فصل دوم
سنندج شهري مرده و غرق در خون. در گوشه و كنار شهر اجساد زنان و مرداني كه متهم به همكاري با سربازان جمهوري اسلامي شده بودند، پاي ديوارها تلمبار شده بود.
زمين كوچهها و خيابانها پر از چالههاي انفجار، به صورتي آبله گرفته ميماند.
يحيوي و نيروهايش سرمست و نعرهزنان در خيابانها ميگشتند؛ لباس خونين نصرتزاد را به دست گرفته بودند و هوار ميزدند.
ـ آهاي مردم غيور كردستان، بياييد و لباس خونين جلاد شهرتان را ببينيد!
ـ نصرتزاد را كشتيم. شهر دست ماست.
ـ كردستان را آزاد ميكنيم. ما خلق كرد بايد حقوق خودمان را بدست بياوريم.
دود آتش و انفجار بر فضاي شهر سنگيني ميكرد. خيابانها به شكل محسوسي رعبآور بود و نگاههاي تندتند و كنجكاو از پشت پنجرههاي بسته و پسِ پردههاي آويخته به نيروهاي ضدانقلاب خيره ميماند.
يحيوي گفت: «بايد نيروهايش هم ببينند.»
رفتند به سوي پادگان. نيروهاي مدافع از پسِ حصار آهني پادگان از درون سنگرها به نيروهاي ضدانقلاب كه محاصرهشان كرده بودند و به سويشان شليك ميكردند، جواب ميدادند. براي لحظهاي صداي شليك ضدانقلاب قطع شد. بعد صداي يحيوي از بلندگويي به گوش محاصرهشدگان رسيد: «آهاي فريبخوردهها ببينيد! اين لباس فرمانده شماست. اين خون نصرتزاد است كه اين لباس را سرخ كرده است.»
چند سرباز گريه كردند. اميري نهيب زد: «خجالت بكشيد؛ دروغ ميگويد.»
يكي از سربازها گفت: «پس چرا سرهنگ نميآيد. نكند همة ما اينجا كشته شويم و كسي به فريادمان نرسد؟»
اميري گفت: «از بيسيم خبر دادند كه نيروهاي كمكي در راهند. ميجنگند و ميآيند. قول دادهاند امشب خودشان را برسانند.» سرباز ديگر گفت: «سروان، ديگر نه غذا داريم نه چكهاي آب. مجروحين آب ميخواهند؛ تشنه شهيد ميشوند.»
اميري بغض كرد. از لحظهاي كه وصيت نصرتزاد را شنيده بود، براي لحظهاي گريسته بود؛ خودش را كنترل ميكرد تا جلوي سربازها اشك نريزد.
ـ گفتهاند ميآيند. من مطمئنم ميآيند. همين امشب ميآيند.
ـ الان چهل روز است تو محاصرهايم. ميخواستند بيايند تا حالا آمده بودند.
ـ توكّلتان كجا رفته! جادهها بسته است. ميآيند، امشب ميآيند!
اميري خميده و پرشتاب به سوي ساختمان اصلي پادگان دويد. مجروحين در اتاقها ناله ميكردند و آب ميخواستند. اميري مستأصل از ديدن حال و روز آنها به اتاق خلوتي رفت. در را بست و نشست. دلش گرفت. به سجده رفت. شانههايش لرزيد. گريه تسكيني براي دردهايش شد.
سربازي آمد و گفت: «قربان! بچههاي باشگاه افسران ميگويند ديگر حتي آب لجني ته استخر باشگاه هم تمام شده. چكهاي آب ندارند!»
اميري آه كشيد. بلند شد و بيرون رفت. چشم دوخت به باشگاه افسران كه روي يك بلندي وسط شهر قرار داشت. فكري شد كه آنها چهل و چهار روز است با چنگ و دندان مقاومت ميكنند. با گرسنگي و تشنگي دست و پنجه نرم ميكنند. «اي خدا به دادمان برس!»
3
گرگ و ميش صبح بود و نسيم خنكي ميوزيد. صداي خشك چند تكتير فضا را شكافت. چشمان اميري سرخ و متورّم به روبرو دوخته شده بود. به جايي كه ضدانقلاب آزاد و راحت ميگشتند و به دلخواه شليك ميكردند.
اميري بيسيم خواست. گوشي بيسيم را گرفت.
ـ اژدر، اژدر، عقاب! اژدر، اژدر، عقاب!
ـ اژدر بهگوشم.
اميري چشم به باشگاه افسران دوخت كه در بلنداي وسط شهر چون قايقي شكسته بر صخرهاي در ميان درياي پُركوسه محاصره شده بود.
ـ اژدر اوضاع چطوره؟
ـ قربان ديگر لجنِ ته استخر هم دارد ته ميكشد. عطش، بچهها تشنهاند. اميري لب زيريناش را به دندان گرفت. آه سردي كشيد و گفت: «ميآيند، قول دادهاند!»
اميري ولوم فركانس بيسيم را چرخاند. به گوشة ديگر شهر - جايي كه نميديد اما فرودگاه شهر آنجا بود - دقيق شد.
ـ پرستو، پرستو، عقاب!
ـ پرستو بهگوشم.
ـ چه خبر؟
ـ قربان چي شد؟
ـ ميآيند پرستو.
ـ مهماتمان دارد تمام ميشود!
صداي بلندگوي مهاجمين در فضا پيچيد:
«با شما هستم فريبخوردهها. اين آخرين اخطارمان است. فقط نيم ساعت وقت داريد. دستانتان را بگذاريد روي سرتان و تسليم شويد. قول شرف ميدهم كاريتان نداشته باشيم. چرا به خاطر هيچ و پوچ خودتان را به هلاكت ميدهيد. به خاطر كي؟ به خاطر...»
اميري گوش تيز كرد. صداي نامفهومي از وراي صداي بلندگو ميآمد. بيسيمچي گفت: «قربان ميشنويد؟»
اميري هيس گفت و دستش را بلند كرد. فرياد شادمانِ ديدهباني از بالاي ساختمان مركزي كه دوربينش را تكان ميداد، همه را به خود آورد.
ـ هليكوپتر. هليكوپتر. آمدند!
فرياد شادمانِ سربازها بلند شد. صداي بلندگو قطع شد.
بيسيمچي گوشي را دست اميري داد. اميري دستش ميلرزيد.
ـ بهگوشم!
ـ من صيّادشيرازي هستم. به بچههاي فرودگاه بگو تامين بدهند.
ـ چشم قربان. خوش آمديد!
هليكوپتري در گوشة آسمان ظاهر شد و بعد دو هواپيماي غول پيكر C-130 به سوي باند فرودگاه پايين كشيدند.
آخرین گلوله صیاد
به قلم داود امیریان
گزارش مرتبط :
ویژه نامه هفته دفاع مقدس91/ خدایا به داد برس!!!(بخش دوم)