چهار ركعت عاشقانه

کد خبر: ۲۰۱۹۲۰
تاریخ انتشار: ۰۹ بهمن ۱۳۹۱ - ۱۰:۳۳ - 28January 2013

مقصدمان كاشان بود، همان شهري كه امام خامنه‌اي درباره شهدايش فرموده‌اند: «اين شهر(كاشان)، شهيدان برجسته و عزيزى دارد. سرداران شهيدى از اين شهر برخاستند. نمي‌شود نام آورد، فهرست‌شان طولانى است؛ شهيد كريمى، شهيد زجاجى، شهداى بزرگ، فرماندهان، كسانى كه توانستند با حضور خود در جبهه، كار بزرگى انجام دهند. برجستگانى از كاشان و آران و بيدگل و مناطق پيرامونى اين شهرستان‌ها كارهاى بزرگى كرده‌‏اند و استعدادهاى بزرگى را در اين راه از خود نشان داده‌اند.» ما نيز به محضر مادري مي‌رفتيم كه چون حضرت ام‌البنين، چهار فرزندش را فداي آرمان‌هايي كرد كه ۱۴ قرن پيش مادر ابوالفضل العباس(ع)، فرزندانش را قرباني آن كرد و همچنان استوار پاي آرمان‌هايش ايستاد. در اين سفر وقتي با كبري حسين‌زاده همكلام شديم، تازه متوجه صلابت زنان كشورمان شديم، مادري كه چهار فرزند برومندش را به خدمت معبود خويش روانه كرد تا دشمنان قسم‌خورده ايران اسلامي را مبهوت عشق مادرانه خود كند. آنچه درپي مي‌آيد حاصل اين هم‌كلامي است كه خواندنش خالي از لطف نيست.
كبري حسين‌زاده هستم. متولد ۱۳۲۳ و اهل كاشان. سال ۱۳۳۸ بود كه با علي‌محمد بارفروش ازدواج كردم، ايشان كارگر كارخانه ريسندگي و بافندگي بود و در حال حاضر بازنشسته است. مادر ۱۲ فرزند هستم كه ۴ فرزندم را در راه انقلاب فدا كرده‌ام. در خانواده ما به رزق حلال بسيار اهميت داده مي‌شد، پدر بچه‌ها بسيار تلاش مي‌كرد كه نان حلال براي خانه مهيا كند. ايشان مردي باايمان و باتقوا بود. به سختي بچه‌ها را بزرگ كرديم اما خدا را شكر همگي عاقبت به‌خير شدند. سخت بود ولي اميد به لطف خدا داشتيم و داريم. 

محسن، جانبازي شهيد 

محسن، بزرگ‌ترين فرزند شهيدم، در سال ۱۳۴۱ در شهر كاشان به دنيا آمد. او در فضاي پاك خانواد‌ه‌اي كه عطر خوش ايمان و اعتقاد را همراه داشت، رشد كرد. محسن از پشتكار فراوان برخوردار بود و اوقات فراغت از كار را هميشه در حال ابداع و اختراع سپري مي‌كرد. كارگر كارخانه ريسندگي بود. هرچند به خاطر كارش تا اول دبيرستان بيشتر درس نخواند، اما از بصيرت خوبي برخوردار بود و هميشه همراه برادرش جواد در صف تظاهرات و فعاليت‌هاي انقلابي حضور داشت. 
محسن اكثر اوقات زندگي كوتاهش را در راه انقلاب و خدمت به محرومين و ارگان‌هاي جوشيده از انقلاب گذراند. پس از آغاز جنگ او در جبهه‌هاي غرب و جنوب حضور فعال داشت و به راستي يك پاسدار نمونه بود. گواه رشادت‌هاي محسن، كوه‌هاي سر به فلك كشيده غرب و تپه‌هاي جبهه‌هاي جنوب هستند. پسرم چهره‌اي برگزيده براي اسلام و انقلاب بود. او كه يك دست و يك پايش را در جبهه از دست داده بود، دوباره با تشويق‌هاي برادرش جواد به جبهه رفت تا سقاي كربلاي جبهه‌ها شود. الحق والانصاف هم خوب اداي فريضه نمود و اجرش را درحالي كه ۲۳ سال بيشتر نداشت، در عمليات كربلاي ۵ و در منطقه شلمچه، در تاريخ ۵ بهمن ماه ۱۳۶۵ با اصابت تركش دريافت كرد. وقتي خبر شهادتش را به من دادند، ناخودآگاه ذكر «يا حسين» را زمزمه كردم و گفتم: «مي‌دانستم براي خودت نقشه‌ها كشيده بودي، شهادتت مبارك محسنم!»
شهيد محسن بارفروش در بخش‌هايي از وصيت‌نامه خود‌ اين‌طور نوشته است: امام و اميد مستضعفان را تنها نگذاريد و او را ياري كنيد، تا در فرداي قيامت از ما شفاعت كند تا خدا از گناهان‌مان درگذرد. به اميد بازگشايي راه كربلا و قدس عزيز...

جواد، چله‌نشين محسن شد

جواد در۲۱ آذر ماه سال ۱۳۴۳در كاشان به دنيا آمد. دوران كودكي و تحصيلش را با همان صداقت‌ها و سادگي‌هايش سپري كرد و به وظايف ديني‌اش به نحو احسن عمل مي‌كرد. او همگام و همراه با برادر شهيدش محسن بارفروش در ابتداي جنگ تحميلي در كردستان حضور فعال داشت. جواد فردي متقي، رشيد، شجاع، شهادت‌طلب، متواضع، صبور و تابع امر ولايت بود. در بنياد ۱۵ خرداد كار مي‌كرد. بسيار باغيرت و مقيد بود. وقتي اراده ورود به منزل را مي‌كرد مرتباً يا علي مي‌گفت و بعد وارد خانه مي‌شد. اگر احياناً از وجود نامحرمي در منزل مطلع مي‌شد، بعد از ورود به منزل پرده خانه را مي‌كشيد تا چشمش به نامحرم نيفتد. هميشه مي‌گفت خدا هميشه و همه جا ناظر بر اعمال ماست مبادا كه از ما خطايي سر بزند كه روسياه شويم. 
شهيد جواد بارفروش هميشه همراه برادرش محسن بود و با هم بزرگ شدند و با هم جهادشان را شروع كردند و از اينكه محسن شهيد شده بود غم جانكاهي قلب و روح جواد را دربرگرفته بود. او به سعادت برادرش غبطه مي‌خورد و ادامه راه برادرش را بر خود مسلم مي‌دانست. لذا بعد از شهادت محسن، جواد به جبهه اعزام شد. زماني كه براي بدرقه جواد رفتم به فرمانده‌شان گفتم: «من تازه داغ ديده‌‌ام؛ هنوز جگرم از شهادت داغ محسن مي‌سوزد؛ مراقب آقاجواد باشيد.» جواد ۲۲ سال بيشتر نداشت. دستم را بوسيد راه افتاد. پسرم جواد قبل از شهادت دچار سوختگي شده بود و در بيمارستان بستري شد. بعد از اندكي بهبودي هر روز سر مزار برادر شهيدش محسن مي‌رفت و از او مي‌خواست دعا كند كه او هم به شهادت برسد. سرانجام چند روز قبل از شهادت خواب ديد كه محسن برادرش برايش لباس سفيد آورده و گفته كه چند روز ديگر پيش من مي‌آيي. او قبل از شهادت به همرزمانش گفته بود هفتمين روز شهادت من برابر است با اربعين شهادت برادرم محسن! كه اتفاقاً همين طور هم شد. هنگام اعزام به عمليات هم به دوستانش گفته بود كه ما همگي شهيد مي‌شويم. همه غسل شهادت كنند. گويي از زمان شهادتش مطلع بود. به راننده آمبولانس گفته بود بعد از شهادت من پيكرم را خيلي سريعاً به خانواده‌ام برسانيد، چون برادرم تازه به شهادت رسيده و خانواده داغدارند و ديگر تحمل دوري از پيكرم را نخواهند داشت، خانواده‌ام را منتظر نگذاريد. 
يك روز كه از خواب بيدار شدم، سراسيمه سراغ راديو رفتم و شنيدم كه رزمندگان، عمليات داشته‌اند و چند نفري شهيد شده‌اند. همان موقع رو به همسرم كرده و گفتم: مي‌دانم جوادم هم شهيد شده. چند روز بعد، همان آقاي فرمانده كه جوادم را به او سپرده بودم، آمد و گفت: شرمنده‌ام مادر، بايد زودتر به شما خبر مي‌دادم، جواد چند روز پيش شهيد شد، اما به خواب من آمد و گفت مادرم تازه داغ ديده، چند روز بعد خبرش كن. مادر گفت: همان روز خودم فهميدم؛ شهادتت مبارك جوادم. تقدير اين‌گونه رقم خورد كه مراسم هفت محسن و چهلم جواد همزمان در يك مسجد برگزار شود. شهيد جواد بارفروش همچون برادر شهيدش محسن در سن ۲۲سالگي پاي در ركاب شهادت گذاشت و در ۱۲ اسفند سال ۱۳۶۵ بر اثر اصابت تركش آسماني شد. پيكرش در گلزار شهداي دارالسلام دفن شده است. 

علي‌اصغر، بالا بلند و زيبارو 

علي‌اصغر، كوچك‌ترين فرزند شهيدم، در اول اسفند ماه ۱۳۵۰متولد شد. دوران كودكي‌اش چون ديگر هم‌سن و سالانش سپري شد. اما به دليل عشق به جبهه و احساس تكليف نتوانست دوره دبيرستان را به اتمام برساند. در دبيرستان امام خميني (ره) تحصيل مي‌كرد. دانش‌آموز سال دوم تجربي بود كه مكرراً خواهش مي‌كرد تا در جبهه حضور پيدا كند. اما چون هنوز يك‌سالي از شهادت برادرانش محسن و جواد نگذشته بود ما تمايلي به حضور او در جبهه نداشتيم. اما اصرار داشت تا براي آموزش رزم به اصفهان برود. من و حاج‌آقا موافقت كرديم. يك ماهي گذشت براي زيارت آقا امام رضا (ع) به مشهد رفتيم و برگشتيم. بعد از برگشت، دلتنگي‌ام براي علي‌اصغر بيشتر شد. وابستگي زيادي هم به او داشتم. از پدرش خواستم من را براي ديدن او ببرد. با هم رفتيم اصفهان. برف زيادي آمده بود. اما علي‌اصغرم در پادگان نبود براي رزم به بيرون از پادگان رفته بودند. تا ظهر منتظر شديم تا اينكه آمد. من و پدرش را كه ديد بسيار خوشحال شد. انگشتش هم زخمي شده بود، علتش را كه پرسيدم گفت: چيزي نشده كه، مگر اينجا آمده‌ايم مهماني؟! ميدان عمل است و ما براي رزم آمده‌ايم!

بعد از پايان دوران رزم به خاطر اصرار زياد علي‌اصغر پدرش اجازه داد تا به جبهه برود، ايشان به علي‌اصغر مي‌گفتند كه: بگذار تا ريش‌هاي صورتت دربيايد بعد به جبهه برو. ولي اين شهيد اراده‌اش را كنار نمي‌گذاشت و در آخر با اصرار‌هاي مداوم توانست رضايت من و پدرش را براي رفتن به جبهه به مدت يك ماه جلب كند. علي‌اصغر بارفروش جواني باغيرت و باايمان بود. هيچ‌گاه نماز شبش ترك نمي‌شد. اگر چه ۱۶ سال بيشتر نداشت اما پخته و زيرك بود. بسيار زيبا بود. قد بلند و رعنايي داشت، يك روز به من گفت: مادر جان عبايي كه به دوش مي‌گيرم و با آن به مسجد مي‌روم برايم كوتاه شده است من عبايي بلند‌تر مي‌خواهم. من هم خيلي سريع خواسته‌اش را انجام دادم. هميشه به مسجد مي‌رفت و حتي نماز‌هاي صبحش را با جماعت در مسجد مي‌خواند. عصر همان روزي كه علي‌اصغر راهي جبهه شد پسر ديگرم امير پيش من آمد و گفت: مادر جان اصغر كجاست؟ گفتم: او هم رفت جبهه. گفت: مادر من ديشب خواب ديدم كه علي‌اصغر شهيد شده است و جنازه‌اي هم ندارد. گفتم اگر عمر علي‌اصغر تمام شده چه بهتر كه با شهادت باشد. وقتي خدا مي‌خواهد به او مقامي چون شهادت را عطا كند پس چرا من جلويش را بگيرم؟! نمي‌توانستم سد راه سعادتمندي فرزندانم شوم. علي‌اصغر رفت و در منطقه فاو در شب اول ماه مبارك رمضان در حالي كه تركش خمپاره به مغز سرش اصابت كرده بود به شهادت رسيد. قرارمان اين بود كه علي‌اصغر يك ماه بعد بازگردد، اما حدود ۸ ماهي از او خبري نشد. پيكر پاكش ۸ ماه در منطقه ماند. تمام اين مدت بي‌تابي مي‌كردم و گريه امانم نمي‌داد. شب تا صبح دعا مي‌خواندم! كه خدايا همانطور كه يوسف را به يعقوب بازگرداندي بايد علي‌اصغرم را به من بازگرداني. 

شبي خواب ديدم كه در يك مراسم علي‌اصغر با آن قد رشيدش سبز پوشيده و آمده. بسيار هم نوراني شده بود. فرداي آن روز و پس از گذشت بيش از ۸ ماه، يكي از جبهه آمد و گفت: از اصغر برايتان خبر آوردم. گفتم: مي‌دانم! پيكرش را پيدا كرديد؟ گفت: بله، او همان شب اولي كه به جبهه رسيد، شهيد شد. گفتم: شهادتت مبارك اصغرم. پاره‌هايي از استخوانش را برايم آوردند كه در گلزار شهداي دارالسلام به خاك سپرديم. در شب عمليات فاو علي‌اصغرم به يكي از همرزمانش گفته بود: به خاطر داشته باش كه من وصيت‌نامه‌اي براي مادر و خانواده جهت طلب مغفرت نوشته‌ام و آن را داخل جيب شلوارم مي‌گذارم، حتماً به خاطرت بسپار. آري علي‌اصغر پس از ۸ ماه از طريق همان وصيت‌نامه داخل جيب شلوارش شناسايي شد. 

محمدرضا، جامانده از قافله شهدا


محمدرضا در ۱۲ ارديبهشت ماه ۱۳۴۶در كاشان متولد شد. زماني كه جنگ تحميلي آغاز شد، به امر رهبر انقلاب در دفاع از اسلام و كشورش در آن دوران پرحماسه حضور فعال و گسترده داشت. در عمليات‌هاي محرم و رمضان حضور داشت. محمدرضا در عمليات والفجر ۸ به درجه جانبازي نائل شد و براي مدت يك سال در خارج از كشور به درمان پرداخت. پس از اينكه ديگر نمي‌توانست در جبهه‌ها حضور پيدا كند عضو رسمي سپاه شد. محمدرضا با ۷۰ درصد جانبازي در حالي كه با دو عصا راه مي‌رفت تحصيلاتش را تا دوره ليسانس نظامي ادامه داد و دكتراي عالي جنگ را نيز دريافت كرد. 
او به هيچ كس وابستگي نداشت. تمام امور شخصي‌اش را خودش انجام مي‌داد. هرگاه دلتنگ شهدا مي‌شدم، به او نگاه مي‌كردم. شجاعت و مقاومت محسن را در او مي‌ديدم. ايمان، تقوا و زيبايي جواد و متانت و سادگي و صفاي علي‌اصغر را در او مشاهده مي‌كردم. در طول دوره خدمتش در مسئوليت‌هاي مختلفي چون: مشاور اقتصادي فرمانده نيروي زميني سپاه، مدير عامل مجتمع خودكفايي و سازندگي ظفر، مسئول مركز خدمات پرسنلي سپاه غرب كشور و ... منصوب شد. 
محمدرضا زماني كه پزشكان اجازه متأهل شدن را به او دادند، در تاريخ ۱۸ فروردين ۱۳۷۲ ازدواج كرد. خداوند فرزندي به نام سعيد به او عطا كرد. فاميلي‌اش را از بارفروش به مظفر تغيير داد تا بتواند به راحتي و به شكل ناشناس به مردم خدمت كند. بسيار مردم‌دار و مهربان بود. مي‌گفت من از پسماندهاي انقلاب هستم. تنها به دليل خدمت به مردم زندگي مي‌كنم و گرنه هيچ علاقه‌اي به اين دنيا ندارم. 

سرانجام در تاريخ ۱۰بهمن ماه ۱۳۷۶حاج محمدرضا بارفروش همراه خانواده‌اش حين عزيمت به محل مأموريت خود در اثر سانحه رانندگي به همراه همسر مكرمه‌اش سيده علويه بانو زاهدي به ديار حق شتافت. شهادت او برايم از همه بچه‌ها سنگين‌تر بود، زيرا مسئوليت بزرگ كردن و نگهداري كودك ۴ ساله‌اش را به من سپرد و رفت. اين شهيد در سن ۳۰ سالگي به برادران شهيدش پيوست. فرزندم محمدرضا هيچ دلبستگي به دنيا نداشت با اينكه مسئول ساختمان‌سازي سپاهيان بود ولي خود خانه مستقلي نداشت و در خانه استيجاري زندگي مي‌كرد. او تنها دلخوشي خود را فرزندش سعيد مي‌دانست. يكي از خاطرات شيريني كه از شهيد محمدرضا دارم اين است كه شبي در خواب ديدم به ديدنم آمده است، صداي عصاهايش را كه شنيدم خوشحال شدم. پرسيدم براي چه مي‌خندي؟ گفت: «راه كربلا باز شده و من اسمت را نوشته‌ام.» فرداي آن روز از بنياد شهيد به من تلفن كردند، براي رفتن به حرم اباعبدالله الحسين (ع) ما جزو اولين‌هاي كاروان‌هاي زيارتي به كربلا بوديم. وقتي چشمم به ضريح آقا افتاد ياد حاج محمدرضا افتادم و گفتم: ‌اي آقاي عزيز، آرزوي زيارت شما در دلش ماند، من نايب‌الزياره‌اش هستم. 
فرازي از يادداشت‌هاي شهيد محمدرضا بارفروش خطاب به برادران شهيدش: شما مكتب را از محمد (ص)، هدف را از علي و درس شهادت را از سرور آزادگان سالار شهيدان حسين (ع) آموخته‌ايد و سرانجام در حالي كه سلاح‌هاي آتشين خود را بر قلب سياه دشمن نشانه رفته‌ايد و با قلبي مالامال از عشق به خدا و سري پرشور و دلي مشتاق ديدار حسين (ع) جان بر كف و گوش به فرمان رهبر پا در راه خدا نهاديد. در آخرين لحظات عمر كوتاه خود قامت سبزتان به خون سرخ نشست. حال بايد بر بال ملائك نشست، بر صحراي گلگون جبهه‌ها قدم نهاد و جايگاه شهادت شما را ديد و بر آن بوسه زد، بر ايثارگري و جانبازي‌هايتان نظر كرد. من به روان پاكتان درود فرستادم. 

همچنان در جهاد


پس از شهادت بچه‌ها به فكرم رسيد كه در سنگر ديگري همچنان مشغول جهاد باشم. به همين خاطر گاهي اوقات براي سخنراني به مدارس كاشان مي‌روم و هميشه قرآن و احاديث را براي بچه‌ها بازگو مي‌كنم. تأكيد زيادي بر امر به معروف و نهي از منكر دارم و يكي از علل وضع اجتماعي موجود در بحث حجاب را دوري از فريضه امر به معروف و نهي از منكر مي‌دانم. به نظرم امروز اگر كسي اطرافيان خود را نصيحت و امر به معروف و نهي از منكر كند كفايت مي‌كند. هميشه به دانش‌آموزان مي‌گويم يكي از فرزندانم در وصيت‌نامه‌اش نوشته بود: چادر مشكي تو از اسلحه من افضل‌تر است. زنان در شرايط امروز نقش گسترده و بسزايي را مي‌توانند ايفا كنند، زن امروز بايد چهار ويژگي را داشته باشد، اول عقل، دوم دين، سوم حياء و در آخر و از همه مهم‌تر عمل به فرايض. اگر زنان ما داراي اين چهار ويژگي باشند، ايران گلستان مي‌شود. 

حرف‌هاي مادرانه 

شب ميلاد حضرت زهرا (س) دلتنگ بچه‌ها بودم. شب خواب ديدم كه هر چهار شهيدم محسن، جواد، علي‌اصغر و محمدرضا از آسمان به سمت من آمدند. از آنها پرسيدم براي چه به اينجا آمده‌ايد؟ گفتند: «فردا روز مادر است.» آمده بودند دستبوسي و عرض تبريك. دو مرتبه محضر امام خامنه‌اي رفته‌‌ام، يك مرتبه كه همراه شش خانواده شهيد به ديدارشان رفته بودم از من پرسيدند: «چند فرزند دارم؟» گفتم: «آقا جان من ۱۲ فرزند داشتم كه ۴نفر از آنان در راه دين شهيد شده‌اند.» آقا به نشانه رضايت سري تكان داده و فرمودند: «اهل كجا هستيد؟!» گفتم: «كاشان» فرمودند: «من يك هفته‌اي را به منزل شهدا در كاشان خواهم آمد» اما آقا به منزل‌مان نيامدند. هرچند من هم انتظاري ندارم. زيرا ايشان بسيار مشغله دارند. همين كه سلامت باشند براي‌مان كفايت مي‌كند. از خدا براي ايشان سلامتي و طول عمر مي‌خواهم. 

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار