه آن شب اتفاق جالبی نیفتاد، ولی دردآور‌ترین شبی بود که در این مدت در هویزه داشتم.

در تمام این مدتی که در هویزه بودیم، دائم حسین علم‌الهدی می‌آمد و برای بچه‌های سپاه صحبت می‌کرد. تمام بچه‌ها کم‌کم بی‌حوصله می‌شدند و از اینکه عراقی‌ها به مکان ما حمله نمی‌بردند، ناراحت بودند. اکبر پیرویان و «رضا پیرزاده» و چند نفری از بچه‌های بومی هویزه، اغلب ساعات روز به شناسایی می‌رفتند. همیشه خبرهای ناگوار، قلب‌ها را آزار می‌داد. روزی می‌گفتند که بستان سقوط کرد. روز دیگر خبر می‌رسید پاسگاه سابله سقوط کرد و بعد خرمشهر سقوط کرد. همه خبرها دردآور بود. سیاست‌های رئیس‌جمهور ـ بنی‌صدر ـ را درک نمی‌کردم. ابتدای کار معتقد بودم که بنی‌صدر انسان سالمی است و خیانت نمی‌کند؛ چرا که هنوز موضوع به خصوصی را از نزدیک ندیده بودم. در این مدت، دوستان جدیدی پیدا کردم؛ بیشتر آنها از اهواز بودند از مسجد جزایری؛ محمود یاسین ـ فرهاد شیر آلی ـ عبدالرضا آهنکوب ـ رضا پیرزاده ـ حسین احتیاطی ـ اصغرگندمکار ـ حسن رکابی ـ محمد کریم کریمی.

 


*همیشه انتظار روزهای سختی را می‌کشیدم

چند روزی وضع عادی بود تا اینکه یک روز نزدیکی‌های غروب، چند توپ به طرف جهادسازندگی و استادیوم که مقر بچه‌ها بود، زدند. فوراً مهمات‌ها را از اتاق چهار به کانال روبه‌رو انتقال دادیم. چند روز بعد، نیمه شب، دو مرتبه با توپ دورزن، جهاد را هدف قرار دادند. در آن شب، من و محمود یاسین نگهبان بودیم. با شنیدن اولین صدای آژیر، پائین آمدم و بچه‌ها را با شلیک تیر بیدار کردم. بچه‌ها با دستپاچگی زیاد از اتاق بیرون ریختند و بلافاصله بعد از چند لحظه‌ای، وضع عادی شد.

ما هر روز صبح با هم در جاده هویزه به سوسنگرد دور می‌زدیم و ورزش می‌کردیم. دیگر هویزه مثل کوچه و خیابان ما شده بود. بچه‌ها دیگر احساس خستگی نمی‌کردند و جنگ را از یاد برده بودند؛ ولی من همیشه اوقات انتظار روزهای سختی را می‌کشیدم. این را می‌دانستم که بعد از هر شادی‌ای، ناخوشی‌ای پیش می‌آید.

این مدت که ما در هویزه بودیم، شاید دوران طلایی به شمار می‌رفت؛ چرا که بعد از آن، برنامه‌های سختی را در نظر خود مجسم می‌کردم و آن روز سخت هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد تا اینکه شب جمعه پیش آمد؛ شبی که غیر از شب‌های دیگر بود. بچه‌ها تازه صاحب سلاح‌های سازمانی شده بودند. برنوها گرفته شده بود و ژ ـ‌ ث جای آن را گرفته بود. من هم آرپی‌جی داشتم. نزدیکی‌های غروب بود، حمید خسروی را دیدم که با حالتی غمگین، لوله آرپی‌جی‌اش را کنار در ورودی ساختمان جهاد گذاشته است. احمد داوودی را که زیاد خوشحال به نظر می‌رسید، دیدم. با خنده می‌گفت: «امیدوارم که مثل حسین شهید شوم.»

*اسلحه‌اش مثل شاخه بید مجنون جلوه می‌کرد

اصغر گندمکار را می‌دیدم که چهره‌اش بی‌اندازه مهربان شده بود. رضا پیرزاده را می‌دیدم ساکت در گوش‌های به فکر فرو رفته بود و اسلحه کلاش که روی دوش او قرار داشت، همانند شاخه نگونسار بید مجنونی جلوه می‌کرد. زیر چشمی تبسمی زودگذر می‌زد.

صبح فردا، در ساختمان جهاد، چنان ایاب و ذهابی دیده می‌شد که انگار خبری هست. اکبر پیرویان دستور آماده‌باش داد. معلوم بود که ما هجرتی را آغاز می‌کنیم که در اولین روزش، مادرانی را به داغ می‌نشاند. بالاخره بعد از چند ساعتی معلوم شد که حتمی است و می‌بایست رفت. هرکس فردایش را به گونه‌ای خاص مجسم می‌کرد. ما کاروانی بودیم که جز عشق، چیزی نداشتیم و آنچه که سبب شده بود به اینجاها کشیده شویم، جز دفاع از حریم اسلام، چیز دیگری نبود. اذان مغرب گفته شد. شاید اذان آخرین بود. مرتب آژیرها با صداهای انفجار به گوش می‌رسید. نماز خواندیم.

*اولین باری که با کوله پشتی پر از آر پی جی نماز خواندم

اولین بار بود که با کوله‌پشتی آرپی‌جی پر از موشک نماز می‌خواندم. نیروهایی که در شمال و جنوب هویزه بودند، به داخل شهر کشیده شده بودند. سروصدا زیاد بود. هرکس سعی می‌کرد خود را برای این سفر، هر چه زودتر و بهتر آماده کند. از آوردن وسایل شخصی صرف‌نظر می‌کردند. ابتدا گفتم که ما از جنگ چیزی نمی‌دانستیم. ما کاروان عشقی بودیم که می‌رفتیم در بیابان نادانی گم گردیم و فضای باز بیابان جهل را همچون شنزاری می‌دیدم که بادیه‌های آن، جز سرابی بیش نبود.

تعدادی جیره خشک بین برادران تقسیم کردند. هوا نسبتاً سرد بود. روبه‌روی ساختمان جهاد، در زمین‌های باز، کانالی کنده بودیم و تماماً در آن به سر می‌بردیم. گه‌گاهی پشت سر هم تعدادی توپ به طرف ما می‌آمد. لحظه‌ها به کندی سپری می‌شد. ساعت تقریباً 5/3 بود. گروهی از بچه‌ها، اول شب به سوسنگرد آمده بودند. هوا به شدت سرد بود. تاریکی مطلق همه جا را فراگرفته بود. تمام بچه‌ها در خود فرو رفته بودند. کسی حرف‌های خنده‌دار نمی‌زد؛ جز تعدادی معدود که آن هم از شوق شهادت بود.

از سر صبح که بیدار شده بودیم تا حال ـ ساعت 5/3 ـ مثل این بود که یک سال گذشته است. در اندیشه این بودم که فردا چه می‌شود؟

ماشین یخچال، جلوی در ساختمان ترمز کرد. اکبر پیرویان با شدت هرچه تمام‌تر، بچه‌ها را داخل ماشین می‌فرستاد. داخل یخچال بی‌اندازه تاریک بود. قنداق تفنگ بود که به سرت می‌خورد و یا پا بود که روی پای دیگران ‌گذاشته می‌شد. جا خیلی تنگ بود. قریب 80 نفر با تجهیزات می‌خواستند جا بگیرند. همه سوار شدند. چشم‌ها از حرکت ایستاده بود و چیزی را نمی‌دید. لحظه‌ای سکوتی مرگبار همه جا را فرا می‌گرفت و لحظه‌ای بعد، سروصدای زیادی بلند می‌شد. نمی‌دانستیم کجا می‌رویم. گرسنگی بیش از حد، مرا رنج می‌داد.

در حدود ساعت 15/4 دقیقه بود که به 5 کیلومتری سوسنگرد رسیدیم. شدت آتش خیلی زیاد بود. مجبور شدیم روی زمین دراز بکشیم. سطح زمین، سیاه و پوشیده از خار و هوا هم سرد بود. با حسن بازیار ـ کمک آرپی جی ام ـ روی زمین درازکش بودیم. سنگینی کوله پشتی، مرا رنج می‌داد. کمرم خسته شده بود. هنوز موقع اذان نشده بود. مدام رؤیاهای کودکانه‌‌ام در نظرم مجسم می‌شد و به خودم می‌گفتم: بالاخره به جنگ آمدی. بعضی اوقات دندان‌هایم را به هم فشار می‌دادم و قیافه تانک سوخته از شلیک آرپی جی‌‌ام را در اندیشه‌‌ام می‌گذراندم؛ هر چند حتی یکبار هم آرپی جی نزده بودم.

*نمی‌دانستم وقتی خمپاره‌ای منفجر می‌شود، ترکش‌هایش چه شکلی دارد

کم‌کم فجر صادق دمیده می‌شد و هر لحظه صدای انفجارها و آژیر توپ‌ها زیاد می‌شد. به همان حالت که بودم نماز خواندم. بعد دعای امام زمان هم زمزمه می‌کردم که بچه‌ها دوتا دوتا بلند ‌شدند. اکبر پیرویان مسیر راه را تعیین کرده بود و همگی به داخل یک کانال که روبه‌رویش خاکریز بود، راهنمایی شدیم. هوا داشت روشن می‌شد. نور شلیک ادوات زرهی دوشمن را از روبه‌رو می‌دیدیم. اکبر گفت: «همین جا سنگر بزنید.»

هنوز جهات اصلی و فرعی را خوب نمی‌دانستیم. وقتی که اولین پرتو نور خورشید را دیدم، متوجه شدم نیروی عراق از طرف اهواز قرار حمله دارد و الان می‌خواهد سوسنگرد را دور بزند. ساعت 5/6 بود. با سرنیزه کمی خاکریز را گود کرده بودم؛ مثل سنگر. کیسه شن نبود. بعد از چند دقیقه، اکبر گفت: «بیا.»

آرپی جی برداشتم و دنبال اصغر گندمکار و خسروی و پیرزاده به راه افتادم. حسن بازیار هم آنجا ماند. مقداری که راه رفتم، برگشتم و کلاشینکف پیرزاده را با تفنگ ژ ـ‌ث حسن عوض کردم. بعد چهار خشاب را در زیر بلوز گذاشتم. حمایل و جیب خشاب نداشتیم. به پیش بچه‌ها آمدم. تقریباً حدود 200 متر امتداد خاکریز را طی کردیم تا نزدیکی باغی رسیدیم که شدت آتش دشمن در آن منطقه خیلی زیاد بود. تیربار‌ها مرتب کار می‌کرد و آهنگ جنگ سر می‌داد.

گلوله‌های توپ، به فاصله‌های کم و زیاد، پشت خاکریز یا جلو خاکریز منفجر می‌شدند. اصلاً نمی‌دانستم که وقتی خمپاره‌ای منفجر می‌شود، ترکش آن چه شکلی دارد یا تا چه فاصله‌ای به بدن، کارگر است. ساعت در حدود 7 بود. من با رضا پیرزاده رفتیم آن طرف خاکریز که به سمت عراقی‌ها بود. رضا آرپی جی به دست بود. من هم ژ ـ ث با چهار خشاب همراه داشتم. کوله آرپی‌جی هم پشتم بسته بودم و یک موشک اضافی هم آورده بودم. من با کلاه آهنی بودم؛ ولی رضا شال سیاهی را به سرش بسته بود. مقداری راه را خمیده رفتیم. دشت، صاف بود و شنزار. تیربارهای دشمن مدام کار می‌کرد. مرتب تیرها از بالای سرم رد می‌شد؛ مثل اینکه انبوهی زنبور بالای سرم پرواز می‌کردند.

*آغاز اولین نبرد جدی

رضا به فاصله 5 متری از من جلوتر بود. آرام بر روی شنزارها می‌خزیدیم. خمپاره بود که در نزدیکی منفجر می‌شد. گوش‌هایم داشت از شنیدن عاجز می‌شد. مجبور بودیم با حرکت دست، به هم فرمان بدهیم. قرار بود ما یکی دو تانک آنها را بزنیم تا روحیه دشمن تضعیف شود. عرق از سر و رویم می‌ریخت و گرسنگی و تشنگی فراوان، مرا رنج می‌داد. قمقمه آب نداشتیم. کلاه آهنی بیش از هر چیز دیگر ناراحت‌کننده بود. کمرم از سنگینی کوله پشتی، زیاد درد گرفته بود و خشاب‌های ژ ـ ث که زیر بلوزم بود، دائم بیرون می‌آمدند. تمام فضای اطرافم را دود و خاکستر فراگرفته بود و هر لحظه آتش دشمن زیادتر می‌شد.

رضا قدرت بدنی‌اش خیلی ضعیف بود؛ ولی ایمانش قوی بود و دائم تبسم می‌کرد. مسافت زیادی پیموده بودیم. تفنگم پر از شن شده بود و در این فکر بودم که اگر لازم شود، چه کار بکنم. فقط دو نارنجک با خودم داشتم. در یک لحظه، رضا دو سه مرتبه چرخید و خود را پشت تپه کوچکی از شن رساند. کمی وضع را بررسی کرد. نور آفتاب از روبه‌رو می‌تابید و هدف را خوب مشخص نمی‌کرد؛ ولی کوچک‌ترین حرکت ما، دشمن را متوجه می‌کرد. در همین موقع، خمپاره‌ای بین من و رضا زمین خورد. صدای انفجارش، گوش‌هایم را برای مدتی کر کرد. برای چند لحظه‌ای رضا را ندیدم و در میان دود و خاک، بر روی شن‌ها دراز کشیدم. مرتب نام خدا را بر لب می‌بردم. بعد از اینکه هوا صاف شد و دودها از بین رفت، رضا گفت: «متأسفم موفق نمی‌شویم». بعد، خسته و درمانده، مقداری از راه را برگشتیم تا به نوک ابتدایی خاکریز که در باغ خرما بود، رسیدیم.

زیاد تشنه بودم. از قمقمه برادری قدری آب خوردم. بعد رضا گفت: «مهمات را آماده کن.» خرج‌ها را سریع به عقب موشک می‌پیچیدم و رضا هم زود شلیک می‌کرد. اصغر گندمکار در باغ آرپی جی می‌زد و رحیم قنبری هم با تفنگ 57 شلیک می‌کرد. دشمن هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد و آتش خمپاره‌های ما و تیربارها هم شدت گرفت. تانک‌های مزدوران یکی بعد از دیگری هدف می‌رفت و طعمه حریق می‌شد. نفرات پیاده دشمن؛ یکی پس از دیگری کشته می‌شدند. در این حمله، از ارتش خبری نبود. ژاندارمری هم عقب نشسته بود. موشک آرپی جی داشت تمام می‌شد. رضا گفت: «زود برو مهمات بیاور.»

مسیر کانال را طی کردم؛ تقریباً 300 متر بود. صندوق پر از موشک را برداشتم و سریع، از بالای کانال، به طرف باغ حرکت کردم. در بین راه، تیرها از بغل گوشم رد می‌شدند؛ ولی هیچکدام به من نمی‌خورد. چندبار از شدت ضعف به زمین خوردم و برادری مرا کمک می‌کرد. وقتی به نزدیکی‌های باغ رسیدم، وضع طور دیگری شده بود. بچه‌ها آن شور و نشاط را از دست داده بودند، مهمات خمپاره تمام شده بود و تفنگ ضدتانک 57 هم مهمات نداشت. به رضا گفتم: «بیا موشک آوردم.»

دیدم رضا کمی گرفته شده است. یکی دو لحظه بعد دیدم که داخل یک پتو، اصغر گندمکار را آوردند؛ شکمش پاره شده بود. عرق سردی رخسارش را گرفته بود و چشمانش داشت به زردی می‌رفت. بالای سرش، کنار خاکریز نشسته بودم. مدام، زیر لب، خدا را سپاس می‌گفت. رضا حمایل او را باز کرد و با شال گردنش، عرق سر و صورت اصغر را پاک کرد.

اکبر را دیدم که با صدای بلند و حاکی از عصبانیت داد می‌زد: «شلیک کنید. با هرچه دارید، بجنگید تا شرف و حیثیت خود را بازیابید» و لحظاتی بعد، آخرین کلمات از دهان اصغر بیرون ‌آمد و دیگر کسی از بچه‌ها نفهمید که چه می‌گوید...!

کوس ناامیدی در گوش‌هایم طنین می‌انداخت. ساعت تقریباً 5/11 بود. ژ ـ‌ ث تمام بچه‌ها، از شن‌، گیر کرده بود. تیربارها هم یا مهمات نداشتند یا گیر کرده بودند.

اکبر در باغ بود و خوشحال بودیم که لااقل اکبر زنده است؛ اما چیزی نگذشته بود که پیکر اکبر را هم آوردند. داخل پتو بود. من او را ندیدم. گفتند: «زخمی شده است.» ما دیگر نمی‌دانستیم چه کار کنیم. بعضی از نیروها، به طرف شهر عقب نشسته بودند. نزدیک‌ترین خط به دشمن، من یا چند نفر دیگر بودیم. تانک‌ها به فاصله نزدیکی رسیده بودند و ساعت تقریباً 2 بعدازظهر بود. غلامرضا بستانپور با علی عیسوی آمدند. غلامرضا یک دراگون به طرف تانک شلیک کرد و بلافاصله نقش زمین شد و فریاد زد: «وای گوشم!»

صدای شلیک موشک، بی‌اندازه برایش زیاد بود و پرده گوشش را پاره کرده بود. بعد از چند دقیقه‌ای که سرحال آمد، با عیسوی، از داخل کانال، به طرف باغ روانه شد. من، هم خسته و کوفته، داخل کانال نشسته بودم. نمی‌دانستم چه کار کنم. ضعف زیادی به من دست داده بود. غلامرضا گفت: ژ ـ ث را بده تا تمیز کنم.»

قمقمه‌اش را گرفتم، آمدم اول جاده و آب کردم. موقع برگشتن، برادران زیادی از من طلب آب کردند و من هم به آنها قمقمه آب را می‌دادم آنها فقط گلوی خود را خیس می‌کردند. ایثار و فداکاری، به حد اعلای خود رسیده بود. در نزدیکی باغ، یک برادری، چند دانه خرما در جیبش داشت. آن را بین بچه‌ها تقسیم کرد. جلوتر که آمدم، غلامرضا را ندیدم. حمید خسروی در سنگر بود. آب را به او دادم و روانه باغ شدم. یک توپ به خاکریز خورد، بعد دیدم که عبدالرضا آهنکوب دارد در خاک و خون می‌غلتد. او را بغل کردم، آوردم عقب و آب به سر و صورتش پاشیدم. بعد کریم ملک‌زاده که از بچه‌های کازرون بود، او را به شهر انتقال داد. جلوتر رفتم. برادری را دیدم که در میان خارها افتاده بود و نفس‌های آخر را می‌کشد. خون زیادی از او رفته بود. از اینکه نمی‌توانستم به او کمک کنم، رنج می‌بردم.

*دو تا تانک می‌زنم و بعد شهید می‌شوم

در این موقع ـ که تقریباً ساعت 5/4 ـ بود، چند نفری بیشتر نبودیم که مانده بودیم و مقابله می‌کردیم. از شدت گرسنگی، دیگر راه رفتن هم برایم مشکل بود. بی‌خود به زمین می‌خوردم. پیش حمید خسروی رفتم. پیرویان هم در سنگر بود. حمید گفت: «من خیلی گرسنه‌ام.» پشت سر ما، داخل باغ، سبزی کاشته بودند. رفتم و مقداری از آن را برای بچه‌ها آوردم. در کنار سنگر حمید، دو نفر دیگر از تهران بودند. همه رفته بودند. بعد از آنکه مقداری از سبزی‌ها را به حمید دادم، گفتم که من به خاکریز بغل می‌روم؛ چون تانک‌ها در آن مسیر نزدیک‌تر بودند. هر چه به حمید گفتم، نیامد. حمید گفت: «دنبال من نیایید؛ دو تانک می‌زنم و بعد شهید می‌شوم.»

در همین موقع، نفرات پیاده دشمن را دیدم که با عجله به طرف ما می‌آمدند. آنها حدود 5 نفر بودند. پشت خاکریز کوتاهی کمین کردند که ما را بزنند. چند رگبار به ما بستند. ما هم تیر نداشتیم؛ جز دو عدد نارنجک تفنگی ژ ـ‌ ث که آنها را پرتاب کردم درست روی سرشان و چند لحظه بعد، خبری از آنها نشد. آن وقت آرپی جی گندمکار را که خونش بر آن ریخته شده بود، با شال گردنم پاک کردم. یک کوله پشتی موشک پیدا کردم و دو موشک با خرج عقب در آن گذاشتم و به طرف جاده حرکت کردم. در میان راه، کاظم فتاحی را دیدم که حالتی غمگین داشت و قدم‌های سنگینی برمی‌داشت.

*او دوست داشت مثل امام حسین شهید شود

قیافه‌ها به آدم‌های روی زمین شبیه نبود. تمام هیکل‌مان در خاک رفته بود. کمی که راه آمدیم، دیدم یکی از برادران روی زمین افتاده و سرندارد. از روی حسرت به او نگاه کردم. دو دست و پا هم آنجا بود. بعد کاظم گفت: «بیا؛ غصه نخور. این احمد است که می‌گفت دوست دارم مثل حسین(علیه‌السلام) شهید شوم. عاقبت هم سرش از تنش جدا شد.»

کاظم دیده بود که توپ زدند و احمد شهید شد. کمی جلوتر رفتم. فرج عسکری را دیدم که زخمی شده بود. تانک‌ها از نزدیک رد می‌شدند. یک آرپی جی زدم، خورد به جلوی تانک. تعداد تانک‌ها زیاد بود و هر لحظه به خاکریز نزدیک‌تر می‌شدند. دو سه نفر از برادران، فرج را به روی برانکارد گذاشتند و به طرف شهر آمدند. در راه، صمد نحاسی را دیدم که مدام گریه می‌کرد. احمد، پسر خاله‌اش بود که شهید شده بود. بی‌آنکه بدانم کجا می‌روم، دنبال بقیه به راه افتادم. کاظم هم همراه من بود. زیاد تشنه بودم. در میان راه، مغازه‌ای باز بود. نمی‌دانم چه فکری می‌کرد! چند نفر بودیم. تقاضای آب کردیم. اول نداد؛ بعد با منت، مقدار آبی به بچه‌ها داد.

راه را ادامه دادیم. تا شهر، خیابان‌ها خلوت بود. هر کسی را که می‌دیدیم، آواره‌ای بود مثل خودمان. از روی پل گذشتم تا داخل ژاندارمری. در آنجا تعداد زیادی از بچه‌ها جمع بودند. چند افسر و درجه‌دار به صندلی تکیه داده بودند. هوا نزدیک غروب بود. همه بچه‌ها تشنه بودند. آب رودخانه گل‌آلود بود. از آنها طلب آب کردیم؛ به ما گفتند که ما از اهواز آب می‌آوریم. یک ظرف پلاستیکی نیمه بود که هر کدام کمتر از نصف لیوان آب خوردند. یکی دو نفر اعتراض کردند که چرا آنها به کمک ما نیامدند و یک تهرانی داد می‌زد.

ژاندارمری را ترک کردیم و هر چند نفر، داخل یکی از خانه‌ها رفتیم. هوا داشت غروب می‌کرد. نمی‌دانستیم کجا برویم. بچه‌ها از شهادت احمد داودی، اکبر پیرویان، اصغر گندمکار و دیگر شهدا حرف می‌زدند. بعد یکی آمد و گفت: «خسروی هم شهید شد.»

تصمیم گرفتم با نصرالله سبزی و علیرضا عیسوی و کاظم فتاحی و نورالهر داودی، عباس فضل‌پور و صمد نحاسی، به یکی از خانه‌ها برویم تا فردا صبح. راه افتادیم. بعد از طی مسافتی کوتاه در یکی از خانه‌های ابوجلال شمالی، واقع در غرب سوسنگرد، پشت رودخانه مستقر شدیم. تمام خانه‌ها خالی بود. دو سه نفری را دیدم که مظلومانه زیر یک پل کوچک زندگی می‌کردند. بعد از اینکه وارد خانه شدیم، بدون سروصدا داخل یک اتاق رفتیم. از بشکه آب وسط حیاط، کمی آب برای بچه‌ها بردم تا رفع تشنگی کنند.

هرکدام از بچه‌ها یک اسلحه داشتند که خیلی کثیف بود. در اولین فرص

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار