از مخملباف تا این آدمهای ظاهرالصلاح1
امیرحسین فردی
در سالهای بعد انقلاب که حوزهی هنری تشکیل شد و من به آن جا رفتم، از حقوق به این شکل خبری نبود و این حس بود که حالا که انقلاب شده، همه چیز برای خودمان است و به همین دلیل، انتظاری از کسی یا چیزی نداشتیم.
ما مؤسس حوزهی هنری نبودیم. حوزه، محصول تفکّر بزرگان انقلاب اسلامی بود. شنیده شده بود قبل از انقلاب حضرت آقا در مشهد و دیگران در جاهای دیگر در حال اجرایی کردن فکر تشکیل یک حوزهی هنری برای مباحث اسلامی بودند. اما انقلاب اسلامی با امدادهای غیبی خیلی زودتر از انتظارات پیروز شد و ایدهی تشکیل حوزه زیر پوشش سازمان تبلیغات اسلامی محقق شد. البته افرادی هم در تأسیس حوزه دخیل بودند؛ مانند مرحومه خانم صفارزاده که تا پایان عمر هم وارد کار اجرایی نشدند و فعالیتهای فرهنگی و فکری را ادامه دادند.
خبر تشکیل حوزه را آقای سلحشور در مسجد به من داد. حدوداً آذرماه 1358 بود. ما نویسندگان و بچههای فعال مسجد جوادالائمه(ع) و دیگرانی که در جاهای دیگر برای هنر انقلاب کار کرده بودند، دور هم جمع شده بودیم تا به نفع آرمانهای دینی و انقلابی در وادی هنر قدم برداریم.
بر خلاف آنچه گاهی ادّعا شده، محسن مخملباف از ریشههای حوزه نبود، بلکه ریزهخور خوان حوزه بود. او هم مثل ما با یک کتاب و نوشته وارد حوزه شد. اوجگیری قدرت و عرضهاندام او در حوزهی هنری نه مربوط به آغاز آن، بلکه از آغاز مدیریت محمدعلی زم بود که میدان زیادی به او داده بود.
ما و مخملباف و دیگران، دور هم و دوستانه کار میکردیم. اما چون او سابقهی سیاسی داشت و زندان رفتهی زمان طاغوت بود، با بخشی از بدنهی سیاسی آشنا بود و حرفهای تازهای نسبت به دیگران داشت.
از اول قرار نبود حوزه مانند دانشگاه باشد و همین الآن هم حوزه، دانشگاه نیست و کار آکادمیک به آن شکل نمیکند. اما محسن (مخملباف) از همان آغاز هم افراطکار بود و خیلی از این کارهای غیر متعارف میکرد (مثل نعلین پوشیدن در حوزه هنری به این بهانه که اینجا هم مانند حوزهی علمیه است) و هنوز هم چوب همین بیعقلیها را میخورد.
تا زمانی که آقای زم رئیس نشده بود، حوزه دست خودمان بود؛ همهی کارها به دست خودمان بود. من بهعنوان مسئول حوزه شناخته میشدم در این سالها ... اما ریاست حوزه که به نحو واقعاً ریاستی با تمام ابعادش شکل گرفت، دیگر جایی برای ماندن نبود و امثال مخملبافها آمدند و دور گرفتند.
من گرچه یک دورهی انتقالی چندماهه را با حضور زم در حوزه ماندم، اما افراطکاریهای مخملباف نگذاشت که این حضور طولانی شود ... این در حالی بود که تا قبل از این، ما با محسن خیلی رفیق بودیم. بهعنوان مثال، ما یک کارگاه گرافیک داشتیم. یک روز شنیدم از محوطه صدای عربده و فریاد میآید. دیدم محسن مخملباف یک گعده و معرکهای گرفته و فریاد میکشد و فحش میدهد ... رفتم جلو و گفتم: «محسن چی شده»؟ گفت: «بهت تبریک میگم». بعد به سمت یک جوان دست دراز کرد و فریاد کشید: «کار به جایی رسیده که به خاطر مدیریت شما این پسر دارد در این حوزه با این خانم حرف میزند! از این به بعد یا جای من است یا جای این جور کارها»...
من با خونسردی دلداریاش دادم. اما درعینحال به او گفتم: «ما برنامههایمان را به خاطر یک داد و بیداد تغییر نمیدهیم. »
مخملباف وسایلش را جمع کرد و رفت. اما حدود 10 روز بعد، خودش برگشت؛ ولی رفاقتمان مخدوش شده بود.
بعدها که هفتهای یک روز برای تعطیل نشدن کیهان بچهها قول داده بودم و به مجله میرفتم - بعد از آمدن آقای زم - مخملباف یک روز کودتا کرد و بدون اینکه به نام من اشاره کند، معرکه گرفت که بعضیها چندشغله هستند، ولی به من اشاره میکرد. من هم واقعاً بدون اینکه به آنها بگویم، از خانهای که دوستش داشتم رفتم و این رفتن من دقیقاً 20 سال طول کشید. تا زمانی که به دعوت و اصرار دکتر رحماندوست برای تدریس کارگاه قصه و رمان - صرفاً برای تدریس - به حوزه رفت و آمد پیدا کردم. البته چند دفعه خود آقای زم برای برنامههایی، شخصاً از من دعوت کرد و برای یک جلسه به حوزه آمده بودم.
خیلی سخت بود. حوزهی هنری برای من مثل خانه بود. محصول انقلاب بود. ما چه شبهایی که در اینجا کار کردیم و نگهبانی دادیم ... اما دیگر جای من نبود. تا زمان دکتر بنیانیان که بهعنوان مدیر کارگاه منصوب شدم و با یک مراسم بزرگ که دوستان باز شرمنده کرده بودند، به حوزه برگشتم.
یک بار نوروز، قرار بود برویم جبهه، اما نشد. گفتیم خب به جای جبهه برویم یک جای محروم در کهنوج و جازموریان. صحنههایی در آنجا دیدم که تکان خوردم. در این سفر متوجه شدم انقلاب در مناسبات مردم چه تأثیری داشته و این جرقهای شد برای نوشتن کتاب «سیاه چمن» در سالهای 62 و 63.
این کتاب را دادم حوزهی هنری. ولی جالب است که حوزه قبول نکرد چاپش کند؛ اواسط سالهای دههی 60. جالب است بدانید که کتاب من در حوزه به خاطر اینکه زیادی از انقلاب اسلامی جانبداری کرده، قبول نشد... متأسفانه روشنفکرها حوزهی هنری را قرق کرده بودند و پرسیده بودند که چرا باید این همه از انقلاب دفاع کنیم یا حرف بزنیم. اما از همه جالبتر، واکنش مخملباف بود که کتاب را خوانده بود و اعتراض کرده بود که اساساً مشکل ادبیات ما این است که فلانی در تهران نشسته و برای کهنوج داستاننویسی میکند! حال آنکه واقعاً من برای داستانم به آنجا رفته بودم و آنجا را خوب دیده بودم.
انقلاب اسلامی در حوزهی ادبیات در زمانی دچار رکود شد. حتی میتوانم بگویم در مقطعی دچار انحراف شد؛ چون مشعلدار و علمدار نداشتیم. حوزه باید جلو میافتاد که این بلا به سرش آمد. وزارت ارشاد افتاد دست کسانی که سنخیتی با انقلاب نداشتند؛ افرادی مثل عطا مهاجرانی ... وزیر ارشاد این مملکت بودند. سالها در حوزهی داستان، کتاب سال برگزیده نداشتیم تا اعتماد به نفس را از ما بگیرند؛ یعنی همانطوری که روشنفکرها شدند صاحب حوزهی هنری، همینها شدند تئوریسین کتاب سال ... .
البته در سالهای اخیر هم در جشنوارهها، گروهی اصرار دارند که به رمان و داستانهای انقلابی و دفاع مقدسی و غیره، جایزهی برترین بودن ندهند. اما رویکرد و ماهیت این دو گروه با هم فرق دارد. آن دوره یک سری از روشنفکرها از سر تحقیر به ادبیات انقلاب جایزه نمیدادند؛ اما گروه اخیر، دوستانی هستند که با وجود دلسوزی برای انقلاب، بسیار تنگنظرند؛ افرادی هستند که حداکثری فکر میکنند و هیچ چیز نظرشان را تأمین نمیکند. اما اثر این دو گروه برای ادبیات یکی بوده؛ گر چه گروهی از اینها بیدین هستند و گروهی هم بسیار متدیّن.
پینوشت
1. این یادداشت، بازتنظیم گفتوگوی صمیمانهی امتداد با امیرحسین فردی در حوزهی هنری است.
من گرچه یک دورهی انتقالی چندماهه را با حضور زم در حوزه ماندم، اما افراطکاریهای مخملباف نگذاشت که این حضور طولانی شود ... این در حالی بود که تا قبل از این، ما با محسن خیلی رفیق بودیم. بهعنوان مثال، ما یک کارگاه گرافیک داشتیم. یک روز شنیدم از محوطه صدای عربده و فریاد میآید. دیدم محسن مخملباف یک گعده و معرکهای گرفته و فریاد میکشد و فحش میدهد ... رفتم جلو و گفتم: «محسن چی شده»؟ گفت: «بهت تبریک میگم». بعد به سمت یک جوان دست دراز کرد و فریاد کشید: «کار به جایی رسیده که به خاطر مدیریت شما این پسر دارد در این حوزه با این خانم حرف میزند! از این به بعد یا جای من است یا جای این جور کارها»...
یک بار نوروز، قرار بود برویم جبهه، اما نشد. گفتیم خب به جای جبهه برویم یک جای محروم در کهنوج و جازموریان. صحنههایی در آنجا دیدم که تکان خوردم. در این سفر متوجه شدم انقلاب در مناسبات مردم چه تأثیری داشته و این جرقهای شد برای نوشتن کتاب «سیاه چمن» در سالهای 62 و 63.