روایتی از زندگی شهید «باقر رشیدی»

تولد در «نورآباد» شهادت در «لندن»/ شهیدی که پزشک مسیحی‌اش به عبادت او حسادت می‌کرد

پرفوسور کتوفسکی مسیحی علاقه عجیبی به باقر پیدا کرده بود، می‌گفت: من از نگاه به چهره او لذت می‌برم و به یاد حضرت مسیح می‌افتم.
کد خبر: ۲۰۴۹۲
تاریخ انتشار: ۱۰ خرداد ۱۳۹۳ - ۱۰:۴۸ - 31May 2014

تولد در «نورآباد» شهادت در «لندن»/ شهیدی که پزشک مسیحی‌اش به عبادت او حسادت می‌کرد

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، سال ۱۳۳۸ روستای «گازرگاه» نورآباد فارس میزبان قدوم کودکی آسمانی شد. کودکی که نام زیبای باقر اهلبیت(ع) را بر او گذاردند. باقر روزهای پرنشاط کودکی را در میان مردم مهربان زادگاهش سپری کرد و در کنار آنان آموختن علم را تجربه نمود. سال ۱۳۵۸ در آخرین سال دبیرستان لباس سبز سپاه پاسداران را بر تن نمود و پس از چندی مدرک دیپلم خود را اخذ کرد.

بعد از مدتی مسئولیت آموزش بسیج شهرستان نورآباد را بر عهده گرفت، اما جنگ تحمیلی او را به میادین نبرد کشاند.

رشیدی در طول سالهای حضورش در عرصههای دفاع از انقلاب مسئولیتهای بیشماری همچون مسئولیت پدافند تیپ امام سجاد(ع)، مسئولیت عملیات تیپ حضرت فاطمه(س)، فرمانده گروهان، جانشین و فرمانده یکی از پایگاههای شهرستان لارستان، فرمانده سپاه داراب، فرمانده سپاه نهم نیروهای فارس، جانشین تیپ در سپاه دهم را بر عهده گرفت.

باقر رشیدی در میادین نبرد حق علیه باطل دچار مصدومیت شیمیایی شد و در سال ۱۳۶۵ به دلیل ضعف جسمانی حاصل از همین جراحات به شهر بازگشت. مدتی بعد دورهی آموزش فرماندهی را در دانشگاه امام حسین(ع) به پایان رساند، سپس در استان سیستان و بلوچستان به نبرد با اشرار پرداخت.

تا اینکه در سال ۱۳۶۹ در هنگام مبارزه با اشرار بیماریاش شدت یافت. او را به تهران انتقال دادند، اما پزشکان عاجز از درمان او بودند به ناچار رشیدی سه مرتبه جهت مداوا به انگلستان اعزام شد و سرانجام در تاریخ ۲۱ آبان ۱۳۷۲ بال در بال ملائک به آسمان پر کشید.

حجاب اسلامی!

بار اولی بود که برای درمان به کشور انگلیس رفته بودیم. بار اول خانم پرستاری برای کنترل وضعیت باقر آمد، تمام مدت چشمان باقر به گوشهای دوخته شده بود. هر چه پرستار سؤال میکرد او چشم نمیچرخاند، پرستار به همکارانش گفت نمیدانم این چرا به آن گوشه خیره شد. خلاصه دست برد تا مچ باقر را بگیرد و نبض او را یادداشت کند. باقر بلافاصله دستش را کشید و با عصبانیت گفت: داداش به این خانم بگو به من دست نزنه!

گفتم: داداش من این دکتره، حسب وظیفه این کار را می کنه!

گفت: بگو اگه لازمه یک پارچه بندازه رو دستم.

با انگلیسی دست و پا شکسته جریان را برای پرستار توضیح دادم، پرستار و همکارانش با ناراحتی اتاق را ترک کردند.

سرپرست تیم پزشکی حاج باقر، شخصی بود به نام پرفوسور کتوفسکی، که یک مسیحی بود. وقتی جریان را فهمید، از پرستاران مرد خواست تا کارهای او را انجام دهند. او علاقه عجیبی به باقر پیدا کرده بود میگفت: من از نگاه به چهره شما لذت میبرم و به یاد حضرت مسیح میافتم!

روزی برای ملاقات باقر آمدم دیدم دکتر با 10، 15 همراه پشت در ایستاده است. جلو که رفتم جریان را جویا شدم، گفتند: برای معاینه آمدهایم اما ایشان در حال عبادت هستند، به احترام ایشان وارد نشدیم.

این در حالی بود که ایشان در انگلستان متخصص مطرحی بودند و وقتش ارزشمند بود و به همه کس وقت نمیداد. تا نماز باقر تمام بشود، دکتر از باقر و اخلاقیات او برای آنها توضیح میداد. وقتی وارد شدند، یک لحظه دیدم پرفوسور دستش را به آسمان بلند کرد. نگاهم به لب هایش قفل شده بود. می گفت: ما باید از بندگانی مثل ایشان درس بگیریم!

دو نفر از همراهان دکتر، خانمهایی بودند که لباس مناسبی نداشتند. دکتر به آنها گفت: بهتر است شما بیرون باشید که ایشان از حضور شما معذب نباشند.

برادر دیگرم که در آخرین سفر همراه ایشان بود نقل میکرد در هنگام شهادت، همین پرفوسور دست باقر را بلند کرده بود و با اشک و آه میگفت: خدایا ما هر چه در توان داشتیم به کار بردیم دیگر باید خودت کمک کنی!

نظر شما
پربیننده ها