فصل ششم
باران خمپاره و گلوله بر فرودگاه باريدن گرفت. فرمانده مدافعين فرودگاه گربهوار ميدويد و به نيروهايش سركشي ميكرد و دستور ميداد.
13
درِ كشويي هليكوپتر كنار رفت. صيّاد قنداق تيربار را به شانه فشرد و تو ميكروفنِ بلندگويِ هدفونيِ جلويِ دهانش گفت: «اكبر، برو وسط شهر. به طرف آن بلندي كه روي آن باشگاه افسران است.»
ماشه را چكاند و افراد ضدانقلاب را كه در خيابان هراسان ميدويدند، چون برگان خزانزده بر زمين ريخت.
هواپيماها روي باند نشستند. هنوز از حركت نايستاده بودند كه درها باز شد و صدها نيروي تازهنفس پريدند روي باند فرودگاه. رحيم صفوي فرماندهي آنها را به عهده داشت.
هليكوپتر روي باشگاه افسران دور زد. صيّاد به طرف چند ضدانقلاب كه به طرف هليكوپتر شليك ميكردند، آتش كرد. مدافعان باشگاه افسران از خوشحالي بالا و پايين ميپريدند. هليكوپتر در آسمان ميگشت و صيّاد شليك ميكرد.
14
هليكوپتر در فرودگاه آرام گرفت. صيّاد دويد به سوي نيروهاي تازه رسيده و فرياد زد: «برويد تو آشيانهها.»
همه به طرف آشيانههاي هواپيما دويدند. صيّاد فرياد زد: «ديدهبان كجاست؟» جواني دوربين به گردن طرفش دويد.
ـ برو بالاي برج فرودگاه. گراي دقيق بده؛ آتش به اختيار.
ديدهبان دويد. صيّاد در گوشي بيسيم گفت: «اميري روي سر دشمن آتش بريز و سرگرمشان كن. نيروهاي كمكي دارند ميآيند.»
اولين گردان رزمي به فرماندهي محسني به سوي پادگان راهي شد.
15
صيّاد با ديدن بسيجياني كه نزديك به چهل روز از فرودگاه دفاع ميكردند، دلش به درد آمد. جز پنج شش نفر، باقي آنها مجروح و لاغر و نزار شده بودند. اما در چشمان آنها شادي و شعفي موج ميزد كه از غم صيّاد ميكاست. صيّاد گفت: «سريع شهدا را ببريد تو هواپيما. مجروحين هم بروند.»
اما چند مجروح نرفتند. صيّاد گفت: «من صيّاد شيرازي هستم. اگر به بودن شما احتياج بود نميگذاشتم از اينجا تكان بخوريد. اما نيرو هست. پس برويد، سالم و قبراق بشويد و برگرديد.»
مجروحين لنگانلنگان به سوي هواپيماها رفتند.
صيّاد دويد طرف هليكوپتر. كلاه گوشي را به سر گذاشت و در ميكروفن كوچك جلوي دهانش گفت: «برو به طرف كرمانشاه!»
هليكوپتر از زمين بلند شد و به سوي كرمانشاه پرواز كرد.
فصل هفتم
صيّاد نقشه را باز كرد و رو به جمع فرماندهان گفت: «وضعيت شهر از اين قرار است. ما الان ديدهبانمان روي برجك فرودگاه گراي خمپاره و توپ ميدهد. چون پادگان نزديك جادة مريوان است، زودتر نتوانستيم به آنجا برسيم. اما هنوز نيروهايي كه از محدودة جادة كرمانشاه ميآيند نتوانستهاند با بچههاي پادگان دست بدهند. با يك هليبرن ميشود نيروهايمان را روي ارتفاع «ابيدر» پياده كنيم و وارد عمل شويم. ميماند محور حساس گردنة صلواتآباد يا همان جادة قروه. اينجا نقطه حساسي است. موحد! تو با نيروهايت ميروي و اينجا را ميگيري. من و نيروهاي اشرفي از خود شهر كار را شروع ميكنيم. محسني حواست باشد تكروي نكني. بايد وجب به وجب شهر را پاكسازي كنيم. اين فرمها را در خانهها پخش كنيد تا مردم همكاري كنند و تعهد بدهند با ضدانقلاب همكاري نكنند. خبر رسيده كه تيپ زرهي لشكر 16 زرهي قزوين دارد ميآيد.»
موحددانش گفت: «آقا صيّاد، ميگويند ورودي جادة كرمانشاه به سنندج را با تيرآهن جوش داده و بستهاند.»
صيّاد گفت: «چند نفر را ميفرستم ترتيبش را بدهند. بسمالله؛ ببينم چه ميكنيد.»
دو روز بعد صيّاد سوار هليكوپتر شد و به سوي «دهكلان» رفت. تيپ 16 زرهي آنجا زمينگير شده بود. صيّاد به سراغ فرماندة تيپ رفت و گفت: «چرا اينجا ماندهايد؟» فرمانده گفت: «امنيت نيست؛ ما واحد زرهي هستيم و سنگين. دشمن بر ما تسلط دارد و حركتمان را كند كرده. اگر كمين بخوريم تانكها و نفربرها از بين ميرود.»
ـ اگر من راه را برايتان باز كنم شما ميآييد؟
ـ از خدا ميخواهيم.
صيّاد با موحددانش تماس گرفت و گفت: «موحد، نيروهايت را آماده كن. بايد هليبرن شويد روي گردنة صلواتآباد.»
بعد رو به فرمانده تيپ گفت: «ده گروه پانزده نفري در اختيار من بگذار. مي رويم و با پاسدارها روي گردنة صلواتآباد هليبرن ميكنيم.»
با برنامهريزي صيّاد چند هليكوپتر نيروهاي موحددانش را زير باران گلوله روي گردنة صلواتآباد هليبرن كرد. صيّاد اولين نفري بود كه از هليكوپتر پايين پريد.
16
صيّاد فرياد زد: «تكروي نكنيد؛ گروه به گروه جلو ميرويم.»
با آتش منظم نيروهاي ايراني، ضدانقلاب فرار را بر قرار ترجيح داد. چهارده گروه 12 نفري با تاكتيكي كه صيّاد در نظر گرفته بود، محكم و استوار جلو ميرفتند. به يك معبر تنگ رسيدند؛ جايي كه بايد تك به تك از آنجا رد ميشدند. صيّاد ميخواست رد شود كه موحددانش دستش را گرفت و گفت: «نه، شما نه!»
يك بسيجي جلو رفت. هنوز نصف بدنش از معبر نگذشته بود كه صداي گلولهاي بلند شد و خون روي پيراهن صيّاد شتك زد. بسيجي بر زمين غلتيد. نفر دوم هم شهيد شد. صيّاد رنگ به رنگ شد. شش نفر بعد هم مجروح شدند.
صيّاد، موحد را كنار زد و گفت: «خودم ميروم.»
يك سرباز جلو رفت و گفت: «نه آقا صيّاد! كردستان به شما احتياج دارد.»
صيّاد خواست او را كنار بزند كه سرباز چون تيري كه از چلة كمان رها شده باشد «اللهاكبر» گفت و به سرعت از معبر گذشت. اما چند متر جلوتر گلولهاي او را بر زمين دوخت. نيروهاي ديگر خونشان به جوش آمد، تكبير گويان هجوم بردند و از معبر گذشتند. آرپيجيزن جواني به سوي تخته سنگي كه تكتيرانداز دشمن در پناه آن شليك ميكرد، آتش كرد. تخته سنگ منفجر شد. صيّاد بيسيم خواست و در گوشي بيسيم گفت: «روي اين گرا كه ميگويم آتش بريز!»
چند لحظه بعد سوت توپها بلند شد و پناهگاه دشمن زير باران توپها قرار گرفت. افراد دشمن غرقابه خون از بالاي تپهها ميغلتيدند و پايين ميآمدند. به يكباره صداي آشنايي از بيسيم به گوش صيّاد رسيد:
ـ چرا داريد ما را ميزنيد؟ ما به هدف رسيدهايم، نزنيد!
صيّاد با تعجب پرسيد: «شما كجاييد؟»
ـ همان جا كه گفته بوديد. ما رو نقطة 210 هستيم. با آنها درگير شدهايم. راه فرارشان را بستهايم. بياييد!
موحد پرسيد: «» صيّاد دستور حركت داده و خندهخنده گفت: «بعداً ميگويم!»
17
نيروهاي ضدانقلاب در محاصره افتادند. آناني كه توانستند فرار كردند و باقي در آتش قهر نيروهاي صيّاد به هلاكت رسيدند. اكبري، فرمانده گروهي كه پشت آنها رسيده بود وقتي با صيّاد روبرو شد و گفت: «كم مانده بود دستي دستي كشته شويم.»
صيّاد خنديد و گفت: «بنده خدا، تو و دوستانت چطوري از بغل سنگرهاي دشمن گذشتيد؟»
اكبري گفت: «كدام سنگر؟»
موحددانش كه ماجرا را فهميده بود به خنده افتاد.
صيّاد براي فرمانده تيپ زرهي پيام فرستاد: «گردنه پاكسازي شد، ميتواني بيايي.»
نيروهاي صيّاد آماده بالاي تنگه ايستاده بودند و تانكها و نفربرهاي تيپ زرهي از زير پاي آنها، از تنگه به آرامي ميگذشتند.