فرمانده‌ای که کردها برای سلامتی‌اش قربانی دادند

شادی سراسر خط مقدم را گرفت. انگار خونِ تازه ای به رگ و پی همه دوید. خبر دهان به دهان چرخید: «او هنوز زنده است.» مردم «کردستان» در روستاها و شهرها با شنیدن خبر سلامتی او خوشحال شدند. عدّه‌ای هم برای سلامتی‌اش قربانی کردند.
کد خبر: ۲۰۲
تاریخ انتشار: ۰۸ خرداد ۱۳۹۲ - ۰۹:۱۳ - 29May 2013

فرمانده‌ای که کردها برای سلامتی‌اش قربانی دادند

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، جبهههای غرب کشور و کردستان از جبهههای پر مشقتی برای رزمندگان اسلام بود که ویژگیهای منحصر به فرد خودش را داشت. و به همین دلیل مقام معظم رهبری به رزمندگان این جبههها فرمودند: "جهاد فی سبیل الله هرچه دشوارتر، با فضیلت تر و درخشانتر و ماندگارتر؛ شما در کردستان به چنین جهادی در برابر دشمنان خدا کمر بستهاید، خداوند از شما قبول فرماید." شهیدان این خطه که برای مبارزه با ضد انقلاب، کومله و دموکرات پیش قدم بودند، حماسههای فراوانی آفریدند.

در روایت یکی از کتابهای مجموعه "قصه فرماندهان" در مورد سردار شهید ناصر کاظمی فرمانده سپاه کردستان ماجرایی نقل شده که نگرانی همه مردم کردستان از سلامتی ناصر کاظمی را روایت میکند؛ محمود جوانبخت این روایت را اینگونه رقم زده است:
 
"ناصر ساکت و بی حرکت دستش را روی گوش سمت چپش گذاشته بود. گوشی بیسیم را چسبانده بود به گوش سمت راست. در آن حجم آتش که از بالا بر سرشان میریخت، صدا به صدا نمیرسید و صدای آن طرف بیسیم درست شنیده نمیشد. چشم چرخاند و نفراتشان را شمرد. پنج نفر بودند. «ناصر» در گوشی بی سیم گفت: «با همین چهار نفر می رویم، مطمئن باشید برادر «شیرازی». صدای گلولهها و انفجارها آن قدر زیاد بود که نفهمید «صیاد شیرازی» از آن سوی بیسیم چه جوابی داد. امّا وقتی بی سیم ساکت شد، فقط دو کلمه از دهان «ناصر» بیرون آمد: «باشد، برمیگردیم.» پیش از شروع عملیات، «صیاد شیرازی» به اصرار از «ناصر» خواست که عملیات را از عقبه هدایت کند، امّا او نپذیرفت:«جناب سرهنگ، من به این معلمها قول داده ام. گفتهام تا پای جان با شما هستم.»
معلمها آمده بودند تا پا به پای بچههای سپاه و بسیج برای آزادسازی شهرها و روستاهایشان بجنگند. سرهنگ با اینکه مدت زیادی نبود که او را میشناخت، امّا میدانست که «ناصر» آدمی نیست که بزند زیر قولش. سرهنگ هم دفعه پیش کوتاه آمده بود. به او دستور نظامی نداده بود. نگفته بود که باید بمانی و این دستوری است که از یک فرمانده نظامی به تو ابلاغ میشود. امّا این بار، پشتِ بی سیم به «ناصر» گفته بود؟ کسی نمیدانست.
 
باید رودخانه را پیدا میکردند. به ستون حرکت کردند. با فاصله چند متری از هم تا غافلگیر نشوند. جلوتر از همه «ناصر» میرفت و مراقب همه چیز بود. ناگهان صدای رگبار بلند شد. همگی در چشم به هم زدنی پشت تخته سنگها خزیدند. به خود که آمدند، «ناصر» را ندیدند. چند دقیقهای طول کشید تا صدای گلولهها فروکش کرد. ردِّ آتش را گرفتند و به هر زحمتی که بود از پشت تخته سنگها بیرون آمدند. «ناصر» چند متر آن طرفتر پشت تخته سنگ کوچکی روی زمین افتاده بود. خودشان را رساندند بالای سرش، هنوز زنده بود. «شما بروید، من اینجا میمانم. شما خودتان را نجات بدهید.»
 
«برویم! به همین راحتی؟» یکیشان دستش را گرفت و اصرار کرد: «برادر «کاظمی»، ما بدون شما نمی توانیم برویم. شما را بگذاریم و برویم؟... نه... نه تو را به خدا چنین حرفی نزنید.» زخمش را با چند تکه تنزیب که در کوله اش بود، بستند.نفسهایش به شماره افتاده بود. آب می خواست و باز اصرار کرد که او را بگذارند و بروند.
شب از راه رسید و نور ماه همه جا را روشن کرد. بلدچی شان اوّلِ عقب نشینی، تیرخورده بود و شهید شده بود. نمیدانستند به کدام طرف بروند. تنها راه، راهِ رودخانه بود. صدای آب را که شنیدند به سویش رفتند. رودخانه را پیدا کردند و فکر کردند حالا از این آب خروشان چه طور باید رد شد. این اولین چیزی بود که به ذهن شان رسید. اینجا هم دوباره اصرار کرد. امّا دیگر کسی به حرفش گوش نمیکرد. «ناصر» میلرزید و عرق میریخت و هذیان میگفت. باید هر چه سریعتر از آب میگذشتند. امّا آب رودخانه خروشان بود و عمقش زیاد، نه؛ چارهای نبود او باید زنده میماند. نگران بود مبادا آب به زخمهایش برسد. عضلههای صورتش از درد منقبض شده بود امّا ناله نمیکرد. تن به آب زدند و دست های هم را گرفتند تا جایی که امکان داشت نگذارند به زخمهایش آب برسد. از آب که رد شدند، او از رمق افتاد؛ در دلِ تپهای سنگی، غاری دیدند. باید شب را آنجا میگذراندند.
 
هوا که روشن شد، «ناصر» هنوز بیهوش بود. راه افتادند و کمی خودشان را کشیدند جلوتر. بی سیم دوباره جان گرفت. آن طرف سرهنگ «رامتین» وقتی فهمید که «ناصر» مجروح شده، دلداریشان داد و گفت: «تا شما برسید، من هم خودم را رساندهام.»
 
سرهنگ رامتین وقتی رسید که «ناصر» را در هلی کوپتر گذاشته بودند. دلشوره عجیبی میان بچهها رخنه کرده بود. هیچ کس دل و دماغی نداشت و دستها برای دعا به سوی آسمان بلند بود. طرفهای غروب از بیمارستان پاوه بی سیم زدند؛ ««ناصر» به هوش آمده، حالش بهتر است.» شادی سراسر خط مقدم را گرفت. انگار خونِ تازه ای به رگ و پی همه دوید. خبر دهان به دهان چرخید: «او هنوز زنده است.» مردم «کردستان» در روستاها و شهرها با شنیدن خبر سلامتی او خوشحال شدند. عدّهای هم برای سلامتی او قربانی کردند."
 
شهید ناصر کاظمی در دوازدهم خرداد 1335 در تهران متولد شد، در سال 1358 با عضویت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به فرمان حضرت امام خمینی(ره) لبیک گفت. او در سال 59 به سمت فرمانداری پاوه منصوب شد و با عزمی راسخ برای آزادسازی مناطق گوناگون غرب کشور با اشرار و ضدانقلاب مبارزه کرد و پس از یک سال و نیم تلاش بی وقفه، در سال 1360 به سمت فرماندهی سپاه کردستان رسید.
 
او در عملیات پاکسازی محور پیرانشهر سردشت با گلوله به آرزوی قلبی خود دست یافت و پس از عمری تلاش خالصانه در ششم شهریور 1361 در پیرانشهر به شهادت رسید و از آن روز تاکنون، مزارش در گلزار شهدای بهشت زهرا (س) قطعه 24 ردیف 76 شماره 27 است.
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار