خبرگزاری دفاع مقدس: «زهرا نوشاد» حقیقی یکی از همان آدم هایی است که در جوانی جنگ را تجربه کرد و با لباس مقدس پرستاری به مانند خواهری دلسوز، با شجاعت تمام در شهرهای جنوبی حاضر شد و به پرستاری از رزمندگان پرداخت.
خبرگزاری دفاع مقدس، به سراغ او رفته است. کسی که هم اکنون نیز با فعالیت در "امدادگران عاشورا" کاری زینبی انجام می دهد و برای بیماران نیازمند، با همکاری خیرین قدمی بزرگ بر می دارد. کسی که روزهای جنگ را در گفت و گو با خبرنگار خبرگزاری دفاع مقدس این گونه ورق می زند:
جنگ تازه شروع شده بود که در تهران مشغول به خواندن رشته پرستاری بودم. با شروع جنگ، سپاه پاسداران در زمینه بهداری اعلام نیاز کرد و به صورت اورژانسی و از طریق امتحان و مصاحبه تعدادی نیرو جذب کرد. من هم از کسانی بودم که دوست داشتم به اذن خداوند و تبعیت از ولایت فقیه برای اسلام وسرزمینم در اندازه و وسع خود خدمتی انجام دهم. پس فرصت را غنیمت دانستم و با شرکت در امتحانات برگه قبولی خود را برای حضور در مناطق عملیاتی گرفتم.
شهر اندیمشک، اولین میعادگاه من برای یک پیمان
مدتی بعد، با شروع عملیات فتح المبین، برای اولین بار قدم در میدان نبرد گذاشتم و شهر اندیمشک میعادگاهی شد برای من تا از برادران رزمنده خود پرستاری کنم. حدود ۵۰- ۶۰ نفری می شدیم که با هم پیمان بستیم در این راه استوار باشیم.
زمانی که اولین بار برای کار درمانی به جبهه اعزام شدم، پسر و دخترم را در تهران گذاشتم. احساس تکلیف مرا به این سمت می کشاند.
۲۲ ساله بودم که روزهای پر التهاب را در مناطق جنگی تجربه کردم. وقتی وارد اندیمشک شدیم، پس از عبور از خیابانهایی که روزگاری خوشحالی مردم شهر را به خود دیده بود، خودم را در مقابل یک کارخانه و شاید هم یک شرکت دیدم که حالا تبدیل به بیمارستانی بزرگ، به نام بیمارستان شهید کلانتری شده بود و از بخشهای مختلفی مثل جراحی، عمومی و ... تشکیل شده بود.
اولین دیدار با شهید رهنمون
پس از استقرار در خوابگاه، شهید رهنمون که در آن زمان مسئول بیمارستان بود، نیروها را به پشت خوابگاه فراخواند و در خصوص عملیات پیش رو، یعنی فتح المبین توضیح داد. وی توضیح داد که فاصله ما تا دشمن زیاد نیست و ممکن است بیمارستان هم میزبان گلولههای دشمن شود.
اما من و دیگر نیروها بی هیچ ترسی به استقبال همین گلولهها رفته بودیم و می دانستیم شاید روزی جسممان میزبان گلولههای دشمن باشد. شاید اگر جایی غیر از این سرزمین و زمانی غیر از زمان دفاع بود، با شنیدن این جملات آشوبی در دل پدیدار می شد، وصف ناشدنی. اما خداوند آن روز آرامشی بی پایان را به دل هر کدام از ما هدیه کرد.
این آرامش باعث شد هر کدام از ما در شرایطی قرار بگیریم که حتی دوره و آموزش آن را ندیده بودیم.
بی قراری برای حضوری دوباره در میدان
در این بیمارستان کارهای اولیه درمانی اورژانسی از رزمندگان مجروح انجام می شد و بیماران پس از مراقبتهای لازم به شهرهای دیگر بابت ادامه درمان منتقل می شدند. پس از گذشت 20 الی 25 روز، بیمارستان تخلیه شد و ما به شهر خودمان برگشتیم. همه چیز آرام بود، اما در دل من آشوبی برپا بود ودوست داشتم دوباره به میدان برگردم.
روزها می گذشتند و من در خواندن و یادگیری دوره پرستاری همچون ماهی غوطه ور در آب، سیر می کردم.
سرا پا شوق برای شروع عملیات بیت المقدس
قرار بود عملیات بیت المقدس شروع شود. وقتی این عبارات را می شنیدم، سراپا شوق می شدم برای برگشتن. اما دغدغه من دوری از فرزندانم بود. این بار مصمم شدم که پسرو دخترم را با خود ببرم. پس کوله بار این سفر را بستم. و دوباره سفر به سرزمین عشق آغاز شد.
این بار اهواز و ورزشگاه تختی محل عبادت ما بود. ورزشگاه به سان بیمارستانی بزرگ می ماند که در آن سالنهای مختلف ورزشی تبدیل به بخشهای بیمارستانی شده بود. جالب به نظر می رسید. روزگاری فرزندان شهر در همین سالنها ورزش کرده بودند و حالا برای خود مردانی شده بودند که در مقابل ظلم ایستاده اند. هنوز همهمه صدای بچه های ورزشکار شهر در سالنها به گوش می رسید، هنوز از میدان مسابقه بوی قهرمانی به گوش می رسید.
ساختمان ورزشی، نقاهتگاهی برای رزمندگان مبارز در عملیات فتح المبین و والفجرها و... شده بود. با وجود بزرگی ورزشگاه، در عملیات بیت المقدس با کمبود فضای درمانی برای مجروحین و رزمندگان اسلام مواجه بودیم، و مجبور بودیم آنها را در راهروها و در کف زمین با انرژی از جانب خداوند بی وفقه مداوا کنیم.
آنجا تنها حضور خدا را می دیدی
استراحت برای ما بی معنا بود. در آنجا و در موقعیتی مثل آنجاست که انسان حضور خدا را بیشتر احساس می کند. من در طول حضور 15 ماههام، در جبهه حتی یک قرص مسکن هم استفاده نکردم.
نوشاد چشمهای را می بندد و به خاطره ای دور می رود. به روزگاری که جوانی رزمنده از شدت درد به خود می پیچید. اما نوشاد می گوید هیچ صدایی از او در کوچه های ذهن من باقی نمانده است. چون سکوت و بغض در گلویش مچاله شده بود. نوشاد از حیای رزمنده گفت، از زمانی که با حضور نامحرم چشمانش را پشت پلکهایش پنهان می کرد، تا مبادا مرتکب گناهی شود.
وی، از شهادت او در اوج مظلومیت خبر می دهد و دوباره به فکر فرو می رود.
آنجا کودکان در آغوش مادران به خواب ابدی فرو می رفتند
نوشاد دوباره رشته کلام را به دست می گیرد و می گوید: اندیمشک زیر بارش توپ و گلوله بود. در بیمارستان شاهد صحنه هایی بودیم که قلب آدمی را به درد می آورد. روزگاری که کودکان درآغوش مادران به خواب ابدی رفته بودند و از گلوی آنها تنها فریادی از جنس خاک به گوش می رسید و ما مجبور بودیم این شهیدان غیر نظامی را که در حمله شبانه رژیم بعث در زیر آوار به شهادت رسیده بودند را بدون هیچ غسلی برای دفن آماده کنیم.
مظلومیت رزمندگان انرژی دوچندانی را به ما می داد. به یاد دارم، تعدادی از رزمندگان هنوز تحت مداوا و درمان قرار داشتند که از بیمارستان فرار کرده و به منطقه عملیاتی بر می گشتند. با دیدن این صحنهها چطور می توانستم به شهر خودم بر گردم.
بچه های خودم رادر خوابگاه نگه می داشتم. حضور آنها در مناطق جنوب، به حمدالله اثر مثبتی بر زندگی آنها داشته است. روزهایی که در جنوب و با آنها سپری می شد، روزهای پر استرسی بود که با خواندن آیة الکرسی برای آنها، آرام می شدم؛ اما همه آن روزها در پی هم گذشتند و امروز فقط خاطرات آن روزها که بهترین های عمرم هستند را مرور می کنم.
هنوز هم دلتنگ می شوم
دلتنگی های من فقط برای شبهای عملیات نیست، در این بین برای شبهای پنج شنبهای دلتنگ می شوم که برای خواندن دعای کمیل به مسجد دزفول می رفتیم و دعا را با نوای گرم حاج صادق آهنگران و در کنار دیگر رزمندگان زمزمه می کردیم، هنوز نوای دعای کمیل آن شب ها در کوچه باغهای ذهن من به گوش می رسد. در آن لحظهها هیچ کس به فکر جسم خود نبود و ما ان لحظات از زمین فراتر رفته و به معنویتی دست پیدا کرده بودیم که فقط به خدا و دفاع از اسلام می اندیشیدیم.
ما به عنوان نیروی داوطلب به جبههها رفته بودیم، و آنجا علاوه بر خدمت در لباس پرستاری، لباس رزمندگان را نیز می شستیم و یا بخشها را نظافت می کردیم. حتی گاهی اوقات خودمان بیماران را با برانکار جابه جا می کردیم و هر آنچه می توانستیم انجام می دادیم، تا خدمات بهتری ارائه شود.
در زندگی باید هنرمند بود
عشق شما را به سمتی می کشاند که از خانه دور شوید و از فرزند و همسر دل کنده و دل به عشقی والاتر ببندید و تنها در مسیر رضایت خداوندی را جست و جو کنید. در زندگی ام همیشه دوست داشتم که خداوند از کارهایی که انجام میدهم رضایت داشته باشد و همین برای من کافی است و در روزگار جنگ گوش به فرمان ولی فقیه خود در لباس مقدس پرستاری در صحنه خدمت حاضر شدم.
به نظرم قشنگی زندگی به این است که تا می توانیم دست کسی را بگیریم که این هنری والا و ارزشمند محسوب میشود. شاید در زندگیام یک هنرمند نبوده باشم، اما شاید یک هنرآموز خوبی بوده باشم.
کار دلی، به دل مینشیند
نوشاد به روزهای پرالتهاب گذشته بر می گردد و از یکرنگی مردان رزم حکایت می کند. از روزگاری که مردان سرزمین در هر لباسی و با هر درجه و منصبی تنها رزمنده دفاع از سرزمین بودند. از روزگاری می گوید که با کمترین امکانات، به مداوا می پرداختند و با توکل به خدا، برای پیروزی اسلام بر کفر دعا می کردند.
نوشاد در ادامه از طاهره کتابدار یاد می کند، کسی که روزگاری را در گذشته و در دفاع مقدس با او در یک اتاق گذرانده است و خاطرات خوشی از او دارد.
می خندد و در پایان می گوید: باور کنید کار دلی، به دل می نشید، بودن من در جبهه و در سرزمین و میعادگاهی که شهدا خدا را در آنجا جستو جو می کردند، دلی بود.
گفت و گو از: مهدیس میرزایی