5 روایت از زبان فرمانده شهید واحد تخریب قرارگاه خاتم­ الانبیاء(ص؛

ماجرای مین­ کاری عراقی­ ها و خنثی­ سازی میدان مین توسط یک تخریبچی/ حکایت حمل مین توسط چهار پا و لو رفتن بچه ­های تخریب

سردار شهید علی­رضا عاصمی در خاطرات خود آورده است: در عمليات والفجر 3 در محور جبهه­ ي مهران، چند تخريبچي، مأمور باز كردن معبر مي­ شوند. در بين راه چشمشان به يك گروه تخريبچي عراقي مي افتد كه در همان مسير مشغول مين كاري بوده­ اند. يكي از بچه­ هاي بسيجي و شجاع تخريب، مي­ رود داخل تيم 4 نفره ي عراقي و پشت سر نفر آخر مي ­نشيند....
کد خبر: ۲۱۱۸۵۹
تاریخ انتشار: ۰۶ آذر ۱۳۹۵ - ۰۲:۰۰ - 26November 2016

به گزارش دفاع پرس از مشهد، پائیز 1341 مصادف با اول رجب در کاشمر متولد شد. تحصیلات ابتدایی را در مدرسه­ ای که مسائل و آداب اسلامی در آن رعایت می­ شد را شروع کرد.

در سال1357 اولین راهپیمایی دانش آموزی را در کاشمر برگزار کرد.

با پیروزی انقلاب اسلامی فعالیتش را در قالب انجمن اسلامی دبیرستان و فراگیری آموزش نظامی و گشت­ زنی شبانه در شهر ادامه داد. با شروع جنگ تحمیلی با وجود سن کم جزو اولین گروه اعزامی راهی میدان جنگ شد که بعد از گذشت چند هفته به سوسنگرد رفت و چندی بعد خنثی کردن مین­ های مختلف را فرا گرفت و به عنوان فرمانده گروهی از تخریبچی­ ها معرفی شد و در عملیات طریق­ القدس حضور یافت.

این شهید والامقام در طول سال­ های دفاع مقدس تا زمان شهادت در واحد تخریب یگان ­های مختلف انجام وظیفه کرد و در نهایت در آخرین مسئولیش که فرماندهی تخریب قرارگاه خاتم ­الانبیاء(ص) را بر عهده داشت در 13 دی­ ماه1365 هنگام خنثی ­سازی در خارج از شهر باختران در سن24 سالگی بال در بال ملائک گشود و در جوار رحمت الهی آرام گرفت.

خاطرات زیر روایت­ هایی است که از زبان این فرمانده دلاور خراسانی بیان شده است.

اولین اعزام

5 یا 6 روز بيشتر از جنگ نگذشته بود. با بلندگو اعلام كردند نيرو مي­ خواهند براي اعزام به جبهه. از200 داوطلب، اسم 96 نفر در آمد. هر چه التماس كردم، اسم من را ننوشتند. بي خيال سن و سالم هم كه مي­ شدند، از قدّ و قواره ­ام نمي­ توانستند بگذرند.

بعد از نماز مغرب- عشاء، دوتا اتوبوس راه افتاد سمت مشهد. اولين اعزام بود. خيلي از مردم آمده بودند بدرقه. خواهش كردم. حرفشان هماني بود كه قبلاً گفته بودند:" تو هنوز بچه ­اي"

اتوبوس حركت نكرده بود كه خودم را قاطي بچه ­ها توي اتوبوس جا زدم. بين راه رفتم پيش مسئول نيروها.

گفت:" اينجا چي كار مي­ كني؟ مگه من تو رو پياده نكرده بودم؟"

گفتم:" حالا اومدم ديگه!"

گفت:" حالا اومدم ديگه چيه؟ نمي شه، بايد برگردي! "

گفتم:" دلمو نشكن برادر جواد! اسم منو هم بنويس آخرين نفر."

ليست را باز كرد. نوشت:

97- علي عاصمي. زيرش هم خط كشيد.

ديوار بلند

روزهاي اول جنگ بود. رفتيم شناسايي منطقه­ ي دشمن. ديديم عراقي­ ها، ديوار بلندي از خاك جلوشان كشيده ­اند. دليلش را نمي دانستيم. در گزارش خودمان نوشتيم: «چون عراق احتمال مي­ دهد كه از طرف ما، جريان آب به سمت دشمن باز بشود، يك سد خاكي ايجاد كرده است تا آب به منطقه ي آنها وارد نشود. بعدها معني خاكريز را فهميديم.

اولياءالله


محمد اوليائي همچنان با ما و جزو گروه 10 نفره ي ماست. واقعاً خستگي ناپذير، باانگيزه و پرتلاش است. شب و روز، كار و تلاش مي­ كند و باوجود اين، نماز شبش هم ترك نمي­ شود. حتي موقع نگهباني هم متوجه قبله است و پيوسته ذكر مي­ گويد.

امروز يك مأموريت شناسايي انجام داديم. 5 كيلومتري پياده روي و يك كيلومتر سينه خيز به سمت مواضع دشمن. ابتدا فكر مي­ كردم اوليائي با آن سن و سال بالا، قدرت همراهي گروه را ندارد و او را انتخاب نكرده بودم. با التماس و گريه از فرماندهي خواست كه بايد عاصمي مرا هم با گروه ببرد. وقتي همراهمان آمد، دانستم كه عجيب صبور و پراستقامت است.

اسير معبر

در عمليات والفجر 3 در محور جبهه­ ي مهران، چند تخريبچي، مأمور باز كردن معبر مي­ شوند. در بين راه چشمشان به يك گروه تخريبچي عراقي مي افتد كه در همان مسير مشغول مين كاري بوده ­اند.

يكي از بچه­ هاي بسيجي و شجاع تخريب، مي­ رود داخل تيم 4 نفره ي عراقي و پشت سر نفر آخر مي ­نشيند.

تخريبچي­ هاي عراقي ، با فاصله ­ي چند قدم از يكديگر، با دقت مشغول كارشان بوده ­اند.

اولي چاله مي­ كند، دومي مين پخش مي­ كرد و دو نفر ديگر هم مين ها را مسلح مي­ كردند.

ايشان هم بلافاصله دست به كار مي­ شود و پشت سر نفر آخر مي­ نشيند و يكي يكي مين­ ها را خنثي مي­ كند. كارش كه تمام مي­ شود، اسلحه را پشت گردن نفر آخري مي­ گذارد و با خونسردي او را اسير مي­ كند و مي­ آورد پيش نيروهاي ايراني.

مین های دوست داشتنی

در منطقه­ ي كرخه نور بوديم. خبر از احتمال پاتك شديد دشمن رسيده بود. قرار شد منطقه مين گذاري شود. حدوداً 20 عدد مين بيشتر نداشتيم. براي انتقال مين­ ها، دنبال چاره ­اي بوديم. آن سو تر الاغي را مشاهده كرديم . مين­ ها را كه بارش كرديم راه افتاديم به سمت دشمن. موقع تخليه ­ي مين­ ها، ناگهان حيوان هوس خواندن كرد. عراقي­ ها متوجه شدند و موضع ما را زير آتش رگبار گرفتند. مجبور شديم الاغ و بارش را رها كنيم و به عقب برگرديم.

همگي به خاطر لو رفتن نقشه و از دست رفتن مين­ ها ناراحت بوديم.

اما روزهاي بعد، يك اسير عراقي تعريف كرد كه آن روز بار الاغ باعث شد كه پاتك را لغو كنيم. گويا دشمن تصور كرده بود كه تمام منطقه مين گذاري شده و بار الاغ هم مين­ هاي اضافي و باقي مانده است.

باورمان شد كه: «الخير في ما وقع»

منبع : کتاب پروانه وار

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار