آغوش گرم پدر

کد خبر: ۲۰۱۶۴۷
تاریخ انتشار: ۲۸ دی ۱۳۹۱ - ۱۱:۳۳ - 17January 2013
اول صبح با زنگ تلفن از خواب پریدم. مادر دوید و گوشی را برداشت. چه ذوقی میکرد. چه شنید، نمیدانم. شال‌و‌کلاه کردیم و راه افتادیم. یک روز برفی که زمین و زمان سفید شده بود و کم‌تر کسی از خانه بیرون میزد. ولی ما آمدیم. من بودم و مادرم. مادر بود و طفل بیقرارش که کلاف بهانه را در تار و پود وجودش گره زده بود.
بیتاب بودم و سر درگم. در خیابان‌های برفی بیتوجه پیش آمدیم تا به خانهات رسیدیم. در سرسرایت ازدحام بود و ما هم پیوستیم به امواجی که به سمتت هجوم میآوردند. گویی این‌جا از آسمان به جای برف، انسان باریده بود؛ انسان‌هایی چون من. در اوهام گم شدم. چهرههای گوناگون در مقابلم رژه میرفتند. پیرزنی سیه‌چرده با دستانی هفتاد سال کار کرده که چشم پیرش را چون عقاب تیز کرده بود تا تو را ببیند، خستگی عمر، از یادش رفته بود و با نگاهش مرادش را میطلبید. ولی من هنوز نمی‌دانستم چه می‌خواهم.
دستان مادر مرا میکشاند و به‌سمتت میآمدیم. هنگامی هم که موج اجازه نمیداد، در بغلش جای میگرفتم. مادر، منِ شش ساله را راحت جلو میکشید و چه‌قدر سمج بود که به صف اول برسد. دخترش بودم و تنها عزیز زندگی. محکمی دستانش بی‌داد می‌کرد که دوستم دارد. عشقی بود جدای از عاطفه‌ی مادر و فرزندی. نمیدانم، از تولد تا حالا همین عشق هست و دیگر هیچ. آغوشی دیگر نیست که پناهش ببرم.
از جمعیت گذشتیم و رسیدیم. چند نفر دری را به رویمان گشودند. لباس پاسداریشان را که میدیدیم، میرنجاندم؛ یعنی همه‌ی این لباسها را می‌گویم. شباهتشان به عکسی است که مادرم روی طاقچه‌ی اتاق گذاشته. هرچه به چهرهها مینگرم، صاحب آن چهره را نمییابم و فقط لباس‌هاست که با هم شباهت دارند. دیگر خسته شدم از تعقیب این همه چهرهها با لباس پاسداری. این‌ها هیچ‌کدام صاحب آن عکس نیستند که آرامم کنند.
آن روز صبح که دلتنگی دوری پدر، مادرم را هم کلافه کرده بود، نیم ساعت تمام آغوش کوچکم محل اشک‌ریزان مادرم شده بود و من با گریههای بیامان مادر آرام گرفتم و سؤالم را در گلو خفه کردم. آخر مادر نزد کسی از این موضوع گلایه نمیکند. این سؤال هزار بار بیرون زد و دوباره در دلم گم شد. تصمیم گرفته بودم آن عکس را از روی طاقچه بردارم. عکس بیصاحب به چه کارم میآمد؟ از سه سالگی بهانه‌ی او از وجودم جوانه زد. ابتدا نمیدانستم چه میخواهم. کم‌کم از بچه‌های سر کوچه یاد گرفتم که باید چه بخواهم و من، هر بار با عکسی روبه‌رو میشدم که چون تابلویی بیروح می‌ماند.
بچهها یک مرد را نشانم میدادند و من یک عکس را. فقط زهرا بود که بعضی وقت‌ها سهمی از آغوش پدرش را با من تقسیم می‌کرد. پدرش مهربان بود. همیشه مرا از کنج کوچه مییافت و غافل‌گیرم میکرد. قایم‌باشک‌بازی پدر زهرا شادمانی عمقیق در جانم مینشاند. اما پدر زهرا هم به جبهه رفت و دیگر نیامد که نیامد. از آن به بعد زهرا هم با عکس بابایش سرکوچه میآمد، ولی عکس پدر زهرا روح داشت. عکسش همه‌ی آن بازی‌ها و مهربانیها را تکرار میکرد. اما عکس من، نه. این‌طور نبود. هرچه به عکس خیره میشدم، فایدهای نداشت.

در مقابل سرسرایت که قرار گرفتم، بیهیچ نگاهِ به آن پاسدار، جلو آمدم. دیگر اثری از ازدحام نبود. کوچه خلوت بود، اما التهاب من بیش‌تر شد. حس میکردم دیدار با شما، خرسندم میکند. تو امام بودی و باید مییافتمت.
آهنگ پای مادرم که عوض شد، ایستادم. چادرش را جمع کرد و سپس نگاهی عمیق به من انداخت و بعد، نگاهش افتاد زمین. نتوانستم جمعش کنم. احساس میکردم مادر مهربانی میخواهد. آن‌جا، میان کوچههای جماران که جای بغل کردنم نبود و من هم افتادم. پایم را به بازی گرفتم که مشغول شده باشم. پای مادر اما میلرزید. یعنی سردش بود! نه؛ دستش گرمم میکرد. کنار سکوی برفی کوچه‌ی جماران نشست و من هم نشستم. و بعد سرم روی زانویش قرار گرفت و با دستان گرمش نوازشم داد. احساس میکردم فقط دستش با من است. دلش جای دیگر بود. هروقت که بهشت زهرا(س) میرویم این‌طور میشود. ولی آن روز فرارش شتابی دیگر داشت. خودش به حرف آمد و گفت: «هفت سال گذشت؛ چه زود، ولی سخت. فقط چند ماه بویش کردم و بعد پر زد. پنج ماهه بودی که او رفت، این‌جا را چگونه تکرار کنم. هفت سال گذشته را میگویم. با او آمده بودم دیدار امام که محرم‌مان کند. این‌جا بود که پدرت محرمم شد....»
دیگر صدایش قطع شد و بعد چند قطره‌ی اشک روی صورتم افتاد. و من آموختم که در این مواقع باید مادر را با خودش تنها بگذارم. و گذاشتم تا راحت شود؛ که شد.
دوباره حرکت کردیم. گویی توان راه رفتن از مادر گرفته شده بود. حالا من بودم که باید میبردمش. به عشق دستان کوچکم همراهم شد و آمد. مقابل خانهات که قرار گرفتیم، نگه‌مان داشتند و چند دقیقهای در التهاب دیدارت چهرهام سرخ شده بود و مادر هم همین‌طور. سرمای زمستان بر دستان کوچکم تازیانه میزد و من، تازه متوجه نفوذ این سرما شده بودم، ولی یادت که می‌افتادم، سرما فراموشم می‌شد. باز هم پاسداری مقابلم ایستاد. همه لبخند میزدند و من در فرار از این لبخندها. آن پاسدار هم هیچ شباهتی با صاحب عکس اتاقم نداشت. مدتی بود که میخواستم فراموش کنم. حرف این و آن نگذاشت که نگذاشت. – بچه‌های سر کوچه را میگویم. – آن‌ها خوششان نمیآمد که من بی‌پدرم. ولی رفتارشان و با پدر به پارک رفتنشان، زجرم میداد و نمی‌توانستم طاقت بیاورم.

پیرمردی در اتاقت را باز کرد و وارد شدیم. روی تختی سفیدپوش نشسته بودی. پارچهای بزرگ روی زانویت بود و پیراهن سفید و بلند بر تن و کلاهی کوچک بر سر. لبخندت مرا خواند. و من هم آمدم. در کنارت که قرار گرفتم، دستم را در میان دستان گرمت جای دادی. لحظهای بعد چهرهات عوض شد. دستم را بیش‌تر فشردی . دیگر لذت گرمای دستت را به‌گونهای دیگر حس می‌کردم. در چهره‌ات می‌خواندم که نگرانم هستی. طاقت نیاوردی و به حرف آمدی.
«چه دستان سردی، دخترم!»
دلم ریخت. همه‌چیز دور سرم می‌چرخیدند و گاهی تو در میان آن چرخ و فلک قرار می‌گرفتی. التهاب رهایم نمی‌کرد و من به‌دنبال فرار از آن. می‌خواستم آرام بگیرم. همه چیز عوض شده بود. آن حرفت آتشم زد. پس از شش سال انتظار، حرفی را جاری کردی که بی‌چارهام کرده بود. صاحب این عکس حتی یک بار هم به دیدارم نیامد که این‌چنین صدایم کند تا که آرام بگیرم. دستم میلرزید و تو فکر میکردی از سرماست. دستم را، آن کلامت سوزاند. بعد از شش سال بیپدری، برای اولین بار یکی صدایم کرد:
«دخترم»

آرام گرفتم. نوازشم کردی و لبخندت دوباره جاری شد. شما رهبری درست، امامی، درست. ولی اجازه بده من تو را پدر صدا کنم.
...و من از آن پس صاحب پدر شده بودم. سکوت مادرم اجازه میداد که بیش‌تر ببینمت و تو رهایم کرده بودی که هرآن‌چه را می‌خواهم، انجام دهم. دستانم گرم شده بود، یخ شش‌ساله‌ی دلم آب شده بود و چون چشمهای گوارا جاری شد. من دستانت را میبوسیدم و تو سرم را نوازش می‌کردی. مادر در آغوشم گرفت و گل شکفتهاش را از مقابلت دور کرد.

و من از آن به بعد به بچههای سر کوچه میگفتم: «من هم پدر دارم.» نداشتم؟ از دلم اگر خبر می‌داشتی، باورت می‌شد که من هم پدر داشتم، ولی امروز صبح همه چیز عوض شد. چه زود این پدر هم از دست رفت.
امروز مادر دستم را گرفت و پابه‌پای مردم به این‌جا آورد. این‌جا که نزدیک بهشت زهرا(س) را انتخاب کردی. چرا رفتی امام! چرا پدرم، زود میرود؟ کاش یک بار دیگر دستم را میگرفتی و «دخترم» صدایم میکردی. این‌جا همه میگریند و من هم همین‌طور. ولی گریه‌ی من کجا و گریه‌ی این مردم کجا؟
این همه جمعیت که زار زار میگرید، از کجا آمدهاند. خرداد امسال چه سخت است. باورم شود که اکنون در خاک آرمیدهای؟ ولی من در آسمانها میجویمت، آن‌جا که پدرم را میجویم. هنوز اخبار ساعت 7 صبح در گوشم طنین میاندازد.

دلم ریخت. همه‌چیز دور سرم می‌چرخیدند و گاهی تو در میان آن چرخ و فلک قرار می‌گرفتی. التهاب رهایم نمی‌کرد و من به‌دنبال فرار از آن. می‌خواستم آرام بگیرم. همه چیز عوض شده بود. آن حرفت آتشم زد. پس از شش سال انتظار، حرفی را جاری کردی که بی‌چارهام کرده بود. صاحب این عکس حتی یک بار هم به دیدارم نیامد که این‌چنین صدایم کند تا که آرام بگیرم. دستم میلرزید و تو فکر میکردی از سرماست. دستم را، آن کلامت سوزاند. بعد از شش سال بیپدری، برای اولین بار یکی صدایم کرد:
«دخترم»

نصرت‌الله محمودزاده
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار