شهید"محمود اخلاقی"

کد خبر: ۲۰۱۹۵۱
تاریخ انتشار: ۰۹ بهمن ۱۳۹۱ - ۱۲:۵۸ - 28January 2013

وقتی واژه‌ی «حاجی» پیش از نام شهیدی می‌آید، احساس می‌کنی که او پیرمرد است یا دست‌کم سن‌وسال بالایی دارد، اما وقتی عکسش را می‌بینی، ذهنت مکث می‌کند و روحت دل‌آزرده می‌شود. حالا اگر این شهید که جوان نازنینی است، ازدواج هم کرده باشد، یعنی دامادی با آرزوهای بلند. یا اگر پدر شده باشد، یعنی سایه‌ی سر کودکانی که دیگر دل انسان از بی‌پدر شدنشان به تپش می‌افتد.

«محمود»، پدر سه دردانه بود. وقتی رفت، سی‌ویک سال بیش‌تر نداشت. جوان رعنایی که از بس بچه‌هایش ندیده بودنش، برایشان حکم عمو داشت تا بابا.

  • o

محمودِ هجده، نوزده‌ساله مدتی بود که هرگاه می‌خواست وارد خانه شود، مثل همه در نمی‌زد؛ از پشت‌بام می‌آمد، از روی دیوار می‌پرید، روزها درست‌وحسابی پیدایش نبود؛ چون چند وقت بود که در برابر رژیم، شمشیر را از رو بسته بود. اعلامیه‌های امام را تکثیر می‌کرد، مخفیانه پخش می‌کرد. نوار‌های امام را هم به این و آن می‌داد. بگذریم از این‌که اسلحه تهیه کرده و در باغ پدر زیر خاک پنهان کرده بود.

  • o

در باغ، گودالی شبیه قبر درست کرده بود برای روز مبادا. اتفاقا ساواک بدجور گیر داده بود بهش. او هم مجبور شد چند روزی را در قبرش پنهان شود تا آ‌ب‌ها از آسیاب بیفتد.

پنهانی و با هزار مکافات کتاب‌های شهید «مطهری» را تهیه می‌کرد و می‌خواند. لای روزنامه می‌پیچید و به دیگران می‌داد تا آن‌ها هم بخوانند.

  • o

چند روزی به شروع عملیات مانده بود. یکی از فرماندهان به سراغم آمد و گفت: «حاج‌محمود گفته یکی از رزمنده‌ها دیشب امام زمان(عج) را در خواب دیده. باید خوابش را برای همه‌ی بچه‌ها تعریف کند.»

رفتم پیش حاجی و خواهش کردم خودش خواب را تعریف کند، اما او گفت: «آن رزمنده خودش باید تعریف کند.»

و او تعریف کرد که: «آقا امام زمان(عج) را دیدم که ناراحتند و فرمودند، چرا این روزها معنویت شما کم‌تر شده؟ به معنویت خودتان بیفزایید.»

این خواب برای حال و روز امروز ماست که زندگی‌مان پر از هوس، تشریفات، بطالت و تنبلی شده است.

  • o

به‌زور از خواب بیدارمان کرد و گفت: «پاشید! پاشید برید ورزش صبحگاهی.»

هرکاری کردیم و بهانه آوردیم، خواهش کردیم، شوخی کردیم، دست از سرمان برنداشت. گفتیم: «به یک شرط حاضریم برویم صبحگاه، که شما چای و بساط صبحانه را درست کنی.»

حاج‌محمود قبول کرد. ما که هنوز خواب از سرمان نپریده بود، ازش خداحافظی کردیم و بی‌سروصدا در اتاق کناری خوابیدیم. مدتی نگذشته بود که با صدای آواز حاجی که داشت بساط چای را آماده می‌کرد، از خواب بیدار شدیم. محمود دم گرفته بود: «چون آبش کمه، یخ و می‌ریزیم، چون آبش کمه،‌ یخ و می‌ریزیم.»

آواز محمود باعث شد بزنیم زیر خنده. او هم متوجه شد و افتاد به جانمان. از آن روز به بعد، هروقت حاجی را می‌دیدیم، دسته‌جمعی می‌گفتیم: «چون آبش کمه، یخ و می‌ریزیم.»

  • o

عادت داشت توی خط و آن اوضاع و احوال، مدام موهایش را شانه بزند. خیلی وقت‌ها هم به شانه زدن تنها قناعت نمی‌کرد و موهایش را مدل می‌داد. محمود از این‌که می‌دید توی آن شرایط کلی وقت صرف موهایش می‌کند، ناراحت می‌شد. او هم که متوجه حساسیت محمود شده بود، عمدا هروقت محمود را می‌دید، شانه و آینه‌اش را درمی‌آورد و شروع می‌کرد به شانه زدن. خیلی وقت‌ها محمود غافل‌گیرش می‌کرد و با دست‌های خاکی موهایش را به‌هم می‌ریخت؛ برای همین هروقت محمود می‌خواست با موتور از جاده‌های خاکی عبور کند، او را حتما با خودش می‌برد.

  • o

در عملیات «کربلای 4» به‌شدت زخمی شده بود. صورتش طوری سوخته بود که به‌سختی می‌شد شناختش. امید نداشتم زنده بماند. وقتی در اتاق ضدعفونی شده بستری بود،‌ مجبور بودیم برای این‌که زخم‌هایش چرکی نشوند، ‌هر روز حمامش کنیم و به بدنش پماد بزنیم. پزشکان گفته بودند، اگر مراقبت‌ها کامل باشد و مشکل خاصی پیش نیاید، دست‌کم شش ماه طول می‌کشد تا حالش خوب شود.

آن روزها محمود مرتب می‌گفت: «خانم خوبم! من مدیون تو هستم. تو من را خوب کردی. تو پرستار خوبی هستی.»

اما باز هم چهل روز بیش‌تر نتوانست در بیمارستان دوام بیاورد و راهی جبهه شد.

  • o

اولین کسی که در استان سمنان معلم نمونه شد، محمود بود. شیوه‌ی تدریس و نمره‌ی قبولی دانش‌آموزانش به‌اضافه‌ی مدت حضورش در جبهه، به اضافه‌ی خدمت در مناطق محروم، به‌اضافه‌ی اخلاق و ایمانش، به‌اضافه‌ی... خلاصه محمود از همه نظر بالاترین رتبه را آورد. حتی در کشور هم معلم نمونه شد. محمود اولین دبیر نمونه‌ی کشوری بود.

  • o

دشمن را دور زده بودیم که متوجه ما شدند. آتش چنان سنگین بود که هیچ‌کس جرأت نمی‌کرد سرش را بلند کند. وقتی محمود دید که این‌طوری فقط زمان از دست می‌رود، صدایش را بالا برد و فریاد زد: بچه‌ها! اگر می‌خواهید امام را خوش‌حال کنید، بلند شوید و به پیش‌روی ادامه دهید.»

این جمله همه را از جا کند و...

  • o

در عملیات «بدر»، زیر یک پل مستقر شده بودیم. روبه‌رویمان جاده‌ی باریکی بود به‌طول صدمتر که بهش جاده‌ی مرگ می‌گفتیم؛ چون در تیررس کامل عراقی‌ها قرار داشت. باید یکی‌یکی می‌دویدیم و خود را به آن‌طرف جاده می‌رساندیم. نفر اول رفت. نفر دوم محمود بود که دوید، ‌اما پیش از این‌که به انتها برسد، تیری به پایش خورد. حاجی کنترلش را حفظ کرد و خودش را رساند، اما به‌جای این‌که ناله کند، ‌با صدای بلند شروع کرد به آواز خواندن. – ننه‌جون، ببه جون!‌ ننه‌جون، ببه جون!

با این آواز، بچه‌ها تیرخوردن او را فراموش کردند، ‌ترسشان ریخت و همه زدند زیر خنده.

  • o

در عملیات «کربلای 1»، همراه جمعی از فرماندهان مشغول بررسی و شناسایی موقعیت دشمن بودیم که دشمن آتش‌باری زیادی را شروع کرد. یک‌دفعه صدای «یا مهدی(عج)، یا مهدی(عج)» حاج‌محمود بلند شد. دیدم ترکش به چشمش خورده و تمام چشمش بیرون زده است. چند نفر از بچه‌ها هم زخمی شده‌اند. وقتی خواستیم حاجی را به عقب بفرستیم، بااین‌که خیلی درد داشت، گفت: «نه! اول بچه‌ها را بفرستید.»

دشمن همان‌موقع یکی از هلی‌کوپترهای ما را زد. داشتیم حاجی را می‌گذاشتیم داخل تویوتا تا به عقب منتقل کنیم. حاجی پرسید: هلی‌کوپتر ما را زدند؟

گفتم: بله.

بغض کرد و آهی کشید.

  • o

محمود یک چشمش را از دست داده بود و چشم دیگرش هم کم‌سو شده بود. بدنش پر از ترکش بود؛ یادگار سال‌ها در جبهه بودن. با این‌که گاهی از درد توان حرکت نداشت، اما هیچ‌وقت خودش را کنار نکشید. چون تسلطش به منطقه و عملیات زیاد بود، بچه‌ها روی دوششان بلندش می‌کردند و برای شناسایی منطقه می‌بردند. او هم منطقه را بررسی می‌کرد و دستورات لازم را می‌داد. البته بعضی وقت‌ها بچه‌ها نامردی نمی‌کردند و شب که دیگر واقعا چشم محمود دید نداشت، او را بین راه حسینیه و سنگر رها می‌کردند و ساعت‌ها طول می‌کشید تا حاجی خودش را برساند. آن‌وقت آن‌هایی که می‌دانستند چه‌کار کرده‌اند، تا فردا دوروبر محمود پیدایشان نمی‌شد.

  • o

اگر از «فاطمه» بپرسید، کی به دنیا آمدی؟ می‌گوید: «وقتی بابا نبود؛ یعنی وقتی بابا جبهه بود.»

اگر از فاطمه بپرسید، پدر عمو بود یا عمو پدر؟ می‌گوید: «تا کوچک بودم، عمویم را بیش‌تر از بابا می‌دیدم و بابا چون خیلی وقت‌ها نبود، فکر می‌کردم که عمو است.»

فاطمه فقط هفت سال داشت که پدر و عمو هر دو شهید شدند و فاطمه تنهای تنها شد. «محمد» و حسین هم صدای اذان پدر را مدت‌ها پس از تولدشان شنیدند و لبخندهایش را دیدند.

  • o

چند روزی بود که محمود از جبهه آمده بود، ولی آن‌قدر در سمنان کار زیاد بود که نمی‌توانست با خیال راحت در خانه بماند. خبر آوردند در جایی کسی به امام توهین کرده است. محمود شده بود اسپند روی آتش. وقتی طرف را آوردند، نه سیلی خورد، نه ناسزا شنید. محمود شد برادر بزرگ‌تر. آن‌قدر برایش وقت گذاشت و حرف‌هایش را شنید و برایش حرف زد، که  طرف توبه کرد و برگشت.

  • o

گفت: «دیگر بس است. این‌همه جبهه رفتی، زخمی شدی، از اندازه‌ی خودت هم بیش‌تر زحمت کشیدی. برای تو دیگر بس است، بگذار بقیه بروند.»

محمود نگاهی کرد و گفت: «اگر نماز صبح بخوانی، ‌دیگر برای خواندن نماز ظهر تکلیف نداری؟ نماز صبح جای خود، نماز ظهر هم جای خود.»

  • o

در مهران مستقر بودیم. عراقی‌ها با هفت‌صد تانک حمله کردند. دقیقا شده بود تن در برابر تانک. شهید «زین‌الدین» و تعدادی آر.پی‌.جی‌زن سوار چهارده تا تویوتا شدند و به عراقی‌ها حمله کردند. تعداد زیادی از تانک‌ها را منفجر کردند و بقیه را هم فراری دادند. بعد از برگشتن بچه‌ها، محمود آمار زخمی‌ها و شهدا را از فرماندهان گرفت و وقتی شنید پیکر چندتا از بچه‌ها توی خاک عراق جا مانده، خیلی ناراحت شد. سوار تویوتا شد و گفت: «هرکس دوست دارد، با من بیاید.»

پس از مدتی حاجی با جنازه‌ی شهدا برگشت؛ ازجمله جنازه‌ی شهید «حسن خالصی» و شهید «رضا کاظمی».

یاد آن روزی افتادم که زین‌الدین، محمود را به‌عنوان فرمانده معرفی کرد. تعدادی از نیروهای سپاهی ناراحت شدند که چرا زین‌الدین باوجود این‌همه پاسدار، محمود را که یک معلم است، معرفی کرده؟ زین‌الدین هم در جواب آن‌ها گفت: «وقت خودتان را با این حرف‌ها تلف نکنید. من کسی را انتخاب می‌کنم که مواظب بچه‌ها باشد. نگذارد جنازه‌ی شهید دست دشمن بیفتد. خودش را به آب و آتش بزند تا جنازه‌ها را به پشت خط بیاورد.»

حرف آقامهدی ثابت شد.

  • o

موج انفجار، رزمنده‌ی جوان را از خود بی‌خود کرده بود. کنترل اعصاب و حرکاتش به‌هم ریخته بود و حالش بد بود. اصلا نمی‌دانست چه‌کار می‌کند. در آن بلبشوی عملیات، مدام راه می‌افتاد سمت سنگر عراقی‌ها. بچه‌ها ازبس برش گردانده بودند، خسته شده بودند. به محمود شکایت کردند. محمود آمد. حالش را که دید، دستور داد، ‌دست و پایش را ببندند. رزمنده‌ی جوان خیلی ناراحت شد. ساعت‌ها به محمود بدوبی‌راه گفت، اما حاجی به روی خودش نیاورد. بالاخره ماشینی دست‌وپا کرد و او را به عقب فرستاد. حالا جوان حالش خوب است و می‌گوید: «زندگی‌ام را مدیون محمود هستم.»

  • o

گاهی فراوانی نعمت بود و می‌توانستیم هر نوع کنسروی که دلمان می‌خواهد، انتخاب کنیم و بخوریم، کنسرو بادمجان، کنسرو قورمه‌سبزی، کنسرو ماهی، کنسرو لوبیا و... البته این برای وقت‌هایی بود که محمود در جمعمان نبود. هر وقت محمود بود، دیگر خبری از انتخاب نبود. محمود که شهردار بود، همه‌ی کنسروها را باز می‌کرد، می‌ریخت توی یک ظرف بزرگ، گرمش می‌کرد و می‌گذاشت وسط سفره. مزه‌ی خاصی داشت، ولی همه با اشتها و شوخی می‌خوردیمش. بعضی وقت‌ها می‌گفتیم: «محمود جان! ممکن است یکی از کنسروها خراب شده باشد. این‌طوری همه مسموم می‌شوند.»

می‌خندید و می‌گفت: «عیبی ندارد.‌ اگر قرار است مسموم شویم، همان بهتر که همه باهم مسموم شویم.»

  • o

قطعنامه پذیرفته شد و عملیات «مرصاد» هم تمام شد. برای بازدید از منطقه رفته بودیم و داشتیم خرابی‌هایی را که منافقان به بار آورده بودند، تماشا می‌کردیم که ناگهان یک گلوله‌ی آر.پی.جی خورد جلوی ماشین و ماشین با تکان‌های شدیدی جلوتر رفت و چرخ‌های جلویش افتاد توی یک گودال. سه نفر از بچه‌ها شهید شدند. محمود خودش را از در سمت راننده بیرون کشید. به‌شدت از بدنش خون می‌رفت. هنوز چند قدم از ماشین دور نشده بود که صدای تیربار منافقان بلند شد و...

محمود ‌فرمانده گردان، پدر فاطمه، محسن و محمد، و‌ برادر شهید به آرزویش رسید و سعادتمند شد.

 

دشمن را دور زده بودیم که متوجه ما شدند. آتش چنان سنگین بود که هیچ‌کس جرأت نمی‌کرد سرش را بلند کند. وقتی محمود دید که این‌طوری فقط زمان از دست می‌رود، صدایش را بالا برد و فریاد زد: بچه‌ها! اگر می‌خواهید امام را خوش‌حال کنید، بلند شوید و به پیش‌روی ادامه دهید.»

 

اگر از «فاطمه» بپرسید، کی به دنیا آمدی؟ می‌گوید: «وقتی بابا نبود؛ یعنی وقتی بابا جبهه بود.»

اگر از فاطمه بپرسید، پدر عمو بود یا عمو پدر؟ می‌گوید: «تا کوچک بودم، عمویم را بیش‌تر از پدرم می‌دیدم و بابا چون خیلی وقت‌ها نبود، فکر می‌کردم که عمو است.»

 

نظر شما
پربیننده ها