گزارش مصور یک زندانی سیاسی از کمیته مشترک ضدخرابکاری

کد خبر: ۲۰۲۶۴۷
تاریخ انتشار: ۲۰ بهمن ۱۳۹۱ - ۱۰:۱۶ - 08February 2013

 اینجا کمیته مشترک ضد خرابکاری است. جایی که در دهه 50 شنیدن اسمش هم برای خیلی‌ها وحشتناک بود چه برسد به اینکه بخواهند حتی دقایقی از عمرشان را آنجا بگذرانند. کمیته مشترک را شاید بتواند ماکتی از جهنم دانست که در دنیا بنا شده بود.

در اینجا شقی‌ترین انسان‌هایی که حتی به فکرتان هم نمی‌رسد حضور داشتند. از نگاه دیگر کمیته مکانی بود با آدم‌هایی که جمع اضداد بودند. بهترین بندگان خدا که زندانی‌بودند و بدترین آنها که زندان‌بان بودند.  

وحشتناک‌ترین شکنجه ها در اینجا برای شکنجه گران تفریحی شده بود که روی مبارزین انجام می دادند. برای بازجوها مهم نبود این که زیر دستشان است مرده یا زنده، آیت‌الله است یا یک عادم عادی. چپ است یا راست. چیزی که اهمیت داشت زجر و عذاب دادن به متهم بود.

محمود بازرگانی یکی از زندانیانی است که با ما همراه شد و لحظه به لحظه حضور یک متهم را در این زندان توصیف کرد. 

او روزهای حضورش را در کمیته مشترک اینگونه بیان می‌کند: من یکسال قبل از حضور در کمیته زندان قصر بودم و بازجویی و انفرادی را آنجا گذراندم. وقتی تاریخ آزادی‌ام در قصر رسید سر یک بازجویی ساده که یکی از دوستان اعترافاتی کرده بود مجددا به زندان بازگشتم. یعنی تا دم در زندان قصر هم برای آزادی رفتم که ناگهان تلفن زنگ خورد و آزادی‌ها اینجانب همه لغو گردید. ماجرا هم از این قرار بود که بازرگانی نامی در شیراز خرابکاری کرده بود که ساواک فکر می‌کرد او فامیل من است در حالی که من اصلا وی را نمی‌شناختم. این شد که صبح آن روز من را آوردند کمیته مشترک.

برای عبور و مرور متهمین به کمیته مشترک ضدخرابکاری ساواک باید از حیاط شهربانی کل می‌گذشتیم که الان متاسفانه شده انبار وزرات خارجه!

ماشینی که متهم را می‌آورد تا جایی که می‌توانست جلو می‌آمد و متهم را جلوی در ورودی کمیته پیاده می‌کرد. و این درحالی بود که چشم متهم با چشم بندی سیاه بسته بود و او قادر نبود جایی را ببیند. 

اینجا که یکی از مهمترین زندان‌های رژیم طاغوت بود در بدو ورودش وارد اتاق افسر نگهبان می‌شدیم. چون چشم هنوز بسته بود یک نفر از مامورین حفاظت تیم دست متهم را می‌گرفت و راهنمایی‌اش می‌کرد. مثلا می‌گفت: اینجا پله است یا مانعی وجود دارد تا ما بدانیم که الان باید چه عکس العملی نشان دهیم.  

محمود بازرگانی در حال ورود از در اصلی اتاق افسر نگهبان

وقتی من را تا دم در افسر نگهبان آوردند از صدای اطراف فهمیدم دری اینجا هست. در باز بود و مامور خودش رد شد ولی به من نگفت اینجا مانع است. درهای ورودی زندان حدود نیم متر از زمین فاصله داشت و برای رد شدن باید زانو را بلند می‌کردیم. اما چون من نمی‌دانستم، موقع رد شدن با صورت چنان خوردم زمین که پاهایم به شدت صدمه دید و وقتی بلند شدم چشم بند را برداشتم و شروع کردم بد و بیراه گفتن به مامور همراهم که چرا نمی‌گویی پایم را بلند کنم؟!

خب درهای زندان قصر هم همینطور بود و ما عادت داشتیم اما چون نگفت من نمی‌دانستم این جا هم اینطور است. در زندان قصر جز بند سه و چهار که در کشویی بود بقیه درها نیم متر از زمین فاصله داشت. 

اتاق افسر نگهبان و دفتری که ورود متهم در آن ثبت می‌شد

 وارد اتاق افسر نگهبان شدیم. یک میز داخل اتاق بود و دفتری که لحظه ورود متهم را در آن ثبت می‌کردند. افسر نگهبان داخل اتاق نشسته بود. پای من داشت خون می‌آمد و من هم هنوز داشتم بد و بیراه می گفتم. اینجا چشم بندم را برداشتند.

افسر وقتی دید داد و بی‌‌داد می‌کنم به من گفت سر و صدا نکن چون کارت سخت‌تر میشه. به هر حال تاریخ ورودم را در دفتر نوشت.

من اول خرداد سال 54 وارد کمیته مشترک شدم. در همان دفتر گزارش موجودی ملزومات من را یک افسر می گفت و او هم ثبت می‌کرد. 

بعد از این مرحله مجددا با چشم‌بند مامور همراه، من را برد جایی که نمی‌دانستم کجا بود. یک نکته خیلی مهم این بود که زندانی به هیچ عنوان نمی‌دانست یک دقیقه بعد قرار است کجا برود و خود این موضوع یک جنگ روانی سخت بود. با خودت می‌گفتی: آیا مرا از این ساختمان می‌برند بیرون یا در همین ساختمان نگه می‌دارند؟ تا اینکه دوباره چشم بند من را زدند و حرکتم دادند به سمت بالا. 

اتاق نگهداری وسایل متهم

اولین کار بعد از اتاق نگهبانی تحویل لباس‌های شخصی بود و گرفتن لباس زندان. مثلا یادداشت می‌کردند که یک جفت بند پوتین، یک شلوار مخمل، یک پیراهن قهوه‌ای چهارخونه و یک جفت پوتین. 

وسایلی که به زندانی تحویل می‌شد

یک شلوار، روپوش، دم پایی می‌دادند منهای لباس زیر و این می شد کل وسیله شخصی شما و البته یک لیوان پلاستیکی و یک کاسه روحی به عنوان ظرف غذا که ممکن بود زمانی به خاطر باند پیچی پاها که قادر نبودیم دستشویی برویم در همان کاسه  قضای حاجت را هم انجام دهیم.

جایی که لباس‌ها را تحویل می‌گرفتند اتاقی بود با کمدهای آهنی که روی هر کدام یک شماره ثبت شده بود. وسایل را پس از ثبت داخل آنها می‌گذاشتند و درش را می‌بستند. سپس منتظر می‌ماندی تا ببرنت داخل بند.

 گاهی اینقدر زندان شلوغ می‌شد که در هر کمد وسایل چند زندانی را نگه می‌داشتند.

سال 54 و 55 پرجمعیت‌ترین و پرترددترین زمان حضور متهمین در کمیته مشترک بود. چون مبارزات اوج گرفته بود و مبارزات زیر زمینی فرهنگش در کشور جا افتاده بود. ساواک فکر می‌کرد با  این بگیر و ببند‌ها مبارزات را کور می‌کند در حالی که در شهرستا‌ن‌ها هم شدت پیدا می‌کرد.

در اینجا نکته‌ای که خیلی قابل توجه بود برای ماموران کمیته مشترک این بود که شما به هیچ وجه نباید کسی را در اینجا می‌دیدی. یعنی نباید مطلع می‌شدی که فلانی هم دستگیر شده. یک ‌نفر یک نفر متهمین را داخل می‌کردند که با هم برخوردی نداشته باشند.

حالا چشم بند که به چشم من هست و پاهایم هم زخمی است. همان مامور که داشت بد و بیراه منو که هنوز غر می‌زدم گوش می‌کرد گفت: حرف نزن فقط هر چی من میگم گوش کن. پله زیاد بود. او یک پله جلوتر بود دست من هم در دستش و من پشتش می‌رفتم. در واقع مرا دنبال خودش می‌کشید. طبقه اول بند یک قرار داشت. آنجا مخصوص زندانی هایی بود که تکلیفشان روشن شده. این طبقه یک اتاق شکنجه هم دارد به نام اتاق «تمشیت» که معمولا زندانی‌هایی را آنجا شکنجه می‌کردند که موردشان خاص و محرمانه بود.

من را که از پله برد بالا داخل اتاقی کرد که یک مامور نشسته و صندلی‌ای هم مخصوص متهم آنجا قرار داشت. اینجا یک خنکی خاصی دارد چون طوری مهندسی شده که اصلا آفتاب گیر نیست.  

حفاظ های حیاط که برای شکنجه هم استفاده می‌شد

کمیته حیاطی داشت که به صورت استوانه از طبقه اول تا سوم حفاظ کشیده بودند به خاطر جلوگیری از اینکه افراد خودشان را پایین پرت نکرده و خودکشی نکنند زیرا گاهی به خاطر شدت فشارها چنان عرصه بر یک زندانی تنگ می‌شد که واقعا می‌خواست خودش را خلاص کند. گاهی هم طرف برای اینکه اطلاعاتش را لو ندهد خود کشی می‌کرد.

یکی از متداولترین شکنجه‌ها در اینجا که تقریبا در مورد اکثر متهمین انجام می شد آویزان کردن به حفاظ همین حیاط بود. البته گاهی شنیدم که بعضی می‌گویند ما را یک ساعت آویزان کردند که این صحت ندارد. چون کل وزن روی دو مچ دست می افتاد و کافی بود 30 سانت از زمین فاصله داشته باشی و بعد از 5 دقیقه نمی‌توانستی تحمل کنی و از عمق جان فریاد می‌زدی. فریادی که از تمام وجودت بر می‌آمد. و طوری بود دیگر متهمین هم که در سلول بودند این فریادها را بشنوند و دقیقه‌ای از این فضا دور نشوند. این صداها از نظر روحی کاملا زندانیان را زیر فشار قرار می‌داد.

اگر قرار بود کسی را بکشند به حفاظ آویزان می‌کردند و مدت طولانی نگهش می‌داشتند ولی اگر می خواستند طرف را شکنجه کنند تا حرف بزنه فقط چند دقیقه نگه می داشتند. چون نمی توانست بیشتر از این تحمل کند و از بین می رفت.  

حیاط کمیته مشترک ضدخرابکاری

یک حوض وسط حیاط بود. که متهم در آخرین مراحل بازجویی که دیگر رمقی نداشت و شلاق خورده و ناخنش را کشیدند و … کنار حوض می‌رفت. آب آن محلولی از چرک و خون بود، در همین حال سر متهم را به حد خفگی فرو می کردند داخل آن و نگه می داشتن تا شاید حرف بزند.

اتاق دیگری بود به نام اتاق پانسمان. متهم بعد از اینکه حسابی شلاق می خورد پایش متورم می‌شد و پوست پا در حال جدا شدن بود. کابل بعد از اینکه ده بیست بار به پا می خورد علاوه بر اینکه کبود می کند پا دچار یک بی حسی می‌شود. بعد از بی حسی وقتی می رسید به بافت اصلی پوست تازه شروع می کرد به زُق‌زُق کردن. حالا جالب بود پانسمان کردنشان!

این طور نبود که با اصول بهداشتی و پزشکی این کار را انجام دهند. مامور یک قیچی بر می داشت و پوست پا را که بر آمده بود اما هنوز سلول زنده داشت با قیچی می برید. تجسم کنید یک زخم بریده را رویش نمک بپاشند. حالا شما فریاد را در نظر بگیرید که چگونه در فضا می‌پیچید و از ته گلوی متهم بیرون می‌آید.  

 کمیته مشترک جایی بود که انواع و اقسام شکنجه ها را روی بچه ها امتحان می کردند بلکه بیشتر حرف بزند و اعتراف کنند.

 تخت اتاق پانسمان هم برای خودش حکایتی بود. شما با آن وضع خراب و زخم‌های زیاد و روحیه ای که چیزی ازش باقی نمانده بود می رفتی کنار تخت. مامور می‌گفت برو بالای تخت! در حالی که شما اصلا قادر نبودی خودت را تکان دهی، پایت توانایی بلند شدن را نداشت. با بدبختی خودت را می‌کشاندی روی تخت. 

ماکت منوچهری شکنجه گر معروف

اتاق منوچهری خبیث اینجا بود. یکی از مهمترین مکان های کمیته مشترک این اتاق محسوب می‌شد. اینجا طوری بود که وقتی متهم خوب کتک‌اش را می خورد، پا و دستش صدمه می دید، سیستم عصبی اش از کار می افتاد و تحت شدیدترین شکنجه ها قرار می گرفت تازه می آوردنش اینجا.

منوچهری که به دکتر معروف بود وقتی می نشستی جلویش و سوال می کرد خیلی مشکل می توانستی از زیر دستش در بروی. اینقدر هم او شناعت و پلیدی و دور از عواطف یک آدم برایش عادی شده بود که اصلا برای او فرقی نمی کرد شرایط جسمی شما چگونه است؛ دندانت بر اثر مشت شکسته، ناخن‌هایت ممکن است کنده شده باشد، دهانت خونی است، اینقدر مشت خوردی که سر و کله همه ورم کرده یا نه، او کار خودش را می‌کرد. در اوج آن شرایط او برای تفریح خودش هم که شده زندانی را در قفس داغی که داخل اتاق بود می‌کرد. متهم با هر وضعیت جسمی ای که داشت نه می توانست در آن قفس آهنی بلند شود، نه بچرخد و نه جایش را تغییر دهد. یک چراغ برقی هم زیر آن روشن می کرد و آرام آرام حرارتش پوست بدن زندانی را می‌سوزاند به طوری که بعد از مدتی بوی سوختگی بدنت را به خوبی می‌توانستی حس کنی. علاوه بر این قفس، تختی هم داخل اتاق منوچهری بود که متهم دیگری را رویش می‌بستند و زیر آن هم شعله روشن می کردند. فرقی که تخت و قفس با هم داشتند این بود که روی تخت امکان کمی جابه جایی وجود داشت تا مثلا کمتر بسوزی اما در داخل قفس امکان نداشت بتوانی کوچکترین تکانی بخوری.

در قفس پا و باسن و زانو می سوخت، درست همان قسمت‌هایی که مخصوص نشستن و راه رفتن بود. در این بین که بوی سوختگی خودت را متوجه می‌شدی منوچهری سوالاتش را شروع می‌کرد به پرسیدن. مثلا فلان گروهی که تو با آنها کار می کردی چه می کردند، فلان آدم با تو چه نسبتی داشت و … که البته بسیاری از سوالات هم بلوف بود.

مقاومت بچه های زندانی زیر شکنجه دو وجه داشت: یکی اینکه بر اثر فشار مطلبی را لو ندهند و دیگر اینکه بلوف نخورند. چون ممکن بود شما بر اثر اذیت‌هایی که شدی طاقت نیاوری و یک چیزی که اصلا به تو ربطی نداشته گردن بگیری، قبول کردن همانا، ادامه شکنجه همانا و طولانی تر شدن مدت زندانی‌ات هم همان. شما فکرش را بکنید در آن شرایط سخت چطور می‌شود تمرکز کرد؟! 

اتاق حسنی شکنجه‌گر معروف ساواک

اینجا اتاق حسینی شکنجه گر معروف ساواک است. خوب به یاد دارم که اولین دفعه بعد از بردن به سلول انفرادی، مرا آوردند اینجا آن هم با دست بند قپانی. این دست بند به گونه ای بود که یک دست از بالا و یک دست از پایین را می‌بردند پشتت و می‌کشیدند تا بهم نزدیک شود آن وقت دستبند را می‌زدند. این وسیله واقعا کتف و مچ‌های دست را اذیت می‌کرد و تکان خوردن برایت سخت می‌شد.

اتاق حسینی جایی بود که اصلا کاری نداشتند شما چکار کرده‌ای و پرونده‌ات چقدر سنگین است؟ اول حسابی با مشت و لگد می کوبیدند. بعد طوری می‌نشاندنت که کف پایت بالا باشد. آن وقت مچ پا را کامل قفل می کردند و نمی توانستی از زیر شلاق پایت را بکشی. دست ها هم همینطور قفل می‌شد.

یک جایی مانند چوب لباسی دیواری درست کرده بودند و انواع و اقسام کابل ها را با ضخامت های متفاوت آویزان کرده بودند به دیوار.  

شکنجه‌گران قبل از اینکه یک زندانی را شلاق بزنند مدتی منتظرش می گذاشتند و می رفتند بیرون سیگار می کشیدند و با هم جک می گفتند و می خندیدند. حالا شما هم در اوج التهابی. دقت کنید! این منتظر گذاشتن متهم به لحاظ روانی خیلی نکته مهمی بود. شاید بتوان گفت حتی استرس آن  از زدن بدتر است.

 همانطور که اشاره کردم اولین باری که من را بردند برای شلاق زدن حسینی معروف آمد بالای سرم. حسینی یکی از ویژگی هایش این بود که حافظه بسیار قوی‌ای داشت. او و خانواده‌اش همگی در خدمت ساواک بودند. پسرش هم ساواکی بود و همسرش نیز در زندان زنان مشغول بود. او هم در اوین و هم در کمیته مشترک شکنجه‌گر بود. هیبت عجیبی داشت و بسیار درشت اندام بود. من او را در اوین هم دیده بودم اما بعضی از بچه‌ها ندیده بودنش. حسینی بازجو نبود شکنجه گر بود، بازجویی یک کار تخصصی بود اما برخی فکر می‌کنند شکنجه‌گر با بازجویی یکی است.

حسینی یک سال پیش از این دیدار من را در زندان قصر دیده بود. تا آمد داخل اتاق به رسولی، یکی دیگر از شکنجه‌گران، گفت: این کیه روی صندلی نشاندین؟

رسولی گفت: نمی شناسید؟ فلانی است.

حسینی آمد بالای سرم و گفت: به به! آشیخ محمود آقا.

به او گفتم من آزاد شده بودم و محکومیتم تمام شده بود، برای چی آوردنم اینجا؟!

گفت: معلوم می شود. حالا کمیته مشترک را هم یه مزمزه بکن، اوین که خیلی برایت جالب نبود و شروع کرد به سر به سر گذاشتن من.

بعد یک کابل ضخیم را برداشت تا شلاق زدن من را شروع کند. یک کابل کلفت بود، ویژگی کابلی که انتخاب کرد این بود که به خاطر ضخامتش موقع زدن خم نمی شد و همین باعث می‌شد تا از دردش هم کمتر نشود و کامل بچسبد کف پا. البته وقتی عصبانی می‌شدند به کف پا اکتفا نمی کردند، هر جا می رسید شلاق می‌خورد.

خدا شاهد است وقتی کابل را بلند می کرد تمام قدرت بدنش را طوری به کار می بست که وقتی آن را حرکت می داد به سمت پا صدای سرعت شلاق در فضا می‌پیچید و این خودش خیلی رعب آور بود.

یکی از وسایل شکنجه آپولو بود. از خاصیت این دستگاه همین را بگویم که اصلا اگر هیچ کاری هم با شما نداشتند، یعنی شلاق و آویزان کردن و سوزاندن هم که نمی‌بود و فقط کارت با این دستگاه می‌افتاد کافی بود تا به اوج فشار برسی. در این دستگاه یک کلاهک آهنی روی سر متهم قرار می‌گرفت، دست ها از مچ قفل می‌شد و سپس یک کابل برق وصل می کردند به انگشتان دست یا پای متهم. فشار برق به حدی بود که طرف را نمی‌کشت، فقط عذاب می‌داد. آن وقت بود که چنان فریادی می‌کشیدی که نزدیک بود حنجره‌‌ات پاره شود. فریاد زدن همانا و پیچیدن صدایت در آن کلاه آهنی همان. انعکاس صدای خودت در آن کلاه به گونه ای بود که بعد از مدتی احساس منگی می‌کردی. در حالی که شکنجه‌گر اصلا صدای تو را نمی‌شنید که اذیت شود. 

تخت شکنجه

در این اتاق هم یک تخت بود که متهم دیگری رویش بی حال افتاده بود. آن یکی که نشسته بود نمی دانست او کیست و از طرف دیگر کسی هم که روی تخت بود قدرت بدنی نداشت که مثلا سرش را بلند کند ببیند تو کی هستی.

اتاق آویزان کردن متهمین از سقف

 

اتاق دیگری بود مخصوص آویزان کردن متهمین از سقف. در واقع قسمت تکمیل کننده پرونده ها اینجا انجام می‌شد. ماشین تایپ و صندلی و میز از جمله وسایل موجود در این اتاق بود. یک نفر را با دستبند قپانی می آوردند در حالی که یک نفر دیگر آنجا آویزان بود. این یکی با دیدن او حساب کار دستش می آمد که عاقبت خودش هم همین است اگر اعتراف نکند و باعث می‌شد به وحشت و ترسش اضافه شود.

آخرین مراحل بازجویی اینجا انجام می شد و بعد شما را می فرستادند داخل بند عمومی. البته تا به این مرحله به متهم اجازه نمی دادند برگه اظهاراتش را بخواند، آنها خودشان هر چه دوست داشتند می نوشتند. متهم فقط باید امضاء می‌کرد و وقتی طرف می رفت در دادگاه می گفتند: تو چنین کاری کردی، او هم می گفت: نه. گاهی هم دوباره منتقلش می کردند ساواک و کمیته باغ اوین که این متهم اظهاراتش را قبول ندارد، البته همیشه هم اینطور نبود.

ساواک می خواست به دربار اینگونه نشان دهند که قضیه مبارزه علیه رژیم را مهار کرده در حالی که اینگونه نبود.

آرش تهرانی یکی از معروف‌ترین بازجوها بود که هوش زیادی داشت. یکبار که داشت از من بازجویی می‌کرد ناگهان بدون مقدمه پرسید تو با بهمن و محمد بازرگانی نسبتی داری؟

این دو نفر سال 51-50 در درگیری‌های سازمان مجاهدین خلق دستگیر شده بودند. آشنایی من با این آنها توسط صحبت های بچه ها در زندان بود، آن یکسالی که در قصر بودم اما خودم ندیده بودمشان چون یکی از آنها همان زمان اعدام شده بود.

با پرسیدن بی‌مقدمه آرش یک لحظه آمدم بگویم این دو نفر که قبلا دستگیر شدند اما سریع حواسم را جمع کردم، چون هر حرفی می زدم باعث به وجود آمدن یک جریان جدیدی می شد. با اینکه ۱۷ ساله بودم اما شرایط به خوبی دستم آمده بود. چون مدتی که در قصر بودم دارای تجربیات زیادی شده بودم.

آرش تا حالت منو دید گفت: هان؟ بگو.

گفتم: من نمی‌شناسمشان. بازرگانی همه جا هست، شیراز و سبزوار و ...

گفت: پس تو اهل سبزواری؟

هرچه می گفتم آرش یک چیزی از در می آورد. خیلی آدم زیرکی بود. بعدم کاری می کرد زیر بار هر حرفی که او می‌خواهد بروی.

خلاصه! با حواس بسیار جمع این مورد گذشت.

 

 

در اغلب مراحل بازجویی و تقریبا در همه اتاق ها یک ضبط صوت هم بود. البته این را بعدا متوجه شدیم چون آن وقت حواسمان به این چیزها نبود. صدای متهمین را ضبط می کردند تا ضمیمه پرونده اش کنند. 

برای یک شکنجه گر فرقی نداشت این که جلویش نشسته زن است یا مرد. او فقط می زد. در کمیته خانم ها هیچ کدام اجازه داشتن حجاب نداشتند و به شدت هم شکنجه می کردند.

این بند، بنده عمومی است. یعنی جای کسانی که اطلاعاتشان توسط بازجوها تخلیه شده بود و ساواک منتقلشان می کرد اینجا. این اتاق ها نور زیادی نداشت و ظرفیتش 10 الی 12 نفر بود اما گاهی تا 23 نفر هم داخل سلول می‌کردند. کفپوشش هم زیلوهای یزدی آغشته به چرک و خون بود. به خاطر همان موضوع که گفتم نور آفتاب نمی تابید علاوه بر فضا زمین هم سرد بود و این زیلو ها خیلی مانع سرما نمی شد. 

برخی از سلول‌هایی آنجا 3 متهم داخلش بودند که دیگر رمقی نداشتند برای حرف زدن. آنان معمولا اینقدر می ماندند تا فانی را وداع می کردند. 

سلول‌های عمومی

اتاق های عمومی جایی بود که تا 50 نفر را هم داخلش می کردند. درب این اتاق‌ها پنجره هایی با پوشش آهنی داشت. اگر کسی کایر داشت باید می‌کوبید به در و نگهبان می آمد. همه باید ساکت می شدند تا او دوباره متهم بکوبد و نگهبان متوجه شود صدا از کجاست و بعد می رفت پنجره را باز می‌کرد و می پرسید چه می‌خواهی؟ آن فرد بدون اینکه فریاد بزند مثلا فرد می‌گفت دستشویی دارم او هم اغلب برای اذیت کردن می‌گفت پر است.

در زندان گاهی به افرادی که سیگاری بودند یکی دو نخ هم سیگار می‌دادند البته همان هم حساب و کتاب نداشت. من خودم چون سیگاری نبودم برایم دادن و ندادنش فرقی نداشت.   

شکنجه‌گری در حال کشیدن ناخن

در این اتاق شکنجه سوزن‌های بسیار نازک را هم زیر ناخن می کردند. به این صورت که یک صندلی مانند صندلی دندان پزشکی بود و متهم را رویش می خواباندن و سوزن می کردن زیر ناخنش، بعد به سوزن حرارت می‌دادند. این حرارت به گوشت و ناخن که می رسید هم می‌سوزاند و هم بی حس می کرد. فندک را هم زمانی روشن می‌کردند که سوزن تا وسط ناخن فرو رفته بود. شکنجه‌گران دم باریک‌های مخصوصی داشتند که ناگهان با آن ناخن را می کشیدند و خون بیرون می زد و فریاد متهم به آسمان هفتم می‌رسید. در مورد خود من روی ناخن کوچک پایم این کار را انجام دادند.  

 اینجا اتاق عکاسی زندان است! در این اتاق از زندانی هایی که تازه وارد بودند عکس می‌گرفتند که در سوابق پرونده بگذارند. گاها متهم اینقدر وضعش از شکنجه‌ای که شده بود خراب می‌شد که قادر نبود روی صندلی بنشیند تا عکسش را بگیرند.

دستشویی و حمام رفتن در کمیته هم برای خودش ماجراهایی داشت. همان حمام هایی که فقط دو دقیقه می توانستیم از آن در هر نوبت استفاده کنیم.

یادم هست من بعد از حدود 22 روز که شکنجه شده بودم حسابی از خونی که رفته و دچار عفونت شده بود بدنم داشت بو می‌گرفت. یک هفته خواهش کردم تا مرا به حمام ببرنم. تا اینکه بعد از هفت روز با پتو بردنم تا دم در حمام و گفتند برو داخل.

گفتم: من با این وضع که نمی توانم خودم حمام کنم. خلاصه به زور رفتم داخل و شروع کردم به باز کردن پانسمان‌های کف پایم، به لایه های آخر که رسید فریادم رفت هوا چون باند به پوست پا چسبیده بود. 

نگهبان گفت: فلان فلان شده داد نزن.

منم از شدت درد و عصبانیت با فریاد گفتم: خودتی!

در حین جیغ زدن باندها را کندم، چرک و خون دوباره زد بیرون. با همه این بدبختی‌ها یک حمام حسابی و بسیار سریع رفتم. البته کل این ماجرا ظرف 5 دقیقه بیشتر طول نکشید. با صابون برگردون خودم را شستم و گفتم: بیایید من را ببرید.

اینجا سلول های انفرادی است که اگر الان هم چشم های من را ببندید می روم جلوی سلول خودم. قضیه اینکه من می دانم سلول ام کدام است هم شنیدنی است، چون اغلب برای عبور و مرور چشم های ما بسته بود و کسی قادر نبود بفهمد کجا می برندش. یک بار می خواستم بروم دستشویی. یکی نگهبان را صدا کرد و باعث شد او از من غافل شود و تا بیاید چشم مرا برای بردن ببندد من یواش‌یواش آمدم بیرون. تا مرا دید گفت: بی شرف! چشم بندت را ببند الان پدر منو درمیارند! 

 

 

 اواسط مراحل بازجویی بودم که صدای فریاد یکی از بچه ها را شنیدم و صدایش را شناختم. او یکی از بچه های دانشگاه شریف (صنعتی آریا‌مهر آن وقت) بود. من به آنها اعلامیه می دادم. به خودم گفتم: اگر اعتراف کند من بیچاره می‌شوم. دو سه روزی گذشت و دیدم خبری نشد و فهمیدم حرفی نزده. ولی آن مدت من در رعب و وحشت بسیار بودم. 

 روی دیوار های سلول انفرادی حروفی را که می بینید مانند جدول کنده شده، می‌گویند «مورث». زندانی در تجربه‌هایی که در زندان کسب می کرد استفاده از این ادبیات را یاد می گرفت که با هر ضربه چه حرفی را بزند تا با سلول بغلی صحبت کند. مثلا «آ» با کلاه چهار ضربه می‌خواست.

در یکی از سلول‌های انفرادی «صفر قهرمانیان» زندانی بود. او جزو توده ای هایی بود که 28 سال زندانی کشیده و در این سلول هم مدتی مانده بود. بعد از انقلاب هم توبه نامه امضا نکرد. یکبار هم که دعوت شد دانشگاه تهران برای سخنرانی به شوخی بلند گو را گرفت جلوی گوشش و مثلا می‌خواست بگوید من از مرحله خیلی پرتم.

موقعی که آزاد شدم 115 روز بعد از اول خرداد بود. همان وقتی که از قصر منتقل شدم کمیته. به من گفتند: وسایلت را جمع کن باید بروی.

گفتم: آزاد می شوم؟!

گفتند: بله، از 70 دولت آزادی.

آمدم که لباسم را تحویل بگیرم پوتینم را ندادند. پوتین هایم هم خیلی خوب بود.

پرسیدم پس پوتینم کو؟

مامور نگهداری وسایل گفت: پوتین نداشتی.

گفتم: عجب! بندش را تحویل دادین آن وقت خودش نبوده؟!! شروع کردم با مامور دعوا کردن و تمام دق دلی‌ام را سر مسئول ملزومات وسایل خالی کردم. صدای مان که پیچید منوچهری آمد، گفت: چی شده؟

مامور گفت: پوتینش را می‌خواهد.

آن منوچهری بی شرف هم گفت: پوتینت را می‌خواهی؟

گفتم: آره.

او هم نامردی نکرد و محکم کوبید به زانویم که زخمی هم بود.

گفتم: برای چی می زنی؟! این پوتین منو نمی‌خواد بده. خلاصه آخرش پوتینم را دادند و رفتم بیرون.

 

گفت‌وگو: زهرا بختیاری

نظر شما
پربیننده ها